روابط میان زندانیان سیاسی
زندانیان سیاسی، داوری های سیاسی و ایدئولوژیکشان را با خود حمل می کنند. این داوری ها در شرایطی که کمتر حضور و وجود دیگران از طرف سیاسیون تحمل می شد، میتوانست اثری مخرب بر روابط زندانیان سیاسی داشته باشد. اما به گمانم خطا خواهد بود، اگر رابطه میان زندانیان سیاسی را تنها به باورهای سیاسی و ایدئولوژیک آنها محدود کنیم. به تجربه دریافتم، که خصوصیات شخصی زندانیان تاثیری جدی در روابط میان زندانیان داشته است.
***************************
در اوایل تابستان 60 به مشهد بازگشتم. هنوز میان نظرات سازمان فدائیان-اکثریت و فدائیان-اقلیت تردید داشتم. به ویژه از خود می پرسیدم که آیا حاضر هستم که زندگی خود را در راه سیاستهائی که از طرف هر کدام از این گروهها تبلیغ می شود به مخاطره بیاندازم؟ در کنکاشهایم، نکته ای که هرگز توجه ام را جلب نکرد، مواضع سازمان فدائیان-اکثریت "در مورد ضرورت سرکوب نیروهای ضد انقلاب توسط جمهوری اسلامی" و پشتیبانی این سازمان از این اقدامات بود. صادقانه بگویم، هرگز این بخش از نوشته ها را نمی خواندم و آنها را تنها به عنوان تاکتیکی برای گریز از سرکوب رژیم تلقی می کردم. اما حمایت سازمان فدائیان-اکثریت از جمهوری اسلامی و سیاست کشتار مخالفان سیاسی، برای آن دسته از نیروهای سیاسی که زیر تیغ سرکوب قرار داشتند، معنی و مفهوم دیگری داشت.
در شهریور 60 که بازداشت شدم، پس از دو-سه روز به بازداشتگاه کمیته انقلاب مر کز (مشهد) منتقل شدم. در چند روز اول مرا به سلولی که 10-15 نفر محبوس بودند، فرستادند و بقیه مدت را در سلولی کوچک که چهار نفر در آن زندانی بودند، بسر بردم. سه نفر از زندانیان این سلول به اتهام وابستگی به سازمان مجاهدین خلق دستگیر شده بودند. رابطه میان ما دوستانه بود. در میان جمع چند نفره ما در سلول، من تنها کسی بودم که رسما اعلام می کردم که هوادار سازمان فدائیان-اکثریت هستم. دیگر زندانیان هم سلولی من وابستگی خود به سازمان مجاهدین خلق را در زمان دستگیری کتمان می کردند و یا در آن زمان که من با آنان در بند بودم، حاضر نبودند که صراحتا از این سازمان حمایت کنند. در چند هفته ای که در آن سلول زندانی بودم، به ویژه رابطه ام با طلبه ای که به اتهام هواداری از مجاهدین دستگیر شده بود، بسیار خوب بود. ساعتهای متمادی را به بازی شطرنجی که خودمان ساخته بودیم می گذراندیم (1). آیا دلیل این رابطه حسنه، رفتار من بود، یا زندانیان هوادار مجاهدین خلق، برای آنکه پرونده خود را سنگین تر نکنند و نشان دهند که سر موضع نیستند، از مرزبندی با من خودداری می کردند؟ اما من نیز تمایلی به مرزبندی با زندانیان مجاهد نداشتم، و به هیچوجه آنان را ضد انقلاب نمی دانستم. آیا این موضع سیاسی من در رفتارم نسبت به همبندان مجاهدم، اثر می گذاشت؟ ایا اگر من بر اساس مواضع سازمان فدائیان-اکثرت در حمایت از سرکوب مجاهدین عمل می کردم، لازم بود که در مقابل زندانیان مجاهد موضعی خصمانه اتخاذ نمایم؟ به گمانم موضوع به این سادگی نیست و شخصیت انسانها در روابطی که در زندان میان زندانیان بر قرار می شد، تاثیری جدی داشته است. در اواخر مهر ماه، پس از تائید سازمان فدائیان-اکثریت از زندان آزاد شدم.
دو سال بعد، در سوم شهریور 1362 در کرج بازداشت و به کمیته مشترک ضد خرابکاری منتقل شدم. دو ماهی را در کنار راهرو بند چهار کمیته مشترک و زیر چشم بند ماندم و سپس به یکی از اطاقهای این بند منتقل شدم. جمعیت اطاق بین هشت تا یازده نفر در نوسان بود. وسایل زندانیان در دو وجه اطاق قرار داده شده بود. در یک شاخه "ال" توده ای ها می خوابیدند و در شاخه دیگر آن زندانیان وابسته به گروههای دیگر چپ، از جمله وابستگان به سازمان فدائیان-اکثریت. در این اطاق رابطه میان زندانیان دوستانه و توام با احترام متقابل بود. تنها یکی دو بار میان یک افسر ارتش که به اتهام هواداری از سازمان فدائیان-اکثریت بازداشت شده بود و یکی از توده ای ها درگیری لفظی پیش آمد (این افسر با انتقال نظامیان هوادار سازمان فدائیان-اکثریت به سازمان نظامی حزب توده مخالف بود و از آن زمان رابطه خود را با این سازمان قطع کرده بود. وی در جنگ زخمی شده بود و اعصاب دست راستش آسیب جدی دیده بود. او همچنین از فعالیت سیاسی زده شده بود). توده ای ها در آن فضای محدود، روابط خاص خود را داشتند. شاید هم این مسئله طبیعی بود، در میان دیگر زندانیان، هیچ دونفری که در بیرون با یکدیگر رابطه داشته و یا پرونده مشترکی داشته باشند، دیده نمی شد.
