۱۳۸۷ فروردین ۱۱, یکشنبه

نمودهائی از بحران همه جانبه در "جنبش چپ"


دلالی بازار سیاه:
در سال 1368 از دانشگاه فارغ التحصیل شدم. میبایست برای آینده زندگیم تصمیم گیری کنم. چه می خواهم بکنم و چگونه زندگیم را تامین خواهم کرد؟ چه حرفه ای را باید دنبال کنم؟ مشکلات مالی گریبانم را رها نمیکرد. میدانستم که میتوان به سادگی و به دلیل آشفته بازاری که جمهوری اسلامی به وجود آورده بود، درآمد خوبی داشته باشم

یکبار در زمان دانشجوئی چنین پولی گیرم آمده بود. داستان از این قرار بود که برخی از دوستان پس از آزادی از زندان شروع کرده بودند داروهای دامی را که به دلیل توزیع نامناسب دولتی در یک استان بیش از نیاز و در استانی دیگر کمتر از نیاز توزیع میشد، دوباره باز توزیع کنند. اینکار قانونی نبود. اما پول خوبی داشت. یکبار که دوستان به تبریز آمده بودند، مقداری دارو از کسی خریده بودند و از من خواستند که این دارو را از فرد یاد شده بگیرم و به اتوبوس بدهم که به تهران ببرد. من این کار را کردم. وقتی بعدها تهران آمدم دوستانم 4 هزار تومان به من دادند، شاید بیش از آنچه حقم بود. در آن سالها پول قابل توجهی بود. مدتها در باره این پول فکر کردم. به این نتیجه رسیدم که این نوع از پول نمیتواند مرا راضی کند. درآمد دوساعت کار من بیش از درآمد یک ماه یک معلم بود. دیگر این کار را نکردم

حالا که باید وارد بازار کار میشدم لازم بود که با دیدی روشنتر به اینده ام نگاه کنم. یکی از دوستانم که از فعالین سیاسی بود، برای معامله دارو مغازه ای را در ناصر خسرو تهران خریده و یا اجاره کرده بود.. تصمیم گرفتم که چند روزی تمام وقت به مغازه رفیقم بروم و ببینم که آنها چه میکنند. دلم میخواست تصویری روشنتر از آن نوع از حرفه داشته باشم

ناصر خسرو در آنزمان مرکز خرید و فروش داروهای نایاب و یا کمیاب بود. از توپخانه که به پائین سرازیر میشدی با انبوه کسانی برخورد میکردی که به فروش دارو و یا وسایل پزشکی مشغول بودند و خریدارانی که مستاصل به دنبال یافتن یک دارو در آن خیابان سرگردان بودند. مسئله شاید ریشه اش در این بود که دولت توزیع کننده این داروها بود و فساد و بی لیاقتی سبب شده بود که حجم قابل توجهی از دارو به بازار سیاه وارد شده و از این طریق به دست مصرف کننده با قیمتهای چندین برابر قیمت دولتی برسد و در این بازار آشفته دولتیان و کسانی که در بازار سیاه نقش داشتند هر دو منفعتهای قابل توجهی میبردند

مغازه رفیقم در یکی از پاساژهای همین خیابان قرار داشت. مغازه کوچکی بود شاید حداکثر 2 در 3 متر. میز کوچکی داشت که میز کار محسوب میشد، قفسه داروهای مجاز و چند صندلی که به زور در مغازه جا داده شده بود. گاها تلفنی میشد و کسی از آنطرف گوشی درخواست دارو و یا لوازم یکبار مصرف پزشکی داشت. درخواست که وصول میشد، صاحب مغازه به کسانی که میدانست کالای مورد نظر را دارند تلفن میزد و سپس به درخواست کننده تلفن میزد و روی یک قیمت به توافق میرسیدند و یا نمیرسیدند. اگر توافق حاصل میشد، کالای مورد نظر از طرف صاحب کالا بدون آنکه به رویت دوستم برسد برای خریداران که در بسیاری از مواقع در شهرستان بودند ارسال میشد. روشن است که برای آنکه بتوانی در این نوع از بازار موفق باشی لازم بود که اطلاعات لازم و به ویژه ارتباط خوبی با صاحبان کالا و فروشندگان و توزیع کنندگان داشته باشی. به نظر میرسید که شبکه ای گسترده از این دلالان و توزیع کنندگان در سرتاسر ایران به وجود آمده بود

مغازه هرگز خالی نبود افرادی از همکاران میامدند و وقت خود را آنجا میگذراندند. صحبتها هم معلوم بود که چه بود، از جکهای مبتذل گرفته تا صحبتهای صد تا یک غاز. یک دسته از مراجعان کسانی بودند که در خیابان به فروش دارو مشغول بودند و نیاز داشتند که برای لختی استراحت به یکی از مغازه ها بروند. به ویژه اینها برای ناهار می امدند تا هم استراحتی کنند و هم ناهارشان را نشسته در داخل مغازه که کولری هم داشت بخورند. ناهار را معمولا از یکی از چلوکبابیهای خیابان ناصر خسرو سفارش میدادند. حقیقتا زندگی به بطالت میگذشت و تنها خروجی قابل توجه آن میزان پولی بود که نصیب صاجب مغازه میشد


یک هفته تجربه ام پایان یافته بود. نیاز داشتم آنچه دیده بودم را هضم کنم؟ نمی فهمیدم که دوستم چگونه میتواند این نوع از کار و زندگی را تحمل کند؟ آیا او متوجه نیست که شریک دزد است؟ ارزشها و اصول اخلاقی که ما، حتی همان روز هم، از آن دم میزدیم چه شده بود؟ دوستان مشترکمان چرا این نوع از زندگی را تقبیح نمیکردند؟

میدانستم که برخی از دوستان که مشکلی در یافتن دارو دارند به این دوستم تلفن میزنند و از او طلب میکردند که داروئی را برایشان بیابد و انصافا هم او دریغی از انجام این کار نداشت. ایا ارائه این سرویس به دیگران سبب سکوت ما در مقابل چنین روشی از زندگی بود؟ آیا سکوت ما مشروعیت دادن به بازار سیاه نبود؟ ایا بحران همه جانبه چپ سبب نشده بود که همه سر در گریبان خود داشته باشیم و کمتر به خود اجازه دهیم که در مورد روش زندگی دیگران حکمی صادر کنیم؟ آیا این سکوت گامی به پیش بود؟

گذشته و حال را مرور میکنم تا مگر پاسخی به سئوالاتم خود بیابم

از خود میپرسم این تحمل و تساهلی که از خود نشان میدهیم بدان دلیل است که سالی از ما گذشته است. در سالهای آخر دهه 50 بیشتر دانشجویانی بودیم یک لا قبا و بدون هیچ مسئولیتی در قبال سر و همسر. امروز دیگر گرد پیری بر ما نشسته است و زندگی خود را بر ما تحمیل کرده است. اما آیا مسئولیتهای ما در تامین زندگی و اینده فرزندانمان میتواند دلیلی برای فراموشی ارزشهای انسانی باشد که به آنها خود را متعهد میدانستیم و چه بسا هنوز هم ادعای باورمندی به آنها را داریم؟

بر خود خرده میگیرم که گویا هنوز بر این عقیده هستم که "چپها از سرشتی ویژه هستند" و به همین دلیل است که انتظار دارم که چون معصومان رفتار کنند

از خود میپرسم شاید دلیل آنست که احزاب سیاسی در ایران قلع و قمع شده اند و تشکیلاتی وجود ندارد. شاید این اصول به وجود آن تشکیلات وابسته بوده است؟ بر خود نهیب میزنم که چنین نیست، گمان این بوده و هست که این ارزشها برای تک تک ما و مستقل از این یا آن حزب سیاسی وجود داشته باشد. شاید به این نتیجه رسیده ایم که ارزشهایمان در سالهای جوانی تنها برای همان دوران خوب بود و امروز را نیازی دیگر است؟ حتی شاید بگوئیم که کسانی که چنین میگویند هنوز گرفتار اندیشه های چریکی هستند، در رویا زندگی میکنند و با زندگی واقعی بیگانه اند؟ اگر چنین است این ارزشها نوین و واقع گرایانه کدامند؟ چرا کسی آنها را بازگو نمیکند؟

با خود استدلالی را مرور میکنم که مدعی است "اگر من دلالی نکنم دیگری چنین خواهد کرد و به این دلیل مشارکت من چیزی را بر این بازار آشفته اضافه نمیکند و درگیر نشدنم شرایط را بهتر نمیکند، لااقل من انصاف را رعایت خواهم کرد، که بسیاری چنین نمیکنند." از خود میپرسم آیا این استدلال سبب بسیاری کژیها نشده است؟ مسئولیت شخصی ما چیست؟ آیا حقیقتا رفتار یک دلال چپ با دلالان دیگر متفاوت خواهد بود؟

با خود میگویم که مگر تعداد کسانی که به دلالی در بازار سیاه روی آورده اند چند درصد از وابستگان به اندیشه چپ را شامل میشود؟ تعداد آنان نسبت به سالهای انتهائی دهه پنجاه و اوایل دهه شصت چه میزان افزایش یافته است؟ واقعیت این است که نگرانیم بیش از آنکه از تعداد این افراد باشد، از پذیرش دلالی بازار سیاه به عنوان شغلی آبرومند در میان کسانی است که خود را وابسته به این جنبش میدادند

با خود میگویم، دوران این نوع از فعالیتها برای این دوستان محدود است و پس از چندی که این افراد سرمایه ای به هم زدند کاری آبرومند برای خود دست و پا خواهند کرد. مگر واقعیت این نیست که انباشت سرمایه در بسیاری از موارد به این پلشتیها آغشته بوده است. پس چرا باید بر این افراد خرده گرفت؟ از آن گذشته پولدار شدن این افراد شاید بتواند گشایشی در کار آن دوستانی ایجاد کند که با مشکلات مالی روبرو هستند. شاید کارهای خیری که این دوستان انجام میدهند به نسبت دیگر دلالان بسیار بیشتر باشد؟ در آن صورت چرا باید ما این نوع از کار را تقبیح کنیم؟ با خود زمزمه میکنم که در آنصورت شاید مشارکت در قاچاق مواد مخدر نیز مجاز باشد؟

آیا میتوان یک هدف انسانی را از روشهای غیر انسانی محقق کرد؟ ایا هدف وسیله را توجیه میکند؟
این پرسشها را در ادامه این نوشته به کرات مرور خواهم کرد.

۱۳۸۷ فروردین ۲, جمعه

بهار غم انگیز

بهار غم انگیز،

عصر روز چهار شنبه قبل از آنکه به خانه باز گردم، رفته بودم تورنتو تا قدری شیرینی و آجیل بخرم. مسیر طولانی تورنتو تا خانه را با گوش دادن به رادیو کانادا میگذراندم. اما بیشتر به عید، سال نو، خاوران و ایران فکر میکردم. فکر میکردم که هنوز ایمیل تبریک عید را برای دوستانم نفرستاده ام. دست و دلم نیامده بود که چیزی ارسال کنم. فکر کرده بودم خوب است سرودی که بچه های مشهد در سال 57 در زندان اوین اجرا کرده بودند را ضبط کنم و برای دوستان به عنوان تبریک نوروز بفرستم. شروع کردم به خواندن سرود:

آمد، آمد بنفشه در بستان
دیو زمستان ساید بر هم دندان
پر شده صحرا از غرش و غوغا
در بهاران دیده من تابان

شد سیاهی دربدر ز لشکر اخگرها،
کوه و دشت و آسمان
دریا دریا
پر شرر ز خنده گردید
شد سپیدی پر فروغ
در آسمان دلها
کوه و دشت و آسمان
دریا دریا
پر شرر ز خنده گردید

بغض گلویم را گرفته بود، بسیاری از آنهائی که این سرود را اجرا کرده بودند، از جمله محمود برادرم، در جمهوری اسلامی اعدام شده بودند.

بگذشته دی شد غمها طی در پی
باشد نوروز بر یارانم پیروز،
باشد نوروز بر یارانم پیروز،
اخگر باران در دل شب یاران

شد سیاهی دربدر ز لشکر اخگرها،
کوه و دشت و آسمان
دریا دریا
پر شرر ز خنده گردید
شد سپیدی پر فروغ
در آسمان دلها
کوه و دشت و آسمان
دریا دریا
پر شرر ز خنده گردید

حافظه یاریم نکرد، به علی اشرف درویشیان فکر میکردم، در آخرین روزهائی که در ایران بودم، علی اشرف گفت که در ساختن این سرود همکاری کرده بود. از او خواهش کردم که اگر آنرا به خاطر دارد برایم بخواند، او بیشتر از آنچه من به خاطر داشتم چیزی به خاطر نداشت.

بقیه راه به سکوت گذشت، حوصله گوش دادن به رادیو را نداشتم. سال گذشته را مرور میکردم..........................................

برای علی اشرف درویشیان از صمیم قلب ارزوی سلامتی و برای همه سالی بهتر از سالهای گذشته را آرزو میکنم.

۱۳۸۶ اسفند ۲۳, پنجشنبه

هر نفر یک رای

هر نفر یک رای
در جستجوی یافتن پاسخی به شرکت یا عدم شرکت در انتخابات مجلس سئوالاتی را برای خودم مطرح کردم
الف) مسئولیت فردی من در قبال رائی که به صندوقها خواهم انداخت چیست؟ آیا میتوانم مسئولیت اعمال کاندیدهائی که به آنها رای داده ام را بپذیرم؟ آیا قوانین جاری ایران اجازه میدهد که کسانی که با رای ما انتخاب میشوند را در مقابل اعمالی که انجام میدهند پاسخگو کرد؟
ب) شرکت یا عدم شرکت در این انتخابات درک و تجربه من از دمکراسی را عمیق تر خواهد کرد؟
ج) آیا میتوانم در انتخاباتی که حق انتخاب شدن کسانی که به حقوق بشر، دمکراسی و عدالت اجتماعی و یا هر کدام از آنها اعتقاد دارند، با توسل به تفتیش عقاید و نقض اولیه ترین مبانی حقوق بشر از طرف برگزار کنندگان آن، از آنان گرفته شده است، شرکت کنم؟
ب) آیا شرکت در این انتخابات میتواند به توسعه دمکراسی، حقوق بشر و عدالت اجتماعی در کشورم یاری رساند؟
ج) آیا شرکت در این انتخابات به معنی مشارکت در نمایش غیر دمکراتیکی است که توسط مسئولان جمهوری اسلامی به راه افتاده است؟
پاسخهایم به سئولات بالا نتوانست هیچ جنبه مثبتی برای شرکت در این انتخابات به من نشان بدهد। من در این انتخابات شرکت نخواهم کرد
آجمعه 24 اسفند 1386آ