در روزهای اول که خبر درگذشت مادرم در فضای مجازی منتشر شد
و بسیاری، مهربانانه پژواک این خبر را گستراندند، به این نکته فکر می کردم که
چگونه مادرم را به یاد می آورم؟ مادرم توسط دوستان و همسایگان و اقوام و آشنایانش
چگونه به یاد آورده می شوند؟ فعالین سیاسی و مدنی و خلاصه آنان که از نزدیک با او آشنا
نبودند، چگونه او را به یاد خواهند آورد؟
با خواهران و برادرم که در این باره صحبت می کردیم، این
پیچیدگی را با تمام وجودمان حس می کردیم. در فضای مجازی و پیام هائی که در محافل
مختلف نقل می شدند، مادر با بیان های متفاوت نمادی از صبر، استقامت و عشق به زندگی
معرفی می شدند. بسیاری به این نکته اشاره می کردند که مادر در تمام این سالها،
سکوت نکرده بودند و هر گاه که فرصتی پیش آمده بود پیگیر ظلمی که بر او و فرزندالنش
روا داشته بودند، بود.
مادر در روزهای سیاه دهه شصت و دهه هفتاد، در آن روزهای
تنهائی که علاوه بر فرزندان و اندک بستگان، تنها مادر پنجه شاهی و شیرین و یاسمن و
برخی از دوستان هم درد، به او و پدرم سر می زدند، کمتر لب به شکوه گشود. زندگی را
حتی پس از اعدام ناعادلانه فرزندانش با تلخ کامی، اما با علاقه دنبال می کرد. مادر
در بدترین شرایط نیز انگیزه کافی برای زندگی کردن داشت.
از همان روز فوت مادر، یا بهتر است بگویم از زمانی که مادر
در بستری بیماریی افتاده بود که امید برخاستن از آن هر لحظه کاهش می یافت، با خودم
کلنجار می رفتم که آیا باید برای مادرم مراسمی در تورنتو بگذارم؟ برای چه؟ چگونه
از او یاد کنم؟ آیا باید مراسم را در یکی از مساجد تورنتو برگزار کنم؟ یا سالنی
اجاره کرده و مراسم را با قرائت قران آغاز نموده، چنانچه مادرم دوست می داشتند.
دوست داشتم مادرم را چنان که بود و من او را دوست می داشتم
بزرگ بدارم. همان زنی که همه فرزندانش را با عقاید مختلف شبهای ماه رمضان کنار
سفره افطار گرد هم می آورد. همان زنی که زمانی که فرزندانش نیاز به کمک داشتند، بی
تردید همراه آنان می شد. زمانی نیز که فرزندانش اسیر بودند، هرگز از فرزندان دیگرش
نخواست که به همراه او به پشت دیوارهای زندان و یا برای ملاقات بیایند. آنرا به
اختیار آنان گذاشته بود و به این انتخاب احترام می گذاشت (هر چند شاید در دلش چیز
دیگری را آرزو می کرد).
مادر حتی وقتی که می خواست برای دیدار فرزندانش به خانه های
مخفی برود سجاده اش را بر می داشت و عازم می شد. یا وقتی که راهی قم می شد که در
جستجوی فرزندانش، به همراه دیگر مادران، به خانه منتظری بروند، سجاده اش و اندک
خوراکی بر می داشت و عازم می شد. مادر را از سجاده اش جدا نمی دیدی. برایم عکس
مادر بر سجاده، یکی از زیباترین و گویا ترین عکس های اوست.
نگران بودم که به عادت همیشگی چهره ای کلیشه شده از مادرم
ارائه و بخش مهمی از وجود مادر نادیده گرفته شود. به گمان من، از یک جنبه، اهمیت
مادران و خانواده های خاوران در این بوده و هست که علیرغم تفاوت های فاحش ایدئولویک،
سیاسی، اجتماعی، طبقانی و به ویژه خصوصیات فردی، اموخته بودند که یکدیگر را کمابیش
همانگونه که هستند بپذیرند و کسی را به دلیل این تفاوتها حذف نکنند.