در اسفند 1362 به اوین منتقل شدم. به دلیل آنکه گفته بودم نماز می خوانم، مرا به اطاق 22 بند یک آموزشگاه فرستادند. در این اطاق بیشتر زندانیان مجاهد بودند. تعدادی زندانیان وابسته به گروههای چپ که نماز می خواندند نیز در این اطاق بودند. چند نفر هم با مسئولان زندان همکاری می کردند و مسئولیت کارهای اطاق را بر عهده داشتند و گزارش در مورد افراد مینوشتند و به مسئولین زندان می دادند.
خواننده باید توجه کند که در آن زمان، اطاقهای بند یک و سه آموزشگاه در بسته بودند، یعنی 30-40 زندانی باید از صبح تا شب در یک اطاق 4 در 6 متر سر کنند. در یک عرض اطاق در ورودی قرار داشت و در همان سمت در کنج دیگر اطاق تختی سه طبقه جا داده شده بود. تلویزیون نیز در همان ضلع اطاق در ارتفاعی قرار داده شده بود که همه بتوانند آنرا ببینند. عرض دیگر اطاق را قفسه ای آهنی که به کار گذاشتن ساک زندانیان میامد، اشغال کرده بود. در پشت قفسه آهنی پنجره ای سرتاسری قرار داشت. هر روز اگر هواخوری اطاق قطع نشده بود، کمتر از یک ساعت هواخوری داشتیم. سه بار در روز ما را به دستشوئی میبردند. در بقیه ساعت روز باید در همان چهاردیواری محدود اطاق با یکدیگر سر می کردیم. ساعتی از روز را به قدم زدن در اطاق اختصاص داده بودیم. زندانیان دو بدو یا تک-تک در یک مستطیل که ابعاد آن از دو متر در چهار متر تجاوز نمی کرد قدم می زدند. در دیگر ساعات روز زندانیان یا به مطالعه کتابهائی که در اختیار داشتند، مانند دیوان حافظ و مولوی و یا کتابهای مذهبی به ویژه کتبی که ما را با اندیشه اسلامی آشنا میکرد شامل کتابهای مرتضی مطهری و علامه طباطبائی مشغول می شدیم و یا اگر امکانات اجازه می داد به آموختن زبان انگلیسی و یا دیگر مباحث علمی میپرداختیم. زمانی را نیز به بازی و حرف زدن با یکدیگر اختصاص داده بودیم.
در این اطاق، هر چند مرزبندی روشنی میان زندانیان دیده نمی شد، اما روشن بود که زندانیان مجاهد رابطه ای نزدیکتر با یکدیگر داشته و زندانیان وابسته به سازمانهای چپ نیز، به هم نزدیکتر بودند. چپهای اطاق به گروههای مختلف تعلق داشتند. دو نفر از آنان به اتهام هواداری از سازمان فدائیان-اکثریت، یک نفر به اتهام هواداری از راه کارگر، یک نفر به اتهام هواداری از رزمندگان و یک نفر به اتهام هواداری از سازمان فدائیان-اقلیت حضور داشتند. مرزبندی روشنی میان زندانیان وجود نداشت، اما روشن بود که هر کدام از زندانیان تلاش دارند که رازهای خود را از چشم دیگران پنهان نگاهدارد. جالب توجه آن بود که حتی آن دسته از زندانیان که با مسئولان بند همکاری می کردند، بایکوت نبودند. هر چند، در نهان و یا گاه اشکارا، مورد تمسخر دیگر زندانیان واقع می شدند.
به گمانم یکی از دلایل مهم عدم مرزبندی و تقابل میان زندانیان در این اطاق آن بود که آنان برای اجتناب از برخورد شدید زندانبانان، به شکل آشکار از سازمان سیاسی مورد نظر خود حمایت نمی کردند (به خاطر نمی آورم که در حدود پنج ماه که در این اطاق زندانی بودم، هرگز بحثی جدی در مورد مسائل سیاسی کرده باشم، بحثهائی که میتوانست آتش اختلاف میان زندانیان را شعله ور سازد) و اینکه هر گونه تقابل می توانست از دید زندانبانان به معنی آن باشد که زندانی هنوز از عقاید سیاسی و خط سازمانی که به اتهام وابستگی به آن بازداشت شده بود، دفاع می کند و این به ویژه در مورد وابستگان سازمان مجاهدین و آن دسته از گروههای چپ که از همان آغاز طرفدار براندازی جمهوری اسلامی بودند و از 30 خرداد 60 تحت فشارهای شدید از طرف رژیم قرار داشتند، میتوانست نتایج خطر ناکی داشته باشد.
در اوایل شهریور ماه 1363 به اطاق 66 بند 3 آموزشگاه اوین منتقل شدم. در این بند عمدتا چپهائی که "سر موضع" محسوب می شدند، محبوس بودند. دسته ای از زندانیان که شامل اعضا و هواداران سازمان فدائیان-اکثریت، حزب توده و پیروان بیانیه 16 آذر (گروهی انشعابی از سازمان فدائیان-اکثریت) بودند، در شعبه 5 بازجوئی میشدند (2) و دسته ای دیگر که شامل اعضاء و هواداران سازمان فدائیان-اقلیت، راه کارگر، پیکار، احزاب کرد و دیگر گروههای چپ که طرفدار بر اندازی جمهوری اسلامی بودند، در شعبه 6 بازجوئی می شدند. در اطاق هم، افراد کما بیش بر اساس شعبه ای که بازجوئی می شدند تقسیم بندی شده بودند.
