۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

آیا توسعه "دمکراسی و حقوق بشر توسط کسانی که به دمکراسی و حقوق بشر اعتقاد ندارند" ممکن است؟

زمانی که "دادگاه جنائی بین المللی" حکم جلب رهبران برخی از گروههای شورشی در اوگاندا را به جرم نقض گسترده حقوق بشر صادر کرد بسیاری را باور بر این بود که این حکم جلب می تواند جریان مذاکرات صلح در اوگاندا را به مخاطره اندازد و به همین دلیل مخالف صدور چنین حکمی بودند. هنگامی که مخالفان پینوشه برای برگزاری انتخابات آزاد با شرط وی مبنی بر عفو عمومی برای تمام صاحب منصبان و ماموران حکومت او که در سرکوبهای گسترده دوران حکومت وی مشارکت داشتند، موافقت کردند، سبب ابراز مخالفت بسیاری از مدافعین حقوق بشر شد. سئوال این بود آیا میتوان برای تامین صلح و آزادی از عدالت چشم پوشی کرد؟

امروز اما صحنه سیاسی ایران به غایت پیچیده تر از آن است و سئوالی به غایت دشوار تر در مقابل ما قرار گرفته است. اگر در شیلی، پینوشه بخش مهمی از قدرت را به مخالفان خود واگذار کرد، اگر رژیم آپارتاید افریقای جنوبی تمام قدرت سیاسی را یکسره به سیاهان واگذار نمود، اگر ژنرالهای آرژانتین دولت را واگذار کردند، در ایران شرایط یکسره دگرگون است.

امروز آقای هاشمی رفسنجانی که در تمام سالهای پس از انقلاب از معدود تصمیم گیرندگان اصلی در مهمترین مسائل ایران بوده است، از اهمیت نقش مردم در حکومت، آزادی زندانیانی که در دوره اخیر (ایشان خواستار آزادی همه زندانیان سیاسی نیستند) دستگیر شده اند و از بازگرداندن اعتماد به مردم سخن می گویند و بسیاری از نیروهائی که خود را طرفدار دمکراسی و حقوق بشر معرفی می کنند، این را به فال نیک می گیرند و به ایشان خیر مقدم می گویند.

در اواخر دهه هفتاد، در یکی از جلساتی که در دانشگاه صنعتی شریف تهران برگزار شده بود، یکی از استادان این دانشگاه از آقای سعید حجاریان سئوال کرد، "که شما (اصلاح طلبان) که در دهه شصت از مسئولین (سیستم های اطلاعاتی، نظامی، قضائی و اجرائی) جمهوری اسلامی بوده اید و طبیعتا برای نقض گسترده حقوق بشر در دهه شصت مسئول هستید، چگونه می خواهید دمکراسی را در ایران توسعه دهید" (نقل به معنی شده است). ایشان در پاسخ، بدون انکه از عملکرد جمهوری اسلامی ایران در آن دهه انتقادی کنند، پاسخ دادند که ما می خواهیم "دمکراسی بدون دمکراتها" بوجود آوریم (متاسفانه چندی بعد آقای حجاریان ترور شده و سلامتی خود را از دست دادند).

امروز این سئوال و پاسخ آن با تمام اهمیت و کاربرد خود در مقابل ما قرار گرفته است. آیا به لحاظ نظری می توان دمکراسی را به کمک کسانی به وجود آورد که عملکرد آنان گواه این ادعا است که به هیچ عنوان به مبانی دمکراسی و حقوق بشر اعتقادی ندارند؟ ایا (حداقل) بدون نقد گذشته و به رسمیت شناختن نقض گسترده حقوق بشر در ایران، امکان توسعه دمکراسی و حقوق بشر در ایران متصور است؟ بخش مهمی از فعالین سیاسی به این سئوال پاسخ مثبت می دهند.

از فعالین حقوق بشر سئوال می کنم؛ آیا به لحاظ حقوقی می توان (حتی برای مدتی کوتاه) چشم بر نقش مسئولان سرکوب و کشتارهای گسترده دهه شصت، ترورهای خارج از کشور و بسیاری موارد دیگر از نقض گسترده حقوق بشر در جمهوری اسلامی (از جمله نقض حقوق زنان، کودکان و کارگران) بست و همراهی با چنین کسانی را پذیرفت؟ آیا به لحاظ اخلاقی مجاز هستیم برای توسعه دمکراسی و حقوق بشر در کنار کسانی قرار گیریم که خود در محدود کردن دمکراسی و نقض گسترده حقوق بشر نقش تعیین کننده داشته اند؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

آقای جمشیدی چه می گویند؟

آقای جمشیدی در مصاحبه هفتگی خود به تاریخ 15 اردیبهشت 88 در پاسخ به پرسش خبرنگاران در مورد علت اعدام خانم دلارا دارابی علیرغم دستور آقای شاهرودی گفتند:
"آیت الله شاهرودی دستور دادند که تلاش شود تا اولیای دم رضایت دهند که حکم قصاص به مجازات حبس تبدیل شود اما هنگامی که موضوع یک پرونده رسانه ای می شود اولیای دم در اجرای حکم قصاص سماجت می کنند" (ایرنا، کد خبر 470304)
پاسخ سخنگوی قوه قضائیه، نشان می دهد که سیستم قضائی ایران با چه بحران عمیقی روبروست. به گفته آقای جمشیدی سرنوشت زندگی و مرگ یک انسان در اختیار خانواده مقتول است. به هر دلیلی به نظر (رئیس) قوه قضائیه اعدام دلارا در آن زمان به صلاح نبوده (نمی گویم که عادلانه نیست، چون بر اساس سیستم قضائی ایران حکم قصاص حکمی عادلانه است) و برای تغییر حکم اعدام، لازم است که اولیای دم را متقاعد کرد که با تخفیف مجازات دلارا موافقت کنند. و بر اساس سخنان آقای جمشیدی اولیاء دم وقتی می بینند که مسئله رسانه ای شده است، بر اجرای حکم اعدام اصرار می کنند، پس لازم بود که معترضین به حکم اعدام دلارا سکوت می کردند (ایشان صراحتا نمی گویند) تا ماموران سیستم قضائی ایران (کسانی که به حکم قصاص و اعدام (حتی کودکان) باور دارند) با اولیاء دم مذاکره و آنان را متقاعد کنند که از اعدام دلارا چشم پوشی کنند (با چه منطقی می خواستند اولیاء دم را متقاعد کنند؟). ایشان نمی گویند که چرا آیت الله شاهرودی چنین دستوری را صادر کرده بودند، آیا ایشان اصولا با حکم اعدام دلارا مخالف بودند و یا تحت فشار معترضین صلاح را در آن می دیدند که مجازات تخفیف یابد؟
در حقیقت آقای جمشیدی معترضین به حکم اعدام دلارا دارابی و اولیاء دم را مسئول مرگ دلارا می دانند. از ایشان می پرسم پس جایگاه قوه قضائیه در این میان کدام است؟ سیستم قضائی ایران به گونه ایست که قدرتمندانی که جرمی را مرتکب شده اند، اعم از کسانی که به قدرت سیاسی مربوط هستند و یا مال و منالی دارند، به راحتی می توانند اولیاء دم را "متقاعد" کنند که از حکم قصاص چشم پوشی کنند و کسانی مانند دلارا دارابی اعدام می شوند. مگر سیستم قضائی موظف نیست که بدون هیچ تبعیضی از جان و حقوق شهروندان حفاظت کند؟ آیا قوه قضائیه به وظایف خود در حمایت از حق حیات دلارا عمل کرده است؟
سخنان آقای جمشیدی از جنبه ای دیگر نیز حائز اهمیت است. در تمام سالهای گذشته شاهد بوده ایم که مقامات قضائی و امنیتی، معترضان به اقدامات غیر قانونی و غیر انسانی و قربانیان اقدامات خلاف قوانین داخلی و بین المللی مسئولان و ماموران دولتی را مستقیم و یا غیر مستقیم از پیگیری اعتراض خود بر حذر داشته اند و بسیاری از معترضین نیز به دلیل پرهیز از ورود به دعوائی که امید موفقیتی در آن نیست و یا پرهیز از بروز مشکلات بیشتر، از شکایت و اعتراض چشم پوشی کرده اند. آقای جمشیدی نمی گویند اعتراض نکنید، اما ایشان صراحتا می گویند، اگر اعتراض کنید دود آن به چشم خودتان میرود.

۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

در ستایش انسانهائی که دوستشان داشتم و نکوهش منتقدان

در شهریور 60 به مشهد بازگشتم، از یک سو خط مشی سازمان اقلیت قانعم نمیکرد و از طرف دیگر پذیرفتن سیاست و ایدئولوژی سازمان اکثریت نیز برایم دشوار بود. چند روزی بود که به مشهد بازگشته بودم. محسن و محمد علی برادران کوچکترم که با اقلیت کار می کردند، علیرغم خطری که دور سرشان چرخ می زند، هنوز در خانه مانده بودند. چند نفر از دوستانشان دستگیر شده بودند و بهنام و بهمن رهبر که دوست و همکلاسیهای علی و محسن بودند را در همان روزها اعدام کرده بودند.
اولین اقدامم این بود که آنان را راهی کنم. محمد رضا در همان روزها به مشهد آمده بود، محسن را به همراه او راهی تهران کردم. اما به دلیلی که در خاطرم نمانده امکان آن نبود که علی را نیز با آنها راهی کنیم. علی در مشهد ماند. در جستجوی محلی بودم تا او بتواند چند روزی را سپری کند تا امکان رفتن به تهران برایش فراهم شود. یکی از دوستان قدیمی ام را پیدا کردم و از او خواهش کردم که علی را چند روزی در خانه اش جا بدهد. علی را که جابجا کردم به خانه آمدم، در اوایل شب، کمیته به خانه ریخت و در جستجوی علی و محسن بودند. آنان را نیافتند و مرا را دستگیر کردند. ماموران از کمیته قلعه ساختمان بودند و در راه بازگشت به کمیته به خانه زنده یادان بهنام و بهمن رهبر هجوم آوردند تا مراسم ختمی که خانواده آنها به طور خصوصی برگزار کرده بودند را بر هم زنند.
شب را در کمیته قلعه ساختمان ماندم و حسابی کتکم زدند. فردایش مرا به کمیته مرکزی مشهد منتقل کردند. گفتم که اکثریتی هستم ولی فعالیت سیاسی ندارم. پس از یک ماه و چند روزی سازمان اکثریت تائید کرد که من هوادار اکثریت هستم و آزادم کردند، از محمود سئوال نکردم که آیا او اقدامی انجام داده بود یا نه، اما می دانستم که یکی از مسئولین شاخه خراسان از دوستان خانوادگی ما بود و اگر مادرم از او می خواست که برایم تائیده بدهند، او هر چه از دستش بر میامد انجام می داد. وقتی که آزاد شدم از طریق دوستانی که از کادرهای اکثریت در مشهد بودند دانستم که مسئولین تشکیلات با برخی از آنان تماس گرفته و از گرایش و روابط سیاسی ام پرس و جو کرده بودند. از زندان که آزاد شدم، چند روزی را در مشهد ماندم و پس از دستگیری منصوره (فکر می کنم در اوایل آذر ماه) عازم تهران شدم. نگران بودم که دنبال من هم بیایند، چون در بازجوئیهایم اسمی از منصوره نبرده بودم.
چند روزی از آمدنم به تهران نگذشته بود که از طرف محسن و علی پیغامی به محمود و من رسید که می خواهند ببینندمان. می دانستیم که حتما مسئله ای پیش آمده است. محمود بلافاصله در تکاپو افتاد که مکانی را برای مخفی کردن محسن و علی بیابد. به من گفت به دیدن آنها بروم و به طوری که کسی خبردار نشود، با آنها قراری بگذارم تا ترتیب جابجائی آنها را بدهیم. به خانه یکی از اقوام رفتم، آنها از چند و چون مسئله و مشکلات محسن و علی آگاه بودند، اما احتمالا تمایلی نداشتند که ماندن در خانه اشان را به آنها پیشهاد کنند. در یک فرصت مناسب به محسن و علی گفتم که در فلان ساعت به سر قرار بیایند و در مقابل اقوام به آنها گفتم که متاسفانه امکانی برای مخفی کردن آنها ندارم.
محسن و علی را همان بعد از ظهر سر قرار دیدم و به خانه محمود بردم. آپارتمانی دو خوابه بود در نزدیک میدان توحید. محمود مسئله مخفی کردن محسن و علی را به سازمان اکثریت گزارش داده بود که اگر اشکالی امنیتی به وجود می اورد از فعالیتهای خود کم کند، از طرف سازمان اکثریت با این کار مخالفتی نشده بود.
محسن و علی تا خرداد 61 توسط محمود نگهداری شدند. از بودن محسن و علی در خانه محمود هیچکس جز یکی دو نفر از مسئولین اکثریت، محمد و زهرا و پدر و مادرم و برخی از دوستان نزدیکمان خبر نداشتند. اگر مهمان ناشناسی میامد، باید محسن و علی زیر تخت پنهان می شدند. چه زندگی دردناکی را به آنها تحمیل کرده بودند. کار محسن و علی در آن مدت مطالعه و بحث بر سر مسائل سیاسی بود و بازی کردن با آزاده دختر محمود. آنان نمی توانستند که از خانه خارج شوند، چون همسایه ها شک می بردند. نمی دانم که این همه رعایت مسائل امنیتی لازم بود؟
هر یکی دو هفته یکبار هم محمد و زهرا برای سر زدن به علی و محسن و اطلاع از وضعیت آنها و صحبت در چگونگی وضعیت آنها به خانه می آمدند و یا من قراری را با آنها در خیابان اجرا می کردم. آخرین باری که محمد را دیدم، در خیابان آزادی بود، دو سه روزی قبل از آنکه توسط ماموران جمهوری اسلامی ترور شود. در مورد وضعیت محسن و علی یک ساعتی صحبت کردیم. این آخرین دیدارم با محمد بود. پس از قتل محمد تماس هایمان با زهرا ادامه یافت.
محمود با برخی از مسئولین اصلی سازمان اکثریت دوستی نزدیک داشت. زنده یاد علیرضا اکبری شاندیز از جمله آنها بود. علیرضا هر چند هفته یکبار به خانه محمود می آمد و تا پاسی از شب میماند و از هر دری از جمله در مورد وضعیت محسن و علی و نگرانیهای موجود سخن می گفتیم. محسن و علی هم در این شب نشینی ها شرکت داشتند. حضور آنها از علیرضا مخفی نگهداشته نمی شد. علیرضا می دانست که محمود به شکلی مداوم با محمد و زهرا در تماس است، می گفت بیش از آنکه نگران محسن و علی باشد (چون به نظر می رسید آنها پهلوی محمود جای امنی داشتند)، باید نگران زهرا، شهین و محمد باشد. یکی دوبار هم انوشیروان لطفی برای صحبت در مورد وضعیت منصوره در زندان مشهد و وضعیت محسن و علی در تهران به خانه آمد. آنها بالاخره برای منصوره تائیده دادند که از اکثریت هواداری می کند.
درست است که در همان زمان سازمان اکثریت در نشریات خود از قلع و قمع ضد انقلابی ها سخن می گفت و یا می گفت که حساب رهبران این گروهها را از اعضای ساده و هواداران آن باید جدا کرد و یا از اعضا و هواداران می خواست که هر گونه تحرک مشکوک ضد انقلابی را به سپاه و سازمان خبر دهند، اما مگر محمد، زهرا و شهین از رهبران و کادرهای اقلیت نبودند؟ چرا اطلاعات مربوط به آنها را در اختیار نهادهای امنیتی قرار ندادند؟ شاید گفته شود که این مورد از موارد دیگر جداست، رابطه دوستی با محمود، فضای امنی برای محمدو زهرا و شهین به وجود آورده بود. حقیقتا متعجب هستم، مگر این رابطه دوستی در میان دیگر اعضای سازمان اقلیت و اکثریت وجود نداشت؟ فکر می کنم که هر کدام از ما می توانیم موارد متعددی از این رابطه را به خاطر بیاوریم. نمی دانم که آیا حقیقتا اقلیت در همان زمان اعلامیه داده بود که سازمان اکثریت با نهادهای امنیتی بر علیه گروههای مخالف همکاری می کند؟ اگر این خبر درست باشد، آیا اقلیت شواهدی کافی برای چنین اتهام بزرگی در اختیار داشت؟
با آمدن پدر و مادرم به تهران و خرید خانه در کرج، شرایط قدری تغییر کرد. از خرداد 1361 محسن، علی و من به خانه پدر و مادرم رفتیم. تقریبا هر جمعه زهرا، منصوره، محمود، محسن، محمد علی و من در خانه آنها جمع بودیم. گاها بحثهای تندی میانمان در می گرفت. اما گمان نمی کنم که هرگز این خیال در ذهن زهرا، محسن و علی خطور کرده باشد که امکان دارد که محمود یا من آنها را لو بدهیم. اما این هم خانگی برای هر دو طرف خطر داشت. هرگز در مورد اقدامات امنیتی که لازم است در نظر بگیریم صحبتی نکردیم. هرگز این نکته را بین خودمان روشن نکردیم که اگر شرایط خطرناکی پیش آمد موظف باشیم که به دیگران لااقل به شکل سربسته هشدار بدهیم. شاید اگر این قرار در بین ما گذاشته شده بود، در سوم شهریور 1362 محمود و من با آن خیال راحت به خانه پدر و مادرم در کرج نمی رفتیم. اطمینان دارم که می توانستیم بهتر عمل کنیم، می شد خسارات را کاهش داد، اما هیچکدام از ما قصد انرا نداشتیم که به دیگری اسیبی برسانیم.
از آن سالها خاطرات تلخ و شیرین برایم باقی مانده است، اما هرگز حتی برای یکبار هم این گمان در من به وجود نیامد که زهرا، محمد، محسن و علی بر محمود و من بدگمان باشند. تا آخرین روزها هم رابطه ما سرشار از عشق به یکدیگر و توام با احترام متقابل باقی ماند. من تنها همین اواخر مطلع شدم که در همان زمان که ما با یکدیگر خانه یکی بودیم، اقلیت اعلامیه داده است و اکثریت را متهم به همکاری با نهادهای امنیتی کرده است. کاش محمد، زهرا، محسن و علی زنده بودند و شهادت می دادند که در تجربه آنها چنین نبوده است و محمود، علیرضا و انوش که از کادرها و رهبران سازمان اکثریت بودند، هرگز تن به چنین خفتی ندادند. اطمینان دارم که اگر من نیز دربدر خیابانها بودم، زهرا و محمد از هیچ تلاشی برای کمک به من دریغ نمی کردند.
***********************