از فرم بیزار بوده ام. بیزار بوده ام که عزیزانم را مطابق
با فرم های دولتی و یا حزبی به یاد بیاورم. فرم هائی که متن نوشته شده ای است با
جاهائی که نقطه چین شده اند. آنگاه هر کدام از کشته گان و درگذشته گان مان چون
دیگری می شوند. نگران بودم که مبادا با مادر نیز چنین کنند. در آن صورت دیگر زیاد
تفاوتی ندارد که در مورد کدام مادر، همسر و خواهر سخن بگوئیم و آنان را به خاطر بیاوریم.
شخصیتهای آنان رنگ می بازند.
روزی که مادر را به خاک می سپردند، از طریق موبایل، به
همراه لیلی، بهاره (حضور بهاره- دختر خواهرم- در کنار ما در آن یکی دو روز نعمتی
بود) و نیما، به مراسم خاکسپاری گوش می دادیم: نگران بودیم که مبادا اتفاقی
بیافتد. مبادا ماموران مداخله کنند، مبادا "دوستان" و "رفقا"
این نکته را فراموش کنند که فرزندانش دوست دارند مادر را یکجانبه نبینند و مادر را
چنان که بود به یاد آورند.
مطمئن بودم که مادر دوست داشت در روز خاکسپاری اش قران و فاتحه
خوانده شود. آرزو می کردم که "اندازه" نگاه داشته شود. از همین رو بود
که وقتی خواهرم سرود برخی از دوستان را قطع کرد و گفت که "مادر من زنی مسلمان
بودند و حمد بخوانید"، بر این بی توجهی "دوستان" و
"رفقا" تاسف خوردم.
در همین گیر و دار بود که دوستی تماس گرفتند که قصد دارند
مراسمی را برای مادر برگزار کنند. از اینکه کسانی هستند که ظلمی که به مادرم روا
داشته شده را به رسمیت می شناسند و به ویژه تلاش او به همراه دیگر مادران و
خانواده های خاوران برای حقیقت و عدالت را ارج می گذارند، خوشحال بودم. به ایشان گفتم
که دارم در مورد برگزاری یک مراسم در تورنتو فکر می کنم. خواهش کردم که منتظر بمانند،
چرا که احتمالا برگزاری بیش از یک مراسم در تورنتو مناسب نباشد. اما دوستان تصمیم
خود را گرفته بودند.
متعاقب این گفتگو، متن زیر را به همراه لیلی و نیما در روز
یکشنبه 20 دیماه ( 10 ژانویه) نوشته و در صفحه فیس بوک خود قرار دادم ولی به
دلایلی که از حوصله این نوشته خارج است آنرا عمومی نکردم:
دوستان گرامی، تصمیم گرفته ایم که از برگزاری هر
گونه مراسم یادبودی در سوگ از دست دادن مادر (بزرگ) عزیزمان، خانم ام البنین-نیره-
جلالی مهاجر، که در 13 دیماه 1394 در تهران درگذشتند، پرهیز و هزینه های مربوط به
چنین مراسمی را به یکی از نهادهای حامی حقوق بشر اهدا کنیم.
امیدوار هستیم که در فرصتی مناسب و در همراهی با دیگر بازماندگان قربانیان جنایت های دولتی، فعالین حقوق بشر و فعالین سیاسی و اجتماعی در مورد برگزاری مراسمی مناسب در بزرگداشت "مادران و خانواده های خاوران" که مادران ما: ام البنین جلالی مهاجر (مادر بهکیش) و ناجیه پیوندی (مادر پناهی)؛ به آن جمع تعلق داشتند، تصمیم گرفته شود.