اولین نوبت غذا خوری که شد، با حیرت مشاهده کردم که شعبه ششی ها یک سفره برای خودشان و شعبه پنجی ها هم سفره ای را برای خود پهن کرده بودند. تعداد اندکی، شاید 4-5 نفر از زندانیان شعبه پنج که به چنین تقسیم بندی اعتراض داشتند و یا حاضر نبودند در کنار توده ای ها بنشینند، سفره خود را در امتداد سفره بچه های شعبه شش قرار داده بودند. من هم به همین سفره آخری پیوستم. از برخی جنبه ها برایم مضحک بود که چنین تقسیم بندی به وجود آمده باشد (3).
در میان وابستگان به حزب توده افراد شناخته شده ای وجود داشتند که مسئولیتهای سنگینی در تشکیلات حزب توده داشتند. قریب به اتفاق وابستگان به سازمان فدائیان-اکثریت و دیگر سازمانهای چپ جوان بودند و مسئولیتهای سنگینی در سازمان سیاسی ای خود نداشتند. یکی از اعضای سازمان فدائیان-اکثریت که چهره ای شناخته شده و شکنجه زیادی را هم تحمل کرده بود، به این تقسیم بندی اعتراض داشت و بر سر سفره معترضین می نشست. یکی دو نفر هم از وابستگان حزب توده که به این تقسیم بندی اعتراض داشتند، بر سر این سفره می نشستند.
در بین کسانی که بر سفره معترضین می نشستند، شاید شرایط من قدری متفاوت بود. بسیاری از بچه های شعبه شش اعضای خانواده ام را می شناختند و می دانستند که برخی از آنان از مسئولین سازمان فدائیان-اقلیت بوده و جان خود را از دست داده اند و شاید با من احساس نزدیکی می کردند و این احساس نزدیکی در من نیز وجود داشت. اما دیگر دوستان سفره معترضین، از چنین موقعیتی برخوردار نبودند و تنها با رفتار انسانی خود بود که توانسته بودند رابطه خود با زندانیان شعبه شش را زنده نگاهدارند. نکته جالب توجه دیگر آن بود که هیچ کدام از زندانیان شعبه شش بر سر این سفره نمی نشستند.
در حدود سه ماهی که در این اطاق محبوس بودم، دوبار میان زندانیان شعبه پنج و شش زدو خورد اتفاق افتاد. یک روز سر نهار بود که جواد از بچه های حزب توده چیزی به حسن (اسم هاحقیقی نیستند) از بچه های اقلیت گفت و یا از او چیزی خواست. حسن پاسخ داد "برو بابا" و جواد در پاسخ گفت "شکمت برود" و یکباره زندانیان شعبه پنج و شعبه شش زد و خورد را شروع کردند. در این میان تنها دو سه نفر از سفره کوچک ما تلاش می کردند این جمعی را که به هم پریده بودند را جدا کنند. به ویژه یکی از زندانیان سفره معترضین، که قدر و منزلتی در میان شعبه پنجی ها داشت و از جمله افراد اکثریتی بود که بسیار شکنجه شده بود، نقشی جدی در خاموش کردن این دعوا داشت. اما یکی از بچه هائی که بر سر سفره معترضین می نشست و هوادار بیانیه 16 آذر بود، خود یک طرف دعوا شده بود. خوشبختانه نگهبان از این درگیری در اطاق خبردار نشد (شاید هم خبردار شده بود و پشت در ایستاده بود و به ریش همه ما می خندید). یکبار دیگر نیز در این اطاق زندانیان دو شعبه به هم پریدند و گلاویز شدند. برایم جای تاسف بود که بسیاری از افراد حاضر در اطاق سالها تجربه فعالیت سیاسی داشتند و قاعدتا باید قادر میبودند که مسائل خود را از طریق مباحثه و مذاکره حل و فصل کنند.
من بارها با دو نفری که آغاز کننده دعوای اول بودند، در مورد مسائل سیاسی صحبت کرده بودم و آنها را انسانهائی منطقی و آگاه می دانستم و برایشان احترام زیادی قائل بوده و هستم. جواد، دوست توده ایم، اطلاعات عمیقی در مورد مبارزات کارگری در ایران داشت و یکی دوباری که در اینمورد برایم صحبت کرد، برایم بسیار آموزنده بود. حسن، دوست اقلیتی ام، نیز بارها در مورد آنچه به دستگیری بچه های اقلیت انجامیده بود، صحبت کرد و ارزیابی هایش از دلایل ضربه خوردن سازمان فدائیان-اقلیت، برایم بسیار آموزنده بود و نشان از نگاه انتقادی او به مسائل پیرامون خود داشت. این شناختم از این دو نفر، تاسف مرا از درگیری فیزیکی که میان آنان پیش آمده بود را عمیقتر کرده است. آنان که حاضر بودند جان خود را بر سر آرمانهایش بگذارند و چنان مهربانانه با دوستان خود رفتار کنند، چگونه با همبند خود چنین نامهربان بودند و چگونه می توانستند، دیگری را چنین دشمن بیانگارند؟ متاسفانه حسن و جواد هر دو در دهه شصت اعدام شدند.
تا آنجا که اطلاع دارم، در دیگر اطاقهای بند 3 چنین درگیریهائی اتفاق نیافتاده است. در این نکته نیز تردید ندارم، که فشارهای موجود بر زندانیان در اطاق ما بیشتر از اطاقهای دیگر نبوده است. پس مجاز می دانم که تا حدود زیادی، بروز این شرایط خاص در اطاق 66 را به افراد تشکیل دهنده این اطاق مربوط نمایم. به نظرم، می رسد که در این اطاق، هر گونه رابطه میان زندانیان شعبه پنج و شش گسسته شده بود و کسی در آن میان، نقش میانجی را نمی توانست ایفا نماید.
در تمام این سالها به این درگیری فکر کرده ام و از خود پرسیده ام که چرا چنین عملی خفت باری از ما سر زد؟ از خود بارها پرسیده ام که چرا حتی زندانیان که بر سر سفره معترضین می نشستند، از جمله من، از آنچه در نشریات سازمان فدائیان-اکثریت و حزب توده در توجیه سرکوب نیروهای مخالف جمهوری اسلامی نوشته شده بود، شرمگین نبودیم؟ چرا جسارت آنرا نداشتیم که اقدامات نابخردانه خود را بپذیریم و از اعضا و هواداران دیگر گروهها که هدف سرکوبهای وحشتناک قرار گرفته بودند، پوزش بخواهیم؟
*************************
توضیحات:
1- حسن درویش که خاطرات زندان خود را با نام "هنوز قصه بر باد است" در سال 1376 منتشر کرده است، تقریبا همزمان با من در بازداشتگاه (به گمانم) کمیته انقلاب مرکز (مشهد) بوده است. او روایت خود از رفتار چند تن از هواداران سازمان فدائیان-اکثریت را چنین بیان می کند:
تصمیم گرفتیم آنچه را که از بیرون می رسد به تساوی بین همه تقسیم کنیم. جز چاوش و رفیقش که از مجاهدین تواب بود و سه نفر اکثریتی، همه موافق بودند. دو نفر از اکثریتی ها، رابطه خویشی با هم داشتند؛ دایی و خواهر زاده. دایی که صدایی خوش داشت سرود سازمانی اش را سر می داد. در این مواقع خسرو و بهرام [دو اکثریتی دیگر] او را همراهی می کردند. ما هم همگی سکوت می کردیم تا از آواز آنها لذت ببریم" وی سپس ادامه می دهد که دو نفر از هم سلولیهایش با هم رابطه ای دوستانه برقرار کرده بودند و در گوش یکدیگر پچ-پچ می کردند و قاه قاه می خندیدند. "همه کنجکاو بودند که از رابطه شاد این پیرمرد [آقای پزشک پور- که صاحب یک تزریقاتی در میدان شهدای مشهد بود و به اتهام جک گفتن بر علیه آخوندها بازداشت شده بود] و جوان [روستائی] سر در بیاورند؛ تا که خسرو، یکی از سه اکثریتی، به راز آنها پی برد. او خود را وارد شوخی های آنها کرده بود و نیمه شب موضوع را با دو تواب، چاوش و رفیقش، در میان گذاشته بود. فردای آنروز چاوش تقاضا کرد که بازجویش را ببیند. همان شب آقای پزشک پور و جوان روستائی را به اتهام مسخره و توهین به حجج اسلام و آیات عظام، گوشمالی جانانه ای دادند. (و هنوز قصه بر باد است، ص 83-86).
2- در شهریور 1363 که وارد اطاق 66 شدم، یک سال و نیم از یورش به حزب توده و سازمان فدائیان-اکثریت می گذشت و اینان نیز در زیر فشارهای طاقت فرسا قرار داشتند. اما به نظر می رسید که تقابل میان گروههای دیگر چپ و حزب توده و فدائیان-اکثریت ادامه داشت.
3- خاطرات زندانیانی که به حوادث داخل زندان در سالهای 60-61 پرداخته اند، گواه آن است که اختلاف میان زندانیان سیاسی بسیار عمیق و در بسیاری از موارد غیر انسانی بوده است. ایرج مصداقی واکنش یک توده ای را پس از آنکه خبر کشته شدن موسی خیابانی و یارانش را به همبندانش می دهد، چنین توصیف می کند: "در اتاق یک توده ای به نام رضا ارباب زاده، چند تن از دوستانش و از جمله چند زندانی غیر سیاسی را دور خود جمع کرده و از آن چه به وقوع پیوسته بود، اظهار خوشحالی و شادمانی می کرد" (نه زیستن نه مرگ، غروب سپیده، ص 85). منیره برادران نیز به خاطر می اورد : "وقتی سفره را انداختیم، طبق روال بند قبلی، تعدادی از زندانیان که گوشه پائین اطاق نشسته بودند، دور هم جمع شدند و سفره جداگانه ای انداختند. موضع آنها در حمایت از رژیم و ضدیت با ما بود. خودشان علت زندانی شدنشان را سوءتفاهم می دانستند و معتقد بودند وضعشان با ما متفاوت است." (حقیقت ساده، ص 38)
زندانیان سیاسی، داوری های سیاسی و ایدئولوژیکشان را با خود حمل می کنند. این داوری ها در شرایطی که کمتر حضور و وجود دیگران از طرف سیاسیون تحمل می شد، میتوانست اثری مخرب بر روابط زندانیان سیاسی داشته باشد. اما به گمانم خطا خواهد بود، اگر رابطه میان زندانیان سیاسی را تنها به باورهای سیاسی و ایدئولوژیک آنها محدود کنیم. به تجربه دریافتم، که خصوصیات شخصی زندانیان تاثیری جدی در روابط میان زندانیان داشته است.
***************************
در اوایل تابستان 60 به مشهد بازگشتم. هنوز میان نظرات سازمان فدائیان-اکثریت و فدائیان-اقلیت تردید داشتم. به ویژه از خود می پرسیدم که آیا حاضر هستم که زندگی خود را در راه سیاستهائی که از طرف هر کدام از این گروهها تبلیغ می شود به مخاطره بیاندازم؟ در کنکاشهایم، نکته ای که هرگز توجه ام را جلب نکرد، مواضع سازمان فدائیان-اکثریت "در مورد ضرورت سرکوب نیروهای ضد انقلاب توسط جمهوری اسلامی" و پشتیبانی این سازمان از این اقدامات بود. صادقانه بگویم، هرگز این بخش از نوشته ها را نمی خواندم و آنها را تنها به عنوان تاکتیکی برای گریز از سرکوب رژیم تلقی می کردم. اما حمایت سازمان فدائیان-اکثریت از جمهوری اسلامی و سیاست کشتار مخالفان سیاسی، برای آن دسته از نیروهای سیاسی که زیر تیغ سرکوب قرار داشتند، معنی و مفهوم دیگری داشت.
در شهریور 60 که بازداشت شدم، پس از دو-سه روز به بازداشتگاه کمیته انقلاب مر کز (مشهد) منتقل شدم. در چند روز اول مرا به سلولی که 10-15 نفر محبوس بودند، فرستادند و بقیه مدت را در سلولی کوچک که چهار نفر در آن زندانی بودند، بسر بردم. سه نفر از زندانیان این سلول به اتهام وابستگی به سازمان مجاهدین خلق دستگیر شده بودند. رابطه میان ما دوستانه بود. در میان جمع چند نفره ما در سلول، من تنها کسی بودم که رسما اعلام می کردم که هوادار سازمان فدائیان-اکثریت هستم. دیگر زندانیان هم سلولی من وابستگی خود به سازمان مجاهدین خلق را در زمان دستگیری کتمان می کردند و یا در آن زمان که من با آنان در بند بودم، حاضر نبودند که صراحتا از این سازمان حمایت کنند. در چند هفته ای که در آن سلول زندانی بودم، به ویژه رابطه ام با طلبه ای که به اتهام هواداری از مجاهدین دستگیر شده بود، بسیار خوب بود. ساعتهای متمادی را به بازی شطرنجی که خودمان ساخته بودیم می گذراندیم (1). آیا دلیل این رابطه حسنه، رفتار من بود، یا زندانیان هوادار مجاهدین خلق، برای آنکه پرونده خود را سنگین تر نکنند و نشان دهند که سر موضع نیستند، از مرزبندی با من خودداری می کردند؟ اما من نیز تمایلی به مرزبندی با زندانیان مجاهد نداشتم، و به هیچوجه آنان را ضد انقلاب نمی دانستم. آیا این موضع سیاسی من در رفتارم نسبت به همبندان مجاهدم، اثر می گذاشت؟ ایا اگر من بر اساس مواضع سازمان فدائیان-اکثرت در حمایت از سرکوب مجاهدین عمل می کردم، لازم بود که در مقابل زندانیان مجاهد موضعی خصمانه اتخاذ نمایم؟ به گمانم موضوع به این سادگی نیست و شخصیت انسانها در روابطی که در زندان میان زندانیان بر قرار می شد، تاثیری جدی داشته است. در اواخر مهر ماه، پس از تائید سازمان فدائیان-اکثریت از زندان آزاد شدم.
دو سال بعد، در سوم شهریور 1362 در کرج بازداشت و به کمیته مشترک ضد خرابکاری منتقل شدم. دو ماهی را در کنار راهرو بند چهار کمیته مشترک و زیر چشم بند ماندم و سپس به یکی از اطاقهای این بند منتقل شدم. جمعیت اطاق بین هشت تا یازده نفر در نوسان بود. وسایل زندانیان در دو وجه اطاق قرار داده شده بود. در یک شاخه "ال" توده ای ها می خوابیدند و در شاخه دیگر آن زندانیان وابسته به گروههای دیگر چپ، از جمله وابستگان به سازمان فدائیان-اکثریت. در این اطاق رابطه میان زندانیان دوستانه و توام با احترام متقابل بود. تنها یکی دو بار میان یک افسر ارتش که به اتهام هواداری از سازمان فدائیان-اکثریت بازداشت شده بود و یکی از توده ای ها درگیری لفظی پیش آمد (این افسر با انتقال نظامیان هوادار سازمان فدائیان-اکثریت به سازمان نظامی حزب توده مخالف بود و از آن زمان رابطه خود را با این سازمان قطع کرده بود. وی در جنگ زخمی شده بود و اعصاب دست راستش آسیب جدی دیده بود. او همچنین از فعالیت سیاسی زده شده بود). توده ای ها در آن فضای محدود، روابط خاص خود را داشتند. شاید هم این مسئله طبیعی بود، در میان دیگر زندانیان، هیچ دونفری که در بیرون با یکدیگر رابطه داشته و یا پرونده مشترکی داشته باشند، دیده نمی شد.
