در ماههای اخیر، در خانه دسترسی به کانالهای تلویزیون نداریم و به عوض آن تقریبا هر روز یک فیلم سینمائی با هم نگاه کرده ایم. اخیرا فیلم شیندلر لیست را دیدیم. صحنه های تکاندهنده از قتل عام یهودیان در جریان جنگ جهانی دوم در فیلم نشان داده شده بود. فیلم که تمام شد، نیما، با عصبانیت گفت، کسانی که خود چنین جنایتی را تحمل کرده اند، باید خود بیش از هر کس دیگری مخالف تکرار آن باشند، اشاره اش به آنچه بر سر فلسطینیان می آید بود.
داستان فیلم چنین است که یک جوان آلمانی، به لهستان می آید، به قول خودش با جیب خالی، او عضو حزب نازی است و یک سوء استفاده چی ماهر. در شرایطی که اموال یهودیان را تصاحب می کردند، کارخانه یک یهودی را تصاحب می کند و از کارگران یهودی مانند بردگان استفاده می کند و از دختران جوانشان کام می جوید. با افسران گشتاپو رابطه ای بسیار نزدیک دارد و به همین دلیل می تواند کارهایش را پیش برد. از اینراه سودی سرشار نصیبش می شود. اما او در عین حال از کارگرانش حمایت می کند و جان آنان را نجات می دهد. در آخر فیلم، شیندلر با پرداخت تقریبا تمام پول و جواهرات خود به مسئولان نازی در منطقه، می تواند جان حدود 1000 یهودی را از مرگ حتمی نجات دهد و آنان را به عوض اعزام به آشوویتس، به کارخانه ای که به تازگی در محلی دیگر احداث کرده است اعزام کنند.
اسرائیل از این اقدام شیندلر قدردانی کرد و او را به عنوان شهروند افتخاری اسرائیل برگزید.
این فیلم احساسی دوگانه در من به وجود آورده است. زمانی که شیندلر را با آن افسر نازی که برای تفریح انسانها را می کشت، از آن بالکنی که به محوطه اردوگاه مشرف بود و با تفنگ دوربین دارش قربانیان را شکار میکرد مقایسه میکنم، شیندلر فرشته است. اما شیندلر هم با سوء استفاده از شرایط تنها به فکر پر کردن جیب خود است. تا آخر می داند که دارند یهودیان را می کشند، می داند که آنان را روانه کوره های آدم سوزی می کنند، می داند که اگر آن کوره های آدم سوزی نبود او نیز بردگان یهودیش را نداشت و با این همه از بردگان خود سود و کام می جوید.
روزی زن جوانی با لباس و سر و وضع معمولی به کارخانه شیندلر مراجعه می کند، او می خواست که شیندلر را راضی کند که پدر و مادرش را برای کار به کارخانه خود بیاورد، تا بدین ترتیب جان آنان را نجات دهد. شیندلر از آن بالا سر و وضع زن جوان را برانداز کرد و او را نپذیرفت. روزی دیگر زن جوان به سر و وضع خود می رسد و شیندلر او را می پذیرد، زن جوان درخواست خود را با او در میان گذاشت. شیندلر بسیار عصبانی می شود، سر مباشر یهودی خود داد و بیداد راه میاندازد. نگران است که شایعه ای که وجود دارد مبنی بر اینکه او می تواند جان یهودیان را نجات دهد دست اخر کار دستش بدهد. اما در انتها پدر و مادر زن جوان را با اینکه هیچ تخصصی نداشتند، به کارخانه خود می آورد.
چه تفاوتی میان شیندلر و آن افسر نازی وجود دارد؟ چه تفاوتی است میان آن افسر نازی که "بوسه" شیندلر بر گونه یک کودک یهودی را تاب نمی آورد و شیندلر را به این جرم بازداشت می کند با آن دیگری که از شیندلر حق حساب می گیرد و از او حمایت می کند و او را از زندان آزاد می کند؟
شیندلر در یک مکالمه با ریچارد گوت می گوید، قدرت واقعی آن است که وقتی تمام دلایل برای کشتن کسی وجود دارد، از کشتن او صرفنظر کنی و او را ببخشی. تا چه میزان این نگاه با نگاه آن افسر نازی متفاوت است؟ چگونه میتوان اختیار مرگ و زندگی انسانی تنها در اختیار یک فرد باشد؟
آیا شیندلر شریک جنایتکاران است یا قهرمان؟ در چه زمان شیندلر تغییر کرد و به فکر این افتاد که باید از جان بردگان یهودی خود در مقابل افسران نازی حمایت کند؟ شاید این زمانی رخ داد که از بالا شاهد بود که چگونه گشتاپو، ساکنان یک اردوگاه را قتل عام می کند و سپس جنازه های آنان را میسوزانند و بستگان و دوستان آنان باید در جستجوی اجساد در زیر خاکستر بپردازند و اجساد سالم را دوباره به آتش افکنند. یا شاید نزدیکی شکست کامل آلمان رقت قلب او را بر انگیخت؟ فیلم همچنین نشان می دهد که افراد از حق انتخاب، حتی در حوزه ای محدود، برخوردار بودند. می توانستی، ریچارد گوت باشی یا اسکار شیندلر و یا از جمله انسانهائی که هرگز در این کثافت و تعفن وارد نشدند.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر