۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

خاطرات پراکنده (قسمت 1): مصاحبه در حسینیه اوین شرط آزادی

مقدمه:
خانواده من از سال 49 و تحت تاثیر محمود، برادر بزرگترم، با سیاست آشنا شد। از سال 50، زمانی که محمود برای اولین بار در جنوب خراسان بازداشت شد، با زندان آشنا شدم و آخرین بار که یکی از اعضای خانواده ام به زندان افتاد، دوماه قبل بود. منصوره، خواهرم را به اتهام شرکت در مراسم مادران عزادار در پارک لاله، بازداشت کردند.
نوشتن خاطرات، به ویژه که سالهای زیادی از آن گذشته باشد، بسیار دشوار است. حافظه در بسیاری از موارد یاری نمی کند. اما آرزویم این بوده است که این کار را آغاز کنم. بارها از خود پرسیده ام که از کجا باید آغاز کرد؟ چه مطالبی را باید در این خاطرات گنجاند؟ آیا این خاطرات تنها باید به آنچه در حافظه شخصی ام باقی مانده است محدود باشد؟ آیا در این خاطرات تنها باید به آنچه مستقیما تجربه کرده ام بپردازم؟ اگر بخواهم در این نوشتارها مروری داشته باشم بر سرگذشت خانواده ام، که شاید نشانگر گوشه ای از تاریخ سیاست ورزی در چهل سال گذشته کشورمان میباشد، چگونه می توانم، زندگی برادران و خواهرم که دیگر در میان ما نیستند را بازگو کنم؟ آیا مجاز هستم که روایتی از زندگی آنان را بازگویم؟
مجموعا سه بار در جمهوری اسلامی بازداشت شده ام. بار اول از 12 شهریور 60 تا اواخر مهر ماه همان سال در مشهد بازداشت شدم و در بازداشتگاه کمیته مرکز زندانی بودم. آن بار با تائید سازمان اکثریت که "هوادار آن سازمان هستم" (بدون آنکه رابطه تشکیلاتی با اکثریت داشته باشم) آزاد شدم.
بار دوم در کرج در سوم شهریور 1362 به همراه خواهرم زهرا و برادرانم محمود، محسن و محمد علی بازداشت شدم. محسن، محمود و مرا در خانه پدرمان در کرج بازداشت کردند. محمد علی را قبل از ما در مکانی دیگر بازداشت کرده بودند. زهرا را همان روز صبح در خانه خودش بازداشت شده بود. او در همان روز به علت استفاده از سیانور و یا در زیر شکنجه به قتل رسید. محسن را (در اردیبهشت 64) و محمود و محمد علی را (در قتل عام تابستان 67) اعدام کردند. من در اواخر پائیز 63 پس از انجام مصاحبه در حسینیه اوین و بدون آنکه به دادگاه رفته باشم آزاد شدم.
بار سوم در زمستان 66 در سه راهی خوی در راه بازگشت از ماکو که برای تعطیلات نیمه ترم به آنجا رفته بودم، بازداشت شدم و دو هفته ای را به دلیل آنکه مشکوک بودند که از خارج از کشور بازگشته باشم، در زندان خوی نگه داشتند. پس از آخرین بازداشت، چندین بار برای ادای توضیحاتی به اوین یا وزارت اطلاعات احضار شده ام.
این خاطرات پراکنده را با نقل مصاحبه ام در حسینیه اوین در اواخر شهریور و یا اوایل مهرماه 63 آغاز می کنم. چرا که انجام این مصاحبه هنوز بر روح و روانم سنگینی می کند.
****************************
مصاحبه در حسینیه اوین شرط آزادی
در اواخر مرداد یا اوایل شهریور 63 برای سومین بار به دادیاری اوین فراخوانده شدم. در آن روزها در اطاق 22 بند 1 آموزشگاه زندانی بودم. در اسفند 62 که از کمیته مشترک ضد خرابکاری (بند 3000 اوین) به اوین منتقل شدم در بند 209 گفته بودم که نماز می خوانم و به همین دلیل به بند 1 اطاق 22 فرستاده شدم. بند یک در آن زمان دربسته بود و زندانیان اطاق بیشتر هواداران سازمان مجاهدین بودند. تعدادی از زندانیان وابسته به گروههای چپ که نماز می خواندند هم در اطاق بودند. چند زندانی هم با نگهبانان همکاری می کردند و مسئولیت اطاق میان آنها می چرخید و برخی از آنان برای همه گزارش رد می کردند.
وقتی به دادیاری رسیدم، باز هم از من خواستند که برای آزادی باید مصاحبه کنم. دو بار قبلی که به دادیاری رفته بودم با این شرط برای آزادیم موافقت نکرده بودم. از یک طرف نفس انجام مصاحبه را توهینی به خود محسوب می کردم و از طرف دیگر نگران بودم که انجام مصاحبه برایم دردسر ایجاد کند. در آن روزهائی که در مورد این مسئله فکر می کردم، چقدر دوست داشتم که در آن تصمیم گیری نزدیکانم در کنار من بودند و نظرات آنان را نیز جویا می شدم. قبل از دستگیری بارها با محمود (برادرم که در جریان قتل عام تابستان 67 به قتل رسید) صحبت کرده بودیم که در صورت دستگیری چگونه باید عمل کنیم. محمود توصیه میکرد متناسب با اطلاعاتی که زندانبانان از ما دارند رفتار کنیم.
با ارزیابی شرایط، به تدریج کفه قبول مصاحبه سنگین تر می شد. اما نگران بودم که اگر مصاحبه را بپذیرم، آندسته از زندانیان اطاق که با زندانبانان همکاری می کردند با صحبت کردن در حسینیه سبب شوند که ماموران اوین بر من سخت گیری کنند و یا احیانا کسی در میان زندانیانی که به حسینیه آورده میشدند مرا بشناسد و گرفتاری برایم به وجود آورند و همچنین وحشت داشتم از اینکه از من بخواهند در مورد اعضای خانواده ام موضع گیری کنم (در برخی از مصاحبه ها لاجوردی و دیگر مصاحبه کنندگان از برخی می خواستند که در مورد فرزندان و یا بستگانشان صحبت کنند).
اینبار تصمیم گرفته بودم مصاحبه را بپذیرم. وقتی دادیار زندان از من خواست که برای آزادی مصاحبه کنم، با این درخواست موافقت کردم. به اطاق برگشتم. تصمیم گرفته بودم که پس از قبول کردن مصاحبه دیگر نماز نخوانم که از بند 1 به بند 3 که زندانیان وابسته به گروههای چپ که نماز نمی خواندند زندانی بودند، منتقل شوم و بدین ترتیب امیدوار بودم که زندانیان بند 1 را در روز مصاحبه ام به حسینیه نیاورند و خطر سوسه آمدن از طرف مسئولین اطاق 22 منتفی شود و چون زندانی بند 3 هستم و مصاحبه را پذیرفته ام، مصاحبه ام راحتتر برگزار شده و نیازی به طول و تفصیل دادن به آن نباشم.
یکی دو روز که نماز نخواندم، پاسدار بند صدایم زد و مرا به بیرون اطاق برد و از من سئوال کرد که چرا نماز نمی خوانم. می دانستم که گزارش نماز نخواندنم بلافاصله به پاسدار بند داده شده است. به او گفتم که نمی خواهم مرا منافق بنامند. به همین دلیل تصمیم گرفته ام که دیگر در زندان نماز نخوانم. صحبتمان کوتاه بود و پس از چند ساعتی مرا به سالن 3 اطاق 66 منتقل کردند.
در اواخر شهریور یا اوایل مهر به من اعلام کردند که خودم را برای مصاحبه در حسینیه آماده کنم. سبیلم را بلند کرده بودم و از بچه ها خواستم که موهایم را نمره 4 بزنند. فکر می کردم به این ترتیب اگر کسی هم مرا ببیند، قادر به شناسائی ام نخواهد بود، چون در بیرون سبیل نداشتم و برای اولین بار هم بود که پس از دوران دبیرستان موهایم را نمره 4 می زدم.
بعد از ظهر اسمم را برای مصاحبه خواندند و به حسینیه رفتم. متن کوتاهی را آماده کرده بودم، دلم نمی خواست زیاد حرف بزنم. به بالای سن حسینیه اوین رفتم و از آن بالا خیل عظیم زندانیانی که در حسینیه حضور داشتند را می دیدم. هنوز هم علیرغم آنکه منطقا فکر می کنم کاری درست انجام داده ام از آنچه در آن چند دقیقه بر من گذشت خشمگین هستم، چرا که مرا بدون هیچ اتهامی برای حدود 13 ماه در زندان نگاهداشته بودند و بدون آنکه حتی از نظر سیستم قضائی عقب مانده جمهوری اسلامی جرمی داشته باشم تا بتوانند مرا روانه دادگاه کنند، مجبور بودم برای آزاد شدن مصاحبه کنم.
به یاد می آورم که در مصاحبه به کسی توهین نکردم. آنچه را که از مصاحبه به خاطر می آورم چنین است:
بسم الله الرحمان الرحیم،
با درود به امام خمینی و رزمندگان جبهه های حق علیه باطل.
من به اتهام هواداری از سازمان اکثریت دستگیر شده ام و
...
در انتها اقدامات غیر قانونی حزب توده و اکثریت را محکوم می کنم.

تمام مصاحبه ام دو سه دقیقه بیشتر نبود. نمی دانم چرا نام حزب توده را نیز در آن وسط گنجانده بودم؟ مصاحبه که تمام شد دل تو دلم نبود که آیا کسی یافت می شود که بر علیه ام صحبت کند و یا دادیار (فکر می کنم مجید قدوسی بود) که آنجا نشسته مسئله نماز نخواندم و یا مسائل دیگری را مطرح خواهد کرد؟ هیچ کس صحبتی نکرد و مصاحبه من پایان یافت. چنان دلشوره داشتم که هیچ چیز دیگر از روز مصاحبه به خاطر نمی آورم. نمی دانم کسان دیگری که با من مصاحبه کردند چه کسانی بودند. به اطاق برگشتم. و پس از چندی از خانواده ام درخواست کردند تا برایم ضامن بیاورند. پس از جستجوی زیادی برای یافتن یک کاسب، بالاخره یکی از آشنایان در مشهد، لطف کرد و ضامن من شد و به همین دلیل سالها ممنوع الخروج باقی ماند. روز دقیق آزادیم را به خاطر نمی آورم، به گمانم در اواخر آبان بود که از زندان آزاد شدم.
پس از گذشت 26 سال از آن روزها، هنوز انجام آن مصاحبه آزارم می دهد و بارها از خود پرسیده ام که آیا مجاز بودم که برای آزادی به انجام مصاحبه تن دهم؟ آیا مصاحبه من احیانا دیگر زندانیان را متاثر کرده بود؟ آیا این مصاحبه از نظر برادرانم که آنرا می شنیدند، اقدامی ناپسند بود؟ تا به امروز این سئوال را از کسی نپرسیده ام، اما امیدوارم همبندانی که این نوشته را می خوانند، مرا یاری کنند تا بدانم که انان در این مورد چگونه فکر میکردند
متاسفانه فرصت پرسش از بسیاری از زندانیان که همزمان با من در بند بودند را از دست داده ام، بسیاری از آنان در سال های سیاه دهه شصت اعدام شدند

۳ نظر:

  1. you did the right thing I am so happy you are alive toay to share all this bad memoreis with us .sorry for all your pain.

    پاسخحذف
  2. می‌ دانم که این قسمت را برای تعریف و تمجیدها نگذاشته اید اما چاره‌ای ندارم از اینکه بخاطر ثبت این لحظه‌های تلخ اما میگون از شما قدر دانی‌ کنم.

    از این سموم که بر طرف بوستان بوزید

    عجب که بوی گلی‌ ماند و رنگ یاسمنی

    با تجدید ارادت

    مهران

    پاسخحذف
  3. جعفرجان حق تصمیم گیری دراین مواردخاص باخودفرداست ونظرش که متضمن تضییع حق دیگری نیست قابل احترام.بایدکسی ازآن دالانهای وحشت عبورکرده باشدتابتوانددرکی ازآن تصمیمات داشته باشد.وامروز که طشت رسوائی جمهوری اسلامی ازبام سیاست واقتصادوفرهنگ پیش چشم میلیونهاایرانی فروافتاده است خشونت افسارگسیخته آن سالهاوپاسخهای متفاوت افرادبه آن قابل هضم تر.باسپاس ومهرهمیشگی

    پاسخحذف