در اسفند 1362 به اوین منتقل شدم. به دلیل آنکه گفته بودم نماز می خوانم، مرا به اطاق 22 بند یک آموزشگاه فرستادند. در این اطاق بیشتر زندانیان مجاهد بودند. تعدادی زندانیان وابسته به گروههای چپ که نماز می خواندند نیز در این اطاق بودند. چند نفر هم با مسئولان زندان همکاری می کردند و مسئولیت کارهای اطاق را بر عهده داشتند و گزارش در مورد افراد مینوشتند و به مسئولین زندان می دادند.
خواننده باید توجه کند که در آن زمان، اطاقهای بند یک و سه آموزشگاه در بسته بودند، یعنی 30-40 زندانی باید از صبح تا شب در یک اطاق 4 در 6 متر سر کنند. در یک عرض اطاق در ورودی قرار داشت و در همان سمت در کنج دیگر اطاق تختی سه طبقه جا داده شده بود. تلویزیون نیز در همان ضلع اطاق در ارتفاعی قرار داده شده بود که همه بتوانند آنرا ببینند. عرض دیگر اطاق را قفسه ای آهنی که به کار گذاشتن ساک زندانیان میامد، اشغال کرده بود. در پشت قفسه آهنی پنجره ای سرتاسری قرار داشت. هر روز اگر هواخوری اطاق قطع نشده بود، کمتر از یک ساعت هواخوری داشتیم. سه بار در روز ما را به دستشوئی میبردند. در بقیه ساعت روز باید در همان چهاردیواری محدود اطاق با یکدیگر سر می کردیم. ساعتی از روز را به قدم زدن در اطاق اختصاص داده بودیم. زندانیان دو بدو یا تک-تک در یک مستطیل که ابعاد آن از دو متر در چهار متر تجاوز نمی کرد قدم می زدند. در دیگر ساعات روز زندانیان یا به مطالعه کتابهائی که در اختیار داشتند، مانند دیوان حافظ و مولوی و یا کتابهای مذهبی به ویژه کتبی که ما را با اندیشه اسلامی آشنا میکرد شامل کتابهای مرتضی مطهری و علامه طباطبائی مشغول می شدیم و یا اگر امکانات اجازه می داد به آموختن زبان انگلیسی و یا دیگر مباحث علمی میپرداختیم. زمانی را نیز به بازی و حرف زدن با یکدیگر اختصاص داده بودیم.
در این اطاق، هر چند مرزبندی روشنی میان زندانیان دیده نمی شد، اما روشن بود که زندانیان مجاهد رابطه ای نزدیکتر با یکدیگر داشته و زندانیان وابسته به سازمانهای چپ نیز، به هم نزدیکتر بودند. چپهای اطاق به گروههای مختلف تعلق داشتند. دو نفر از آنان به اتهام هواداری از سازمان فدائیان-اکثریت، یک نفر به اتهام هواداری از راه کارگر، یک نفر به اتهام هواداری از رزمندگان و یک نفر به اتهام هواداری از سازمان فدائیان-اقلیت حضور داشتند. مرزبندی روشنی میان زندانیان وجود نداشت، اما روشن بود که هر کدام از زندانیان تلاش دارند که رازهای خود را از چشم دیگران پنهان نگاهدارد. جالب توجه آن بود که حتی آن دسته از زندانیان که با مسئولان بند همکاری می کردند، بایکوت نبودند. هر چند، در نهان و یا گاه اشکارا، مورد تمسخر دیگر زندانیان واقع می شدند.
به گمانم یکی از دلایل مهم عدم مرزبندی و تقابل میان زندانیان در این اطاق آن بود که آنان برای اجتناب از برخورد شدید زندانبانان، به شکل آشکار از سازمان سیاسی مورد نظر خود حمایت نمی کردند (به خاطر نمی آورم که در حدود پنج ماه که در این اطاق زندانی بودم، هرگز بحثی جدی در مورد مسائل سیاسی کرده باشم، بحثهائی که میتوانست آتش اختلاف میان زندانیان را شعله ور سازد) و اینکه هر گونه تقابل می توانست از دید زندانبانان به معنی آن باشد که زندانی هنوز از عقاید سیاسی و خط سازمانی که به اتهام وابستگی به آن بازداشت شده بود، دفاع می کند و این به ویژه در مورد وابستگان سازمان مجاهدین و آن دسته از گروههای چپ که از همان آغاز طرفدار براندازی جمهوری اسلامی بودند و از 30 خرداد 60 تحت فشارهای شدید از طرف رژیم قرار داشتند، میتوانست نتایج خطر ناکی داشته باشد.
در اوایل شهریور ماه 1363 به اطاق 66 بند 3 آموزشگاه اوین منتقل شدم. در این بند عمدتا چپهائی که "سر موضع" محسوب می شدند، محبوس بودند. دسته ای از زندانیان که شامل اعضا و هواداران سازمان فدائیان-اکثریت، حزب توده و پیروان بیانیه 16 آذر (گروهی انشعابی از سازمان فدائیان-اکثریت) بودند، در شعبه 5 بازجوئی میشدند (2) و دسته ای دیگر که شامل اعضاء و هواداران سازمان فدائیان-اقلیت، راه کارگر، پیکار، احزاب کرد و دیگر گروههای چپ که طرفدار بر اندازی جمهوری اسلامی بودند، در شعبه 6 بازجوئی می شدند. در اطاق هم، افراد کما بیش بر اساس شعبه ای که بازجوئی می شدند تقسیم بندی شده بودند.
اولین نوبت غذا خوری که شد، با حیرت مشاهده کردم که شعبه ششی ها یک سفره برای خودشان و شعبه پنجی ها هم سفره ای را برای خود پهن کرده بودند. تعداد اندکی، شاید 4-5 نفر از زندانیان شعبه پنج که به چنین تقسیم بندی اعتراض داشتند و یا حاضر نبودند در کنار توده ای ها بنشینند، سفره خود را در امتداد سفره بچه های شعبه شش قرار داده بودند. من هم به همین سفره آخری پیوستم. از برخی جنبه ها برایم مضحک بود که چنین تقسیم بندی به وجود آمده باشد (3).
در میان وابستگان به حزب توده افراد شناخته شده ای وجود داشتند که مسئولیتهای سنگینی در تشکیلات حزب توده داشتند. قریب به اتفاق وابستگان به سازمان فدائیان-اکثریت و دیگر سازمانهای چپ جوان بودند و مسئولیتهای سنگینی در سازمان سیاسی ای خود نداشتند. یکی از اعضای سازمان فدائیان-اکثریت که چهره ای شناخته شده و شکنجه زیادی را هم تحمل کرده بود، به این تقسیم بندی اعتراض داشت و بر سر سفره معترضین می نشست. یکی دو نفر هم از وابستگان حزب توده که به این تقسیم بندی اعتراض داشتند، بر سر این سفره می نشستند.
در بین کسانی که بر سفره معترضین می نشستند، شاید شرایط من قدری متفاوت بود. بسیاری از بچه های شعبه شش اعضای خانواده ام را می شناختند و می دانستند که برخی از آنان از مسئولین سازمان فدائیان-اقلیت بوده و جان خود را از دست داده اند و شاید با من احساس نزدیکی می کردند و این احساس نزدیکی در من نیز وجود داشت. اما دیگر دوستان سفره معترضین، از چنین موقعیتی برخوردار نبودند و تنها با رفتار انسانی خود بود که توانسته بودند رابطه خود با زندانیان شعبه شش را زنده نگاهدارند. نکته جالب توجه دیگر آن بود که هیچ کدام از زندانیان شعبه شش بر سر این سفره نمی نشستند.
در حدود سه ماهی که در این اطاق محبوس بودم، دوبار میان زندانیان شعبه پنج و شش زدو خورد اتفاق افتاد. یک روز سر نهار بود که جواد از بچه های حزب توده چیزی به حسن (اسم هاحقیقی نیستند) از بچه های اقلیت گفت و یا از او چیزی خواست. حسن پاسخ داد "برو بابا" و جواد در پاسخ گفت "شکمت برود" و یکباره زندانیان شعبه پنج و شعبه شش زد و خورد را شروع کردند. در این میان تنها دو سه نفر از سفره کوچک ما تلاش می کردند این جمعی را که به هم پریده بودند را جدا کنند. به ویژه یکی از زندانیان سفره معترضین، که قدر و منزلتی در میان شعبه پنجی ها داشت و از جمله افراد اکثریتی بود که بسیار شکنجه شده بود، نقشی جدی در خاموش کردن این دعوا داشت. اما یکی از بچه هائی که بر سر سفره معترضین می نشست و هوادار بیانیه 16 آذر بود، خود یک طرف دعوا شده بود. خوشبختانه نگهبان از این درگیری در اطاق خبردار نشد (شاید هم خبردار شده بود و پشت در ایستاده بود و به ریش همه ما می خندید). یکبار دیگر نیز در این اطاق زندانیان دو شعبه به هم پریدند و گلاویز شدند. برایم جای تاسف بود که بسیاری از افراد حاضر در اطاق سالها تجربه فعالیت سیاسی داشتند و قاعدتا باید قادر میبودند که مسائل خود را از طریق مباحثه و مذاکره حل و فصل کنند.
من بارها با دو نفری که آغاز کننده دعوای اول بودند، در مورد مسائل سیاسی صحبت کرده بودم و آنها را انسانهائی منطقی و آگاه می دانستم و برایشان احترام زیادی قائل بوده و هستم. جواد، دوست توده ایم، اطلاعات عمیقی در مورد مبارزات کارگری در ایران داشت و یکی دوباری که در اینمورد برایم صحبت کرد، برایم بسیار آموزنده بود. حسن، دوست اقلیتی ام، نیز بارها در مورد آنچه به دستگیری بچه های اقلیت انجامیده بود، صحبت کرد و ارزیابی هایش از دلایل ضربه خوردن سازمان فدائیان-اقلیت، برایم بسیار آموزنده بود و نشان از نگاه انتقادی او به مسائل پیرامون خود داشت. این شناختم از این دو نفر، تاسف مرا از درگیری فیزیکی که میان آنان پیش آمده بود را عمیقتر کرده است. آنان که حاضر بودند جان خود را بر سر آرمانهایش بگذارند و چنان مهربانانه با دوستان خود رفتار کنند، چگونه با همبند خود چنین نامهربان بودند و چگونه می توانستند، دیگری را چنین دشمن بیانگارند؟ متاسفانه حسن و جواد هر دو در دهه شصت اعدام شدند.
تا آنجا که اطلاع دارم، در دیگر اطاقهای بند 3 چنین درگیریهائی اتفاق نیافتاده است. در این نکته نیز تردید ندارم، که فشارهای موجود بر زندانیان در اطاق ما بیشتر از اطاقهای دیگر نبوده است. پس مجاز می دانم که تا حدود زیادی، بروز این شرایط خاص در اطاق 66 را به افراد تشکیل دهنده این اطاق مربوط نمایم. به نظرم، می رسد که در این اطاق، هر گونه رابطه میان زندانیان شعبه پنج و شش گسسته شده بود و کسی در آن میان، نقش میانجی را نمی توانست ایفا نماید.
در تمام این سالها به این درگیری فکر کرده ام و از خود پرسیده ام که چرا چنین عملی خفت باری از ما سر زد؟ از خود بارها پرسیده ام که چرا حتی زندانیان که بر سر سفره معترضین می نشستند، از جمله من، از آنچه در نشریات سازمان فدائیان-اکثریت و حزب توده در توجیه سرکوب نیروهای مخالف جمهوری اسلامی نوشته شده بود، شرمگین نبودیم؟ چرا جسارت آنرا نداشتیم که اقدامات نابخردانه خود را بپذیریم و از اعضا و هواداران دیگر گروهها که هدف سرکوبهای وحشتناک قرار گرفته بودند، پوزش بخواهیم؟
*************************
توضیحات:
1- حسن درویش که خاطرات زندان خود را با نام "هنوز قصه بر باد است" در سال 1376 منتشر کرده است، تقریبا همزمان با من در بازداشتگاه (به گمانم) کمیته انقلاب مرکز (مشهد) بوده است. او روایت خود از رفتار چند تن از هواداران سازمان فدائیان-اکثریت را چنین بیان می کند:
تصمیم گرفتیم آنچه را که از بیرون می رسد به تساوی بین همه تقسیم کنیم. جز چاوش و رفیقش که از مجاهدین تواب بود و سه نفر اکثریتی، همه موافق بودند. دو نفر از اکثریتی ها، رابطه خویشی با هم داشتند؛ دایی و خواهر زاده. دایی که صدایی خوش داشت سرود سازمانی اش را سر می داد. در این مواقع خسرو و بهرام [دو اکثریتی دیگر] او را همراهی می کردند. ما هم همگی سکوت می کردیم تا از آواز آنها لذت ببریم" وی سپس ادامه می دهد که دو نفر از هم سلولیهایش با هم رابطه ای دوستانه برقرار کرده بودند و در گوش یکدیگر پچ-پچ می کردند و قاه قاه می خندیدند. "همه کنجکاو بودند که از رابطه شاد این پیرمرد [آقای پزشک پور- که صاحب یک تزریقاتی در میدان شهدای مشهد بود و به اتهام جک گفتن بر علیه آخوندها بازداشت شده بود] و جوان [روستائی] سر در بیاورند؛ تا که خسرو، یکی از سه اکثریتی، به راز آنها پی برد. او خود را وارد شوخی های آنها کرده بود و نیمه شب موضوع را با دو تواب، چاوش و رفیقش، در میان گذاشته بود. فردای آنروز چاوش تقاضا کرد که بازجویش را ببیند. همان شب آقای پزشک پور و جوان روستائی را به اتهام مسخره و توهین به حجج اسلام و آیات عظام، گوشمالی جانانه ای دادند. (و هنوز قصه بر باد است، ص 83-86).
2- در شهریور 1363 که وارد اطاق 66 شدم، یک سال و نیم از یورش به حزب توده و سازمان فدائیان-اکثریت می گذشت و اینان نیز در زیر فشارهای طاقت فرسا قرار داشتند. اما به نظر می رسید که تقابل میان گروههای دیگر چپ و حزب توده و فدائیان-اکثریت ادامه داشت.
3- خاطرات زندانیانی که به حوادث داخل زندان در سالهای 60-61 پرداخته اند، گواه آن است که اختلاف میان زندانیان سیاسی بسیار عمیق و در بسیاری از موارد غیر انسانی بوده است. ایرج مصداقی واکنش یک توده ای را پس از آنکه خبر کشته شدن موسی خیابانی و یارانش را به همبندانش می دهد، چنین توصیف می کند: "در اتاق یک توده ای به نام رضا ارباب زاده، چند تن از دوستانش و از جمله چند زندانی غیر سیاسی را دور خود جمع کرده و از آن چه به وقوع پیوسته بود، اظهار خوشحالی و شادمانی می کرد" (نه زیستن نه مرگ، غروب سپیده، ص 85). منیره برادران نیز به خاطر می اورد : "وقتی سفره را انداختیم، طبق روال بند قبلی، تعدادی از زندانیان که گوشه پائین اطاق نشسته بودند، دور هم جمع شدند و سفره جداگانه ای انداختند. موضع آنها در حمایت از رژیم و ضدیت با ما بود. خودشان علت زندانی شدنشان را سوءتفاهم می دانستند و معتقد بودند وضعشان با ما متفاوت است." (حقیقت ساده، ص 38)
جعفر گرامی ، خاطر بسیار جالبی بود، در عین ارامش، مشکلات را خیلی واقعی نشان داده بودی.. بعد از خواندن این نوشته برایم سوال شد که آیا آنچه امروز میان نیروهای خارج از کشور جریان دارد، این همه خشونت در زبان و احساس نسبت به هم، آیا شباهت با همان درگیریهای زندان ندارد؟ در جایی دیدم یکی به دیگری می گفت : شما همه باید محاکمه شوید. از ذهنم گذشت شعار اول خیلی از نیروها ساختن زندان بیشتر است برای محاکمه بقیه، آیا با این روحیه می توان اصولا چیزی را ساخت و آیا من حاضرم به نیرویی رای بدهم که شعارش ساختن زندان برای محاکمه بقیه است؟
پاسخحذفsakhty ziaddy bar ma raft omidvaram javanan nasl jadid dorost fekr konand
پاسخحذفkhaili jaleb bood. Ghemat e 1 lotfan?
پاسخحذف