مدتهاست که در مورد نقض حقوق بشر در روابط درون سازمانی مطلب نوشته ام و مدتهاست که سازمان اکثریت را تحت فشار قرار داده ام که در مقابل اتهاماتی که به او وارد می شود پاسخگو باشد. اما با تاسف از جانب برخی از دوستان چنین تصور شده است که من قصد افشای سازمان اکثریت را دارم و معتقد هستم که سازمان اکثریت به شکلی سازمان یافته با نیروهای اطلاعاتی و امنیتی جمهوری اسلامی در جهت نابودی گروههای مخالف جمهوری اسلامی همکاری کرده است. قبلا هم نوشته ام که از نظر من چنین همکاری وجود نداشته، ولی برای کشف حقیقت به اکثریت پیشنهاد دادم که شرایطی را فراهم کند تا یک کمیسیون تحقیق مستقل با جمع آوری شهادت مدعیان و اکثریتی ها کنونی و سابق (از جمله همین شهادت من که در بالا آنرا مکتوب کرده ام)، مسئله همکاری احتمالی سازمان اکثریت با نیروهای امنیتی را مورد بررسی قرار دهد.
متاسفانه این درخواست من مورد حمایت هیچ فردی از میان متهم کنندگان واقع نشد، همانطور که تواقفی را هم در میان اعضا، هواداران و دوستداران سازمان اکثریت به وجود نیاورد. بارها به این مسئله فکر کرده ام که چرا دوستانی مثل آقای علی اکبر شالگونی که چنان از همکاری اکثریت با نهادهای امنیتی مطمئن هستند، در مقابل پیشنهاد من سکوت کرده اند؟ شاید گمان می کنند که کاسه ای زیر نیم کاسه است و یا شاید نگران هستند که با باب شدن چنین بررسی هائی، سازمانهای دیگر سیاسی (از جمله راه کارگر، اقلیت، مجاهدین و ...) نیز مجبور باشند در مقابل اعمالی که انجام داده اند پاسخگو باشند. چیزی که احتمالا مورد تمایل کسی در میان اپوزیسیون نیست. شاید هم دوستان تنها می خواهند در حد افشاگری بر علیه سازمان اکثریت در جا بزنند؟

داستانی را برای دوستان گفتم، تا بدانند، هر بار که دست به قلم میبرم تا بر اکثریت فشار وارد کنم که در مقابل اتهاماتی که به او وارد می شود پاسخگو باشد، در دلم چه غوغائی است. هزار بار از خود پرسیده ام در این مملکت چه کسی پاسخگو اقدامات خود بوده است که من از اکثریت می خواهم که چنین باشد؟ کدام گروه اپوزیسیون در ایران چنین کرده است؟ نیروهای دولتی که جای خود دارند. به منتقدان سازمان اکثریت فکر می کنم. من همیشه به خودم گفته ام، یک سوزن به خود یک جوالدوز به دیگران. با خودم گفته ام، اگر خواهان پاسخگوئی از طرف جمهوری اسلامی هستیم، باید ما نیز پاسخگوی اعمالمان باشیم. به همین دلیل است که یقه سازمان اکثریت را می گیرم. حرفهای بی ربطشان را بیرحمانه نقد می کنم، اما این گمان را ندارم که دیگران امامزاده هستند. به خودم می گویم که من پیش از هر چیزی مسئول کاری هستم که خود انجام داده ام و باید پاسخگوی آن باشم. از همین روست که سازمان اکثریت را تحت فشار قرار می دهم. دمکراسی و حقوق بشر از همین جا شروع می شود. آرزومندم که سازمان اکثریت، شهامت گام گذاشتن در این راه را داشته باشد. آرزومندم که نتیجه کار کمیسیون تحقیق مستقل نشان دهد که علیرغم تمام ان مقالات و اعلامیه ها، سازمان اکثریت به سطح یک پادو نهادهای امنیتی تنزل نکرد.

جعفر بهکیش
28 مارس 2009

۱۳۸۸ فروردین ۱, شنبه

به آقای دانش باقرپور به بهانه نقد ایشان بر جدال بهزاد کریمی و بهروز خلیق با اسماعیل خویی

دوست عزیز مطلب شما در نقد واکنش آقایان خلیق و کریمی به مصاحبه آقای اسماعیل خویی با بی بی سی سبب شد که علیرغم عهدی که با خود بسته بودم، باردیگر در مورد مسئولیت سازمان اکثریت در پاسخگوئی به مردم ایران و شهادت در برابر تاریخ چند خطی را بنویسم.

آقای بهزاد کریمی در مصاحبه با بی بی سی، می گویند ایشان و سازمان متبوعشان از ارائه مدارک در مورد اتهاماتی که به سازمان اکثریت زده می شود استقبال می کنند و ... اینکه تا امروز چنین مدارکی دریافت نشده است. مصاحبه آقای کریمی را نگاه می کنم، دروغ گفتن با این صراحت بدون آنکه سرخی شرمی بر چهره او دیده شود! مارکس میگوید که "... شرم، انقلاب در خویش است" (به نقل از "در ستایش شرم" به قلم حسن قاضی مرادی) پر واضح است که آقای کریمی از آنچه هستند شادمانند.
و اما آقای کریمی (و دیگر از رهبران سازمان اکثریت از جمله آقای نگهدار) ادعا می کنند تا امروز مدرکی در مورد همکاری احتمالی میان اکثریت و سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی جمهوری اسلامی دریافت نکرده اند، ارائه مدارک از آن نوع که آقای کریمی می خواهند تنها از عهده سازمانهای امنیتی جمهوری اسلامی بر میاید و توصیه میکنم آقای کریمی برای به دست آوردن این نوع از مدارک با وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی تماس بگیرند و گرنه اتهامات وارده از طرف منتقدان تنها بر پایه همین شهادتها (تا باز شدن در بایگانی اسناد امنیتی جمهوری اسلامی) باقی خواهد ماند.
به جهت یادآوری، من شهادتی را از آقای کیوان سلطانی نقل کرده ام (دو مقاله آقای سلطانی در نشریه شهروند منتشر شده است) که ایشان مدعی هستند که پرونده ای در نزد پلیس هند در مورد همکاری میان اکثریتیها و انجمن اسلامی دانشجویان هند در مورد قتل یکی از هواداران اقلیت وجود دارد. آیا آقای کریمی (و سازمان اکثریت) این اتهام را پیگیری کرده اند و یا تنها از نظر آنان مدارک ارائه شده از طرف سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی جمهوری اسلامی است که قابل وثوق و پیگیری است؟
و اما غرض از نوشتن این چند خط علاوه بر تشکر از احساس مسئولیت شما، طرح این درخواست بود که طرح تشکیل یک کمیسیون تحقیق مستقل در مورد همکاری احتمالی سازمان اکثریت با نهادهای امنیتی بر علیه دیگر نیروهای سیاسی مخالف جمهوری اسلامی، که جهت طرح در کنگره دهم سازمان اکثریت برای مسئولان آن سازمان ارسال کرده بودم و به دلیل ظاهری عدم عضویتم در آن سازمان پذیرفته نشد، را برای طرح در کنگره یازدهم آن سازمان ارائه دهید. چون باور دارم که کشف حقیقت تنها توسط هیئتی مستقل امکانپذیر است. اگر نه با رهبرانی مانند آقایان کریمی، خلیق، نگهدار، عبدالرحیم پور و فتاپور، نتیجه هر گونه تحقیقی چیزی بهتر، مفیدتر و مسئولانه تر از آنچه تا امروز از آنان شنیده و دیده ایم نخواهد بود (به همین مصاحبه آقای کریمی نگاه کنید) و راه به هیچ دهی نخواهد برد.
جهت اطلاع جنابعالی، در همان روزها که من با علنی کردن همه مکاتباتم با سازمان اکثریت، آنان را تحت فشار قرار داده بودم که به تشکیل کمیسیون تحقیق مستقل تن دهند، آقای نگهدار با من تماس گرفتند که مسئله را "حل" کنند. پس از توضیحات مفصلی که به ایشان دادم، گفتند که طرح تشکیل کمیسیون پیشنهادی را در دستور کار شورای مرکزی آن سازمان قرار خواهند داد و از آن دفاع خواهند کرد. من از نتیجه اقدامات ایشان اطلاعی ندارم. امیدوارم که آقای نگهدار به عهد خود عمل کرده باشند.
با تشکر مجدد از جنابعالی

۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

کشتار تابستان 67 و "میثاق پیشگیری و مجازات جنایت نسل‌کشی"

در نامه ای که ده سال پیش برای آقای خاتمی ارسال کردم (و در نامه خانواده های قربانیان کشتار تابستان 67 به آقای حبیبی وزیر دادگستری ایران در دیماه همان سال)، ادعا شده که کشتار وسیع زندانیان در تابستان 67 کشتار جمعی (ژنوساید) است। در زمان نوشتن نامه به آقای خاتمی متوجه بودم که کشتار جمعی دانستن آن جنایت خالی از اشکال نیست. از اولین کارهائی که در بدو ورودم به کانادا کردم، مطالعه منابعی بود که به متن و تاریخچه "کنوانسیون منع و مجازات جنایت کشتار جمعی" پرداخته بودند. حاصل این مطالعات دو مطلب منتشر شده در بیداران با عنوان "آیا ژنو ساید سیاسی در قوانین بین المللی ممنوع شده است؟" بود. http://www.bidaran.net/spip.php?article37 http://www.bidaran.net/spip.php?article42 در انتهای آن دو مقاله نتیجه گیری کرده بودم که "موارد بررسی شده ... با تعریف محدود از جنایت ژنوساید در کنوانسیون جزئا (مورد کامبوج و اندونزی) و یا کلا (مورد شیلی و ایران) منطبق نیستند. به دلیل این محدودیت "جنایت علیه بشریت" که در اساسنامه رم برای پوشانیدن این محدودیت تعریف شده است، مورد استفاده قرار گرفته است." ************************ گذشت سالیان و نگاه مجدد به کشتار تابستان 67، این سئوال را در مقابلم قرار داد که آیا دلیل اصلی کشتار اعتقادات (مذهبی) قربانیان نبوده است؟ و اگر چنین است آیا می توان این جنایت را کشتار جمعی نامید؟ در ادامه اجمالا به این مسئله می پردازم। ماده دوم در کنوانسيون حاضر، تعريف قتل عام بدين معني ميباشد: کشتار دسته جمعي به هر يک از اعمال زير که به منظور از بين بردن تمام يا بخشي از يک گروه ملي، قومي، نژادي يا مذهبي صورت گيرد، اطلاق ميشود: الف: کشتن اعضاي يک گروه ب: صدمات جدي جسمي يا روحي به اعضاء يک گروه وارد کردن ج: قرار دادن يک گروه در معرض شرايط نامناسب زندگي که منجر به از بين رفتن قواي جسمي آن گروه، بطور کلي يا جزئي ميگردد।د: اقدامات تحميلي به منظور جلوگيري از توالد و تناسل يک گروه ه : انتقال اجباري اطفال يک گروه به گروه ديگر برای متهم کردن عاملین کشتار وسیع زندانیان سیاسی در تابستان 67 به ارتکاب جنایت "ژنوساید" لازم است: الف) ثابت شود که قربانیان یک گروه ملی، قومی، نژادی و یا مذهبی را تشکیل می داده اند و ب) هدف جنایت از بین بردن تمام و یا بخشی از آنان بوده است. این نکته روشن است که کنوانسیون قتل عام اعضای احزاب سیاسی را منع نکرده و قابل پیگیری بر اساس این کنوانسیون نیست (به دو مقاله بالا مراجعه کنید)। بدون شک قربانیان کشتار تابستان 67 به هیچ گروه قومی، ملی و نژادی خاصی مربوط نبودند و تنها این امکان وجود دارد که آنها به دلیل اعتقادات مذهبی خود کشتار شدند برای روشن شدن مطلب لازم است هدف از این کشتار را جستجو کنیم। آیا هدف از این کشتار سرکوب احزاب مخالف دولت بوده و یا از میان برداشتن تمام و یا بخشی از زندانیان چپ که از نظر اعتقادی بیدین بودند؟ 1- ابتدا لازم است به این سئوال پاسخ دهیم که "آیا عدم باور به هیچ دینی را می توانیم باور مذهبی یک فرد تلقی کنیم؟" برخی از صاحبنظران، بی دینی را نیز جزو باورهای مذهبی افراد تلقی می کنند. از نظر این صاحبنظران، عدم اعتقاد به هیچ مذهب و عدم اعتقاد به وجود خدا نیز در کلاس عقاید مذهبی طبقه بندی می شود. آمارهای منتشر شده نشان می دهند که در جهان تعداد کسانی که به هیچ دینی اعتقاد ندارند رو به افزایش است، برخی از آمارها تعداد بیدینان را حدود 1.2 میلیارد تخمین می زند. آیا کنوانسیون بی دینان را در مقابل این جنایت محافظت می کند؟ 2- مقایسه ای میان برخورد جمهوری اسلامی با بهائیان و چپها (بیدینان) در ایران که بستگان من (که در تابستان 67 اعدام شده اند) از آن جمله بودند، آموزنده است. به نظر می رسد که رفتار جمهوری اسلامی با بی دینان و بهائیان بسیار مشابه است. جمهوری اسلامی موجودیت آنان را منکر می شود و کسانی که اعلام کنند بهائی و بیدین هستند از همه حقوق اجتماعی خود محروم می شوند (در زمان کشتار وسیع زندانیان سیاسی در تابستان 67، آنان تنها بخشی از جامعه ایران بودند که رسما بر عدم اعتقاد خود به هیچ دینی پایفشاری می کردند. در بیرون از زندان چپها در اسناد رسمی خود را معتقد به یکی از ادیان رسمی کشور معرفی می کردند). بیدینان از یک نظر وضعیت دشوارتری دارند. آنان غالبا در خانواده ای مسلمان زاده شده اند و به همین دلیل رویگردانی انان از دین ارتداد محسوب می شود و بر اساس قوانین اسلامی مستوجب مرگ است. 3- از طرف دیگر مقایسه دو دوره از جنایات انجام شده در دهه 60 می تواند به طرح صحیح مسئله کمک کند. در آغاز دهه 60 اعضاء و هواداران آن دسته از سازمانهای چپ را که خواستار سرنگونی جمهوری اسلامی بودند از دم تیغ می گذراندند، زیاد مهم نبود که قربانی نماز می خواند یا نه. در همان زمان بسیاری از اعضاء و هواداران سازمان اکثریت و حزب توده در زندان نماز نمی خواندند و اعدام نمی شدند. اما در تابستان 67 سئوالاتی که از چپها پرسیده می شد دقیقا به اعتقادات مذهبی آنان مربوط می شد. اگر می گفتند مسلمان هستند، باید آنقدر شلاق می خوردند تا نماز بخوانند، اما اعدام نمی شدند. اگر می گفتند که مسلمان نیستند و اعتقادات دیگری دارند اعدام می شدند. در تصمیم گیری هیئت مرگ وابستگی سیاسی آنها در درجه اول اهمیت قرار نداشت. از نظر حقوقی تفاوت کشتار سالهای اولیه دهه 60 و کشتار تابستان 67 چیست؟ ******************** متاسفانه فرمان آیت الله خمینی در مورد کشتار زندانیان سیاسی چپ منتشر نشده است. اما اگر فرض کنیم که دستور صادره از طرف آیت الله خمینی دارای چنین مضمونی باشد که "زندانیانی چپی که بر کفر خود باقیمانده باشند باید اعدام شوند" و روش انتخاب قربانیان تنها و یا عمدتا بر اساس باورهای مذهبی آنان بوده، آیا می توان جنایت انجام گرفته را کشتار دسته جمعی (ژنوساید) دانست؟

۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

چرا به آنچه در خاوران اتفاق میافتد معترض هستم؟ (قسمت دوم)

مراحل شکل گیری خاوران را (تا آنجا که اطلاع دارم) مرور می کنم. در تمام سالهای 60 دفن قربانیان در خاوران توسط ماموران امنیتی انجام می شده و بهشت زهرا در آن نقشی نداشت و تنها اسامی افرادی را که در انجا دفن می شدند (تا قبل از تابستان 67) در دفتری در بهشت زهرا نگاهداری می کردند. این اسامی هرگز در لیست کامپیوتری سازمان بهشت زهرا وارد نگردید. این دفتر از اواخر دهه 70 و بنا بر اظهارات مسئولان بهشت زهرا دیگر در اختیار آن سازمان نیست (گویا وزارت اطلاعات دفتر را برده است). از آن مهمتر، قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان 67 چنان محرمانه و با عجله انجام شد که فرصت و تمایل آن نبود که نام قربانیان را در بهشت زهرا ثبت کنند و این اطلاعات منحصرا در اختیار نهادهای امنیتی است.
در سالهای دهه 60 نهادهای امنیتی با اعمال فشار بر خانواده هاسعی کردند که مانع رفتن آنان به خاوران شوند. این هدف به دلیل حضور مداوم خانواده ها در خاوران محقق نشد. در هفت هشت سال اول دهه 70 نیروهای امنیتی، علیرغم حضور در خاوران، کمتر مزاحم خانواده ها می شدند. حدود ده سال قبل دولت با امتناع از دادن زمین مناسب برای دفن در گذشتگان بهائی، آنان را تحت فشار قرار داده بود تا درگذشتگان شان را بر روی گورهای دستجمعی در خاوران دفن کنند. بهائیان از انجام چنین کاری خودداری کردند. در آن زمان مسئله با تخصیص زمینی برای دفن درگذشتگان بهائی پایان یافت.
بر اساس اطلاعات موجود در سال 1383 بحث ساماندهی و تغییر کاربری "گورستانهای تاریخی، متبرکه و متروکه" کلانشهر تهران در دستور کار شهرداری تهران قرار می گیرد. در آن سال برآورد می شود که حدود 140 گورستان در تهران وجود دارد. سازمان بهشت زهرا در سال 1384 "طرح ساماندهی 33 گورستان تاریخی، متبرکه و متروکه" و سپس در سال 1386 در قراردادی دیگر طرح ساماندهی 47 گورستان دیگر را به مشاور واگذار می کند. شورای اسلامی شهر تهران طرح تهیه شده برای 33 گورستان را تصویب میکند. طرحهای تفضیلی برای تغییر شرایط 33 گورستانی که در اولین طرح بررسی شده و مصوبه شورای شهر (2) را دارد، از طرف سازمان بهشت زهرا تهیه و یا در دست تهیه است. دومین طرح تهیه شده برای بررسی و تصویب به شورای اسلامی شهر تهران تقدیم شده و پس از تصویب این شورا برای تهیه طرح تفضیلی به سازمان بهشت زهرا بازگردانده خواهد شد. در تاریخ 20 خرداد 1386 روزنامه ابتکار از قول محمد عیدیان قائم مقام خدمات شهری شهرداری تهران گزارش می دهد (3) که عملیات مربوط به "جمع آوری و تغییر کاربری" 33 گورستان متروکه، پس از تهیه طرح های لازم اجرا خواهد شد.
خانواده ها قربانیانی که در خاوران دفن شده اند تنها کسانی نبودند که از تهیه چنین طرحی ابراز نگرانی کردند، در همان زمان سازمان میراث فرهنگی نگرانی خود را از اجرای این طرح اعلام کرد. این سازمان نگران بود که ممکن است سازمان بهشت زهرا بدون توجه به اهمیت تاریخی این اماکن اقدام به تخریب و تغییر کاربری آنها کند (4). این نکته روشن نبود که تغییرات مورد نظر در گورستانها چه خواهد بود. در سالهای گذشته هیچگونه خبر رسانی روشنی در مورد طرح مذکور در اختیار عموم قرار نگرفته است و مطالب منتشر شده در رسانه ها نیز بر این ابهامات افزودند.
روزنامه رسالت در تاریخ 23 خرداد 85 از قول آقای رضائیان، مدیر عامل سازمان بهشت زهرا، می نویسد که گورستانهای متروکه به فرهنگسرا تبدیل می شوند (5). پس از آن خبرگزاری فارس در تاریخ هشتم مهرماه 1385 مصاحبه ای را با محمود رضائیان منتشر (6) و از قول ایشان نوشت که تا اواخر مهرماه (همان سال) تکلیف 33 گورستان متروکه شهر تهران مشخص خواهد شد. خبرگزاری فارس در حاشیه این مصاحبه عکسی از خاوران منتشر کرد که این گمان را به وجود آورد که گویا خاوران یکی از این 33 گورستانی است که تکلیف آنها روشن می شود (هر چند اطلاعات تکمیلی نشان می دهد که احتمالا منطقه ای که گورستانهای خاوران، ارامنه، هندی ها و بهائیان قرار دارند بخشی از طرح ساماندهی 47 گورستان هستند که جهت تصویب به شورای اسلامی شهر تهران ارسال شده است).
سرو کله ماموران بهشت زهرا در همین سالها بود که در خاوران پیدا شد. اخبار مربوط به تغییر کاربری و ساماندهی خاوران سبب مراجعات مکرر برخی از خانواده ها به بهشت زهرا شد، آنان از مسئولان بهشت زهرا می خواستند که قبل از هر تغییری در ظاهر خاوران اسامی و محل دفن قربانیان را به اطلاع خانواده ها برسانند چون بسیاری، از جمله خانواده من، نمی دانند که بستگانشان در کدام گوشه خاوران مدفون شده اند. خانواده ها به گورهای دستجعمی در خاوران اشاره کرده بودند و می خواستند بدانند که چه کسانی در آنجا دفن شده اند. در آن زمان مسئولان بهشت زهرا اعلام کردند که از تصمیم خود منصرف شده اند.
در تمام این مدت که طرح ساماندهی 80 گورستان "تاریخی، متبرکه و متروکه" (گویا گورستان خاوران هم یکی از آنها در نظر گرفته می شود) در دست تهیه بود، هیچ مسئولی برای مشورت و توضیح طرح به خانواده ها مراجعه نکرد. صحبتهای ماموران امنیتی در هفته های اخیر هم بر پیچیدگی مسئله افزوده است. آنان در پاسخ به اینکه چه کسانی وضعیت خاوران را تغییر داده اند، به خانواده ها می گویند که خودتان بهتر از ما می دانید. آیا این پاسخ بدین معنی است که بهشت زهرا مسئولیتی در مورد این گورستان ندارد و سازمانهای امنیتی راسا اقدام به تغییر ظاهر خاوران کرده اند؟
******************
1- تا امروز نهادهای جمهوری اسلامی با اعمال فشاربر خانواده های قربانیان اعدامهای دهه 60، تلاش در محو خاوران داشته اند.
2- سازمان بهشت زهرا متولی طرح ساماندهی گورستانها در تهران است و اقداماتی را برای تهیه طرحهای لازم انجام داده است و بر اساس اطلاعات موجود، طرح ساماندهی محدوده ای که گورستانهای خاوران، ارامنه، هندی ها و بهائیان در آن قرار دارد هنوز به تصویب شورای اسلامی شهر تهران نرسیده است و طبیعتا هیچ طرح تفضیلی برای آنها تهیه نشده است.
3- اطلاعات موجود این احتمال را تقویت می کند که نهادهای امنیتی (یا سازمان بهشت زهرا به معاونت از طرف این نهادها)، با نادیده گرفتن حقوق خانواده های قربانیان اعدامهای دهه 60 و به شکلی غیر قانونی (بدون در اختیار داشتن مصوبه شورای شهر) اقدام به تغییر ظاهر خاوران کرده اند.
با توجه به موارد بالا اقدامات انجام گرفته در گورستان خاوران غیر انسانی و غیرقانونی بوده و لازم است که به هر طریق ممکن از جمله با طرح شکایت در شورای اسلامی شهر تهران، قوه قضائیه و یا مراجعه به کمیسیون اصل نود مجلس مسئله پیگیری شود.
جلوگیری ازمشارکت و نظارت خانواده های قربانیان بر آنچه در خاوران در جریان است، نقض اولیه ترین حقوق انسانی خانواده های قربانیان است و به هر طریق ممکن باید به آن اعتراض کرد.
*********************
توضیحات:
1- برای اطلاع از طرحی که برای ساماندهی گورستانهای متروکه، با سازمان بهشت زهرا تماس گرفتم و از مسئول مربوطه در مورد طرح ساماندهی گورستانها سئوال کردم. ایشان پاسخ داد که از این مسئله اطلاعی ندارد ولی اسامی 33 گورستان برای بهشت زهرا ارسال شده است. از ایشان خواستم که ببینند نام گورستان خاوران، بهائیان و یا نامهای مشابه در این لیست وجود دارد. بر اساس اطلاعات ارائه شده توسط مسئول مربوطه هیچکدام از اسامی در لیست 33 گورستان وجود نداشت. همچنین با شهرداری منطقه 15 تهران که گورستان خاوران در آنجا قرار دارد تماس گرفته و جویای مسئله شدم، در پاسخ به من توصیه کردند که به سازمان بهشت زهرا تماس بگیرم.
2- شورای اسلامی شهر تهران در تاریخ 30 آذر 1385 مصوبه ای را در رابطه با "ساماندهی و بهینه سازی گورستانهای شهر تهران" به تصویب رساند و شهرداری تهران را موظف به تهیه طرح ساماندهی گورستانهای متروکه در محدوده شهر تهران اعلام کرد.
http://www.shora-tehran.ir/pdf_files/mosavabat_pdf/160-589-18884.pdf
3-
http://www.ebtekarnews.com/ebtekar/News.aspx?NID=14882
4-
http://www.chn.ir/news/?Section=2&id=24056
5-
http://www.magiran.com/npview.asp?ID=1101194
6-
http://www.farsnews.net/newstext.php?nn=8507080120

۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

چرا به آنچه در خاوران اتفاق میافتد معترض هستم؟ (قسمت اول)

خبر تغییر ظاهر خاوران را یکی از دوستان برایم ایمیل کرد. نوشته بود که بر زمین خاوران خاک ریخته اند و بر گورها درخت کاشته اند. اخبار بعدی خبر را تائید کردند. اما چند و چون تغییرات برایم معلوم نبود و نیست. می دانم که تمام نشانه ها از قبیل سنگ چین دور گور قربانیان، معدود سنگ قبرهائی که خانواده ها نصب کرده بودند ( که در ماههای اخیر همه آنها شکسته شده بودند) و یا سیمانی که بر خاک ریخته شده تا نشانه ای باشد بر محل دفن قربانیان، همه جمع آوری شده است. نمی دانم که خاک را تا چه عمقی برداشته اند؟ آیا باقیمانده اجساد قربانیان را نیز جابجا کرده اند؟
از همان روز که خبر را شنیدم، با خود کلنجار می روم که مگر جز آبادانی خاوران، چیز دیگری می خواهم؟ به یاد می آورم قبرستان بهائیان را در سالهای شصت که اجازه کاشتن درخت و گیاهی بر گورهایشان نداشتند، و سپس آنگاه که اجازه یافتند تا درختی بر گورها بکارند، هر چند شاد بودم که تلاشهایشان به ثمر نشسته، با حسرت به انان نگاه می کردم. امروز دولت خود پیشقدم شده است تا برایمان در خاوران درختکاری کند. پس به چه اعتراض می کنم؟
از خود می پرسم آبادانی خاوران به چه معنی است؟ آیا گلی و درختی کاشتن بر قبر نا معلوم قربانیان تسلی خاطر بازماندگان خواهد بود؟ در اینروزها بارها از خود پرسیده ام مگر خاک چه اهمیتی دارد، که با تغییر ظاهر خاوران چنین بر آشفته شده ام؟ با خود زمزمه می کنم که خاوران در دلهای ما زنده است و خاوران دیگر به نمادی از نقض حقوق بشر در ایران تبدیل شده است، چه باک اگر خاک آنرا به توبره کشند؟ چه باک اگر درهای آنرا بر رویمان ببند؟ خاوران در دلهایمان زنده است. نه! این پاسخها راضیم نمی کنند.
شماره های نقش بسته بر دیوار خاوران را که نشانی از ردیف هائی است که قربانیان را دفن کرده اند را با یاد می آورم، آیا درختان را بر روی مردگانمان کاشته اند؟ نمی دانم و گمانم این است که هیچ کس نمی داند. خبر میرسد که تابلو یا پرده ای زده اند که خاوران گورستان اقلیتهای مذهبی است. درست است که خاوران را گورستانهای اقلیتهای مذهبی احاطه کرده است، اما تکلیف بستگانم چه می شود؟ آیا دولت جمهوری اسلامی ایران گورستان خاوران را نیز گورستانی متعلق به اقلیتهای مذهبی می داند؟ کدام مذهب؟ مگر دلیل دفن نکردن قربانیان در بهشت زهرا بی اعتقادی انان به مبانی اسلام نبوده است؟ شاید می خواهند دفن قربانیان اعدامهای دهه 60 در خاوران را انکار کند؟ شاید قصدشان آن است که دفن قربانیان قتل عام زندانیان سیاسی در گورهای دستجمعی خاوران را منکر شوند؟
از سال 60 که گورستان خاوران به عنوان محل دفن قربانیان دگر اندیش انتخاب شد، همیشه خانواده ها را از گذاشتن سنگ قبر و یا کاشتن درختی یا گلی در خاوران بر حذر می داشتند و اگر خانواده ای مرزهای ممنوعه را نادیده می گرفت و سنگی بر قبر قربانی می گذاشت، باید رنج فشارها و توهین ها و تهدیدهای ماموران دولتی را به جان می خرید. پس بسیاری از ما خود را با همان شرایط راضی کردیم و هر جمعه به خاوران رفتیم و در همان محلی که تنها با سنگ چینی و احیانا شنهای رنگی نشانه گذاری کرده بودیم نشستیم، عکس بستگانمان را بر آن گورهای فرضی گذاشتیم و در انتظار آن ماندیم تا حقیقت انچه بر بستگانمان روا داشتند روشن شود.
در این روزها بارها از خود پرسیده ام، چه عاملی سبب شده که مسئولان جمهوری اسلامی قصد بازسازی خاوران را کنند؟ تا به امروز تنها سهمی که آنان در "ساختن" خاوران داشته، انبوه قربانیانی است که در سالهای سیاه دهه 60 اعدام کردند و در گورهای بی نشان خاوران، تک تک و دستجمعی، دفن کردند. آیاخواهند گفت که برادرانم، محمود، محمد علی، و مهرداد، برادر همسرم، که در قتل عام تابستان 67 اعدام شدند، را در کدام گوشه خاوران دفن کرده اند؟ آیا خواهند گفت که زهرا، خواهرم، که در سوم شهریور 62 (در زیر شکنجه؟) کشته شد در کجای آن خاک آرمیده است؟ آیا محل دفن محمد رضا، برادر دیگرم، را که در 24 اسفند 60 در خیابانهای تهران به گلوله بستند به خانواده ام اطلاع خواهند داد؟
هنوز پس از 28 سال از آغاز اعدامهای سال 60، بسیاری از خانواده ها نمی دانند که چه بر بستگانشان گذشته است و آنان را کجا دفن کرده اند. یکی از اعضای خانواده ها که به وزارت اطلاعات احضار شده بود به ماموران این وزارت خانه گفته بود که زخم ما زخم بازی است که هنوز از آن خون می چکد. آیا مرهمی بر این زخم وجود خواهد داشت؟ در خیال خود به همراه خانواده ها به خاوران می روم. در جستجوی محلی هستم که برای زهرا نشانه گذاری کرده بودیم. از خود می پرسم کجا بود؟ فاصله اش با جدولها چه بود؟ سعی می کنم موقعیت آن نسبت به در ورودی را به خاطر بیاورم. آنطرفتر خانواده ریاحی می خواهند که قبر علی را بیابند و دورترک خانواده رحیم میلانی و پروین آبکناری و محمود ذکی پور و مادر نادر را نگاه می کنم. همه در تکاپو هستند تا نشانی از گم شده خود بیابند. آیا در طرح "ساماندهی" کذائی عواطف، رنجها و دلبستگی هایمان در نظر گرفته شده است؟ عکسهای تازه خاوران را با عکسهائی که همین شهریور گرفته بودم مقایسه می کنم. شاید درختها را بر محلی کاشته اند که زهرا در انجا دفن است و یا ریشه درخت را بر باقیمانده جسد محمود و محمد علی و مهرداد و بسیاری دیگر از قربانیان کشتار تابستان 67 در خاک کرده اند؟ چه کسی مسئول رنجی است که بر ما روا می دارند؟ با خود این 28 سال را مرور می کنم، کدام نهاد تا امروز وجود گورستان خاوران را به رسمیت شناخته است؟
به یاد می آورم که همین تابستان ماموران وزارت اطلاعات به یکی از اعضای خانواده ها گفته بودند که "شما گمان می کنید که اگر اعدامیهای تابستان 67 را در خاوران دفن کرده بودیم، باقیمانده اجساد آنها را می گذاشتیم که باقی بماند." شاید همین است دلیل "ساماندهی" کذائی؟ وجود قبرهای جمعی در خاوران که پیکر قربانیان کشتار تابستان 67 را در آن دفن کرده اند. شاید می خواهند بقایای اجساد قربانیان را از آنجا منتقل کنند، تا سندی وجود نداشته باشد؟ تا من هر گز ندانم که برادرانم و خواهرم در کجا دفن شده اند.
تنها سهم جمهوری اسلامی در "ساختن" خاوران انبوه قربانیانی هستند که در آنجا دفن شده اند و "ساماندهی" آن توسط نهادهای جمهوری اسلامی بدون نظارت خانواده های قربانیان و نهادهای مدافع حقوق بشر، که تنها طریق ممکن برای در نظر گرفتن احساسات، عواطف و نیازهای خانواده های قربانیان است، ادامه نقض گسترده حقوق بشر از طرف جمهوری اسلامی است. پس صدای خود را به اعتراض بلند می کنم، از هر امکان موجود برای رساندن صدای این اعتراض به گوش مسئولان جمهوری اسلامی استفاده خواهم کرد و از همه می خواهم که بر این ظلمی که بر ما روا می دارند، اعتراض کنند.

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

خاوران، دوم خرداد 76 و دهمین سالگرد قتل عام تابستان 67

با پیروزی محمد خاتمی در انتخابات خرداد 76 و روی کار آمدن دولت ایشان، برخی از بازماندگان از جمله من به این نتیجه رسیدیم که باید خود را با شرایط جدیدی که به وجود آمده است تطبیق دهیم. تصمیم گرفتم تا به مناسبت دهمین سالگرد قتل عام تابستان 67 نامه ای را برای محمد خاتمی ارسال کنم. در ابتدا تلاش کردم که نامه را با امضای جمعی بازماندگان برای آقای خاتمی بفرستم، که به دلیل بروز برخی مشکلات، به این نتیجه رسیدم که بهتر است تنها خودم نامه را امضا و برای ایشان ارسال کنم. در همان زمان نامه های دیگری نیز برای آقای خاتمی ارسال شده بود.