با تشکر فراوان از همراهی و پیامهای تسلیت همه دوستان
لیلی، جعفر و نیما
امیدوار هستیم که در فرصتی مناسب و در همراهی با دیگر بازماندگان قربانیان جنایت های دولتی، فعالین حقوق بشر و فعالین سیاسی و اجتماعی در مورد برگزاری مراسمی مناسب در بزرگداشت "مادران و خانواده های خاوران" که مادران ما: ام البنین جلالی مهاجر (مادر بهکیش) و ناجیه پیوندی (مادر پناهی)؛ به آن جمع تعلق داشتند، تصمیم گرفته شود.
با تشکر فراوان از همراهی و پیامهای تسلیت همه دوستان
لیلی، جعفر و نیما
جعفر بهکیش
7 بهمن 1394 (27 ژانویه 2016)
خاطره ی خوبی، مهربانی، صبوری و فداکاری مادرانتان، همیشه در ذهن و روحتان سبز خواهد ماند.
پاسخحذفتصمیم تان قابل احترام و بسیار عالی ست.
برایتان شکیبایی آرزو می کنم.
فرح طاهری
جعفرِ عزیز
پاسخحذفنامِ مادرِ من هم نیره بود و همینگونه که میگویی سجادهنشین. داغِ فرزند داشت و شورِ زندگی. از قضا به چشمِ من قیافهاش هم -دستِ کم در پیری- به «مادربهکیش» بیشباهت نبود. من چگونه میتوانم این دو مادر را جوری از هم تفکیک کنم که بهکلی با یکی آشنا و با دیگری بیگانه باشم. آیا این اصلا ممکن است؟ جعفرجان همه به تو تسلیت میگوییم اما به کسِ دیگری میاندیشیم. من صادقانه بگویم که به نیرهی ِ خودم فکر میکنم...
مادری رفت با دلی پرداغ
جگری تفته داشت روی ِ اجاق
سینهای چون ضریح ِ شش گوشه
گوشه گوشه هزارگونه چراغ
از گُلِ روی ِ شش شهید که داد
بوستانی بنانمود به باغ
در چهلسال آخر ِ عمرش
بیتوقف ، صبور ، بیاغراق؛
«سنگدل» هرکجا که یافت گرفت
از جگرگوشههای ِ خویش سراغ
هر کجا دید یک دلی از سنگ
رفت سویش چو عاشقی مشتاق
گفت دیدی تو مادهشیری را
که نشد هیچ رام با شّلاق؟
پنج شیر ِ نرم نفهمیدی
که کجا خفتهاند در آفاق؟
پُرس و جوکرد و روز ِ آخر دید
بد و بدتر گرفتهاند خُناق
تا بتابد ز پنجره خورشید
تا بچرخد به گوشههای ِ اتاق
سنگدلها خیالتان راحت
بدر آیید بزدلان ز وثاق
مادری مُرد و سر نهاد به خاک
آن سری را که کوفتید به طاق
بهتر از این نمیشود ! یکچند
در غیابش کنید استنشاق
گَلّهتان میچرند در مرتع
گُردهشان گَرم و دنبههاشان چاق
وقت ِ آن است -باد در غبغب-
دم زنید از مکارم ِ اخلاق!
ارادتمند - مهران
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفگزارش راديوپيام کانادا از بزرگداشت “نماد مادران خاوران” مادر بهکيش در تورنتو. برگزارکنندگان: حقوق بشر و دمکراسی برای ايران، کانون خاوران، کميته همبستگی با مادران جان باختگان در ايران ( تورنتو)
پاسخحذفhttp://radiopayam.ca/massacre.html#madarbehkish
امروز متنت را خواندم چون از دل برخاسته بود در دل نشست. امیدوارم روزی را ببینیم که کسانی که در تلاش برای بدست آوردن آزادی هستند دگراندیشآن را با همان چوب دیکتاتوری نکوبند ، که دردش هم بیشتر است، از دور در آغوشت می گیرم و اشکهایت را با دستمالی که بوی مادرمآن را میدهد پاک میکنم. فاطمه
پاسخحذف