برای آنکه نامه ام تاثیر گذار باشد، بیش از هر چیز به این نکته توجه داشتم که مخاطب نامه نتواند بنیاد های حقوقی آنرا نادیده بگیرد. تلاشم آن بود که نامه حتی المقدور مبتنی بر قوانین ملی و تعهدات بین المللی دولت جمهوری اسلامی ایران باشد. می خواستم به مسئولین دولتی گوشزد کنم که آنچه جمهوری اسلامی در دهه 60 انجام داده است، به گذشته تعلق نداشته و هر دولتی که در ایران سر کار بیاید، مسئولیت رسیدگی به ان اقدامات را بر عهده دارد. در آن روزها محمد خاتمی اعلام می کرد که هدفش احیای فصل فراموش شده حقوق مردم در قانون اساسی است. برای اولین بار در آن زمان بود که قانون اساسی جمهوری اسلامی را با دقت خواندم و دریافتم که چه تناقض عمیقی در این قانون وجود دارد و به این نتیجه رسیدم که تحقق فصل فراموش شده حقوق مردم بر خلاف نظر آقای خاتمی و همراهانشان در جبهه دوم خرداد نه در صحن مجلس و یا در درون نهادهای وابسته به دولت، که در صحن جامعه تعیین خواهد شد. همچنین برای اولین بار با دقت اعلامیه جهانی حقوق بشر و کنوانسیونهای مربوطه و تعهدات دولت ایران را خواندم، دو کتاب ارزشمند اقای حسین مهر پور (رئیس هیئت نظارت و پیگیری اجرای قانون اساسی در دوران ریاست جمهوری محمد خاتمی) در مورد نظام بین المللی حقوق بشر و تهعدات دولت جمهوری اسلامی مرا با این قوانین و تعهدات جمهوری اسلامی آشنا کردند. در این مطالعات دریافتم که جمهوری اسلامی در این حوزه با مشکلی بزرگ دست به گریبان است. از یک سو متعهد به اجرای کنوانسیون های حقوق بشر است و از طرف دیگر نمی تواند به این تعهدات عمل کند. آقای مهرپور توصیه کرده بودند که جمهوری اسلامی باید موضعش را در برابر این تعهدات روشن کند.

نامه ام را با توجه به این دریافتها تهیه و در ابتدای نامه نوشتم:
احتراما ... امیدوار هستم که با استقرار حکومت قانون که جنابعالی بر آن تاکید دارید و با توجه به پنجاهمین سالگشت (سال 1998 میلادی) تصویب اعلامیه جهانی حقوق بشر که از طرف سازمان ملل متحد به عنوان سال تحکیم مبانی حقوق بشر اعلام گردیده است، و با توجه به اینکه امسال دهمین سالگشت کشتار جمعی زندانیان سیاسی در سال 67 می باشد و با عنایت به اصل یکصد و سیزدهم قانون اساسی که مسئولیت اجرای این قانون را بر عهده ریاست جمهوری قرار داده است، تقاضا دارم با ارجاع این دادخواست به قوه قضائیه و پیگیری آن، نسبت به احقاق حقوق تضییع شده زندانیان سیاسی و اعدام شدگان به دلایل سیاسی و اعتقادی و وابستگان آنان، اقدام لازم معمول گردد.

همچنین با این سئوال روبرو شدم که اگر بخواهم پیگیری قانونی اعدامهای دهه 60 و قتل عام تابستان 67 را بخواهم، لازم است از نظر حقوقی تعریف مشخصی از جنایتی که انجام شده بود ارائه کنم. مطالعاتم مرا متقاعد کرد که که فاجعه ای که در تابستان 67 اتفاق افتاده بود، کشتار جمعی (ژنو ساید) بوده و به همین دلیل درخواست کردم که:
اولا) مسئولان این فاجعه بشری بر حسب کنوانسیون در یک دادگاه علنی محاکمه گردیده و نمایندگان خانواده های اعدام شدگان به عنوان شاکی در این دادگاه حضور داشته باشند.
ثانیا) از کلیه اعدام شدگان سال 67 اعاده حیثیت گردیده و خسارات وارده جبران گردد. گرچه جبران کامل امری غیر ممکن است.
ثالثا) محل دفن اعدام شدگان به عنوان آرامگاه قربانیان جنایت کشتار جمعی (ژنوساید) شناخته شوند.
نامه را در همان زمان با اسم و رسم خودم برای آقای خاتمی ارسال کردم. متن کامل نامه در نزد نویسنده محفوظ است.

۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

خاوران و برخی از فعالین اپوزیسیون *

رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود

امسال وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران با این بهانه که نیروهائی خارج از خانواده های اعدام شدگان دهه 60 قصد دارند که در خاوران شلوغ کنند، جلوی برگزاری مراسم سالگرد اعدام گسترده زندانیان سیاسی در تابستان سال 67 را با خشونت گرفتند. سه ماهی از این اقدام غیر قانونی وزارت اطلاعات گذشته است.
******************
1- در همان روزها ی شهریور ماه که در ایران بودم فرصتی پیش آمد که در صحبتهای خصوصی از برخورد برخی از دوستان به مسئله خاوران گلایه کنم. به این دوستان گوشزد کردم که مهمترین نقطه قدرت تلاش خانواده های قربانیان کشتارهای گسترده دهه 60 و به ویژه کشتار تابستان 67 خواسته های معقولی است که آنان دارند. به آنان گفتم که نیازی نیست که سرود انترناسیونال و یا شعاری در خاوران داده شود تا ابعاد جنایتی که انجام شده است را نشان دهیم. تلاش صبورانه بازماندگان در این بیست و هشت سال چنین کرده است. پاسخ شنیدم که شرایط در ایران تغییر کرده است و من که در خارج از کشور زندگی می کنم از این تغییرات برداشتی صحیح ندارم. گفتند که بازماندگان هم به یک طرز فکر تعلق ندارند و هر خانواده ای حق دارد که آنچنان که می پسندد مراسم یادمان بستگانشان را برگزار کنند.
هر چند حقیقتی انکار نا شدنی در این پاسخ وجود دارد ولی به آن دوستان گفتم که با آموزش می توانیم آنان را قانع کنیم که از اقدامات تحریک آمیز در خاوران پرهیز کنند. پاسخ دادند که برای آموزش دادن نیاز به فضای مناسب است که ما در اختیار نداریم. حقیقتا از این پاسخ حیران ماندم، مگر تا امروز ما منتظر مانده بودیم که دولت چمهوری اسلامی ایران به ما اجازه بدهد که ما ساختمانی را جهت آموزش هم وطنانمان داشته باشیم؟ مگر با همه محدودیتها اعمال شده ما موفق نشده ایم که صدایمان را به گوش دیگران برسانیم؟ چرا نمی توانیم با نوشتن مقالاتی نشان دهیم که حضور صبورانه بازماندگان قربانیان یکی از ثمر بخش ترین فعالیتهای حقوق بشری در ایران بوده و خواهد بود.
نقطه اختلاف جدی شاید در این نکته نهفته است که برخی از دوستان فکر می کنند که اگر بر رادیکالیسم حرکتهای موجود بیافزائیم، امکان موفقیت آنها را افزایش خواهند داد. همچنین برخی را گمان بر این است که با وارد کردن عنصر فعال سیاسی در تلاش بازماندگان قربانیان نقض گسترده حقوق بشر در ایران می توان ثمربخشی این تلاشها را بیشتر کرد.
2- دوسال قبل هم که به ایران رفته بودم یکی از دوستان می گفت "دیدی خاوران را خاوران کردیم". می دانستم که ایشان در جریان تلاشهای بازماندگان قربانیان اعدامهای دهه 60 می باشند. پس چگونه به خود اجازه داده بود که چنین ادعای بزرگی را بر زبان براند؟ آیا جز این است که به یک خود بزرگ بینی مبتذل دچار شده اند؟ متاسفانه این نوع از خود بزرگ بینی شیوه تفکر غالب در میان فعالین سیاسی ایرانی است. آنان گمان می کنند تاریخ یک تلاش تنها از زمان حضور آنها در یک واقعه و یا بهتر بگویم از زمان تصمیم آنها برای حضور در یک واقعه آغاز می شود. این خود بزرگ بینی به داخل ایران محدود نمی شود و به شکلی گسترده در میان ایرانیان خارج کشور هم ریشه دوانده است. این دوستان خود را محور عالم هستی قلمداد می کنند و "صادقانه" گمان می کنند که تاریخ یک حرکت از همان لحظه ای که آنها مشارکت خود را آغاز کرده اند، شروع شده است. هم آن دوست که گمان می کند که چند سال حضور ایشان در خاوران، سبب شده است که خاوران به عنوان یکی از مهمترین نمادهای نقض حقوق بشر در ایران شناخته شود و یا ان دوست دیگر که بر این باور است که با نوشتن یک نامه در اعتراض به اعدامهای گسترده تابستان 67 و جمع آوری امضاء، حرکتی تاریخی را آغاز کرده اند. پیروان این نوع از تفکر، حرکت صبورانه بازماندگان قربانیان را نادیده می گیرند و گمان می کنند حرکات پر سر و صدای آنهاست که مسیر تاریخ را تغییر می دهد.

********************
به عنوان جمع بندی اجازه بدهید صفحه ای از خاطرات یکی از مادران را برایتان نقل کنم:
"ما مادرها با هم تا می توانستیم می خواستیم برای آزادی بچه هامان کاری انجام دهیم. از جمله رفتن به قم پهلوی آقای منتظری بود. چند نفر مادر شاید 20 تا 30 نفر جمع می شدیم و می رفتیم قم هر کدام برای ناهارمان غذائی درست می کردیم و با هم مینی بوس سوار می شدیم و می رفتیم در خانه آقای منتظری. هر چه تلاش می کردیم که بگذارند برویم پهلوی آقای منتظری حرفمان را بزنیم نمی گذاشتند. ... می گفتند شما بروید هفته دیگر بیائید. چونکه در هفته یک روز ملاقات داشتند ... . باز هفته دیگر مادرها با تمام سختی راه می افتادیم می رفتیم قم. اما هیچ اثری برای بچه های ما نداشتند. گمان می کنم ما 8 دفعه رفتیم قم و نتوانستیم آقای منتظری را ملاقات کنیم. این بود حال ما مادرها یا زنهائی که شوهرشان در زندان بود. ما هم کمتر از زندانی ها شکنجه نمی شدیم. این بود لب پر خنده که آقای خمینی برای ما آورده بود. از کار و زندگی عادی هم باز مانده بودیم و حال بعد از چند سال هنوز من مادر قبر بچه هایم را نمی دانم. فکر میکنم ایشان از مرده های بچه ها هم می ترسند. این است اسلامی که اینها آوردند"
کدام وجدان بیداری است که این سخنان را بشنود و با مادران قربانیان اعدامهای دهه 60 همراهی نکند। چه نیازی به شعارهای تند و سخنرانی های آتشین است. بگذاریم این صداها شنیده شود و آنها را در زیر شعارهای به ظاهر رادیکال خفه نکنیم.

توضیح: عنوان را به برخی از فعالین اپوزیسیون تغییر دادم، شاید منصفانه تر باشد।

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

موزه عبرت (کمیته مشترک ضد خرابکاری یا بند 3000 اوین)

آنکس که حقیقت را می داند و انکار می کند، جنایتکار است جمهوری اسلامی ایران زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری (نامی که در اواخر حکومت شاه به آن معروف بود) را به موزه تبدیل کرده است. نام این موزه را عبرت گذاشته اند. این زندان در زمان جمهوری اسلامی به عنوان بند 3000 اوین معروف و توسط سپاه پاسداران اداره می شد و یکی از مخوفترین شکنجه گاه های جمهوری اسلامی بود. محل موزه در خیابان کوشک مصری، خیابان شهید یارجانی است. در روز های هفته (جز روزهای سه شنبه و جمعه) دو تور در ساعت های 10 صبح و 2 بعدازظهر برای بازدید کنندگان برگزار می شود. هر تور توسط یکی از زندانیان سیاسی قبل از انقلاب هدایت می شود شنبه 2 شهریور (23 آگوست 2008) ساعت دو بعد از ظهر برای بازدید از این موزه رفتم. بلیط ورودی موزه 500 تومان بود. آن دسته از زندانیان سیاسی که در زمان شاه در کمیته مشترک زندانی بودند از پرداخت ورودی معاف بودند. نگهبان در ورودی از من خواست که دوربینم را تحویل بدهم، چون عکسبرداری در موزه ممنوع بود در ابتدا یک فیلم ویدئوئی برای ما پخش شد. در آغاز این فیلم خانم حسینی و خانم دباغ چی از شکنجه های که در دوران بازداشت در زمان شاه تحمل کرده بودند صحبت کردند. سپس یکی از مسئولین موزه در مورد تاریخچه کمیته مشترک ضد خرابکاری گزارشی کوتاه در اختیار بازدید کنندگان قرار داد. بر اساس این اطلاعات کارهای ساختمانی زندان در سال 1310 با نظارت مهندسین آلمانی آغاز و در سال 1316 پایان یافت. این زندان بارها میان نهادهای مختلف دست به دست شد و از جمله به عنوان زندان موقت شهربانی و یا بند موقت زنان مورد استفاده قرار گرفت. این زندان از سال 1350 در اختیار کمیته مشترک ضد خرابکاری قرار داشت. در 7 سالی که کمیته مسترک ضد خرابکاری فعال بود هزاران زندانی سیاسی در این زندان شکنجه که برخی از آنها در زیر شکنجه جان باختند. در ابتدا اطاقهای بازجوئی و شکنجه نشان داده شد. زندانیان را در دفتر کار بازجویان استنطاق می کردند و در همان جا مورد ضرب و شتم قرار می گرفتند. مجسمه هائی را از زندانیان شکنجه شده و بازجویان در اطاقهای قرار داده بودند که خوب درست نشده بودند. حسینی، شکنجه گر معروف، هم اطاق خودش را داشت در یکی از اطاقهای شکنجه از راهنمایمان پرسیدم که در چه تاریخی آخرین زندانی در این زندان شکنجه شده است؟ با خونسردی پاسخ داد که از سال 56 فشار بر زندانیان کاهش یافت و شکنجه های شدید خاتمه یافت. نمی دانم هیچ کدام از بازدید کنندگان می دانستند که هزاران زندانی سیاسی در زمان جمهوری اسلامی در این زندان شکنجه شده و بسیاری از آنان از جمله خواهرم زهرا در این زندان جان باختند پس از بازدید از اطاقهای شکنجه به بند 3 و 4 رفتیم. عکس کسانی که در زمان شاه در این زندان بازجوئی شده بودند بر دیوارهای بند 3 و 4 زده شده بود. عکسها همه یک اندازه بود. عکس محمود (برادرم که در تاریخ 4 آبان 55 در تهران دستگیر شده بود) در انتهای سالن 3 بر دیوار زده شده بود. نمی دانم ترتیب نصب عکسها بر چه اساس بود در سالن 1 و 2 که هنوز سلولهای انفرادی آن به همان حالت زمان شاه نگاهداشته شده بود، مجسمه های برخی از زندانیان سیاسی معروف را ساخته و در سلولها گذاشته بودند. تمام مجسمه ها به همراهان جمهوری اسلامی مانند آیت الله طالقانی، آقای خامنه ای و دیگران مربوط می شد. از دگر اندیشان تنها مجسمه های آقایان صفر قهرمانیان و خسرو گلسرخی در این سلولها به نمایش گذاشته شده بود. از مجاهدین و فدائیان کسی دیده نمی شد ***************************** کمیته مشترک برایم نشان از خاطرات دردناکی داشت. برای اولین بار در اواخر سال 55 بود که به همراه خواهرم برای اطلاع یافتن از سرنوشت محمود که در آبان 55 در تهران دستگیر شده بود به این محل مراجعه کرده بودم. از پله های جنوبی مجموعه ای که کمیته مشترک در آن قرار دارد بالا رفتیم و با اصرار از ماموری که در آنجا بود می خواستیم که به ما اجازه بدهد که با مسئولین زندان تماس بگیریم تا مگر از سرنوشت محمود اطلاعی به دست آوریم. نگران بودیم که محمود در زیر شکنجه کشته شده باشد بار دوم در سوم شهریور 1362 بود که به همراه برادرانم محمود، محسن و محمد علی توسط سپاه پاسداران بازداشت شدم و مستقیا ما را به کمیته مشترک بردند. نیمه های شب با چشمان بسته به کمیته مشترک (بند 3000 اوین) وارد شدیم. مرا حدود شش ماه در این بازداشتگاه نگاه داشتند. در بازدیدم تلاش می کردم خاطرات آن دوران را بازسازی کنم همیشه تصور می کردم که از دری در ضلع شمالی آن مجموعه وارد زندان شده بودیم. اما در این بازدید از دری در ضلع شرقی مجموعه وارد زندان شدیم بند چهار برایم خاطره انگیز بود. شش ماه در این بند زندانی بودم. دو ماهی را در راهرو این بند زیر چشم بند و چهار ماه باقی مانده را در یکی از اطاقهای عمومی بند گذرانده بودم. فکر می کنم به دلیل کثرت زندانیان و کمبود سلولهای انفرادی بعضی از زندانیانی که تازه دستگیر شده بودند را در راهروهای بند زیر چشم بند نگاه می داشتند تا دوران بازجوئیهای اولیه که معمولا با شکنجه و ضرب و شتم همراه بود به پایان برسد. زندانیان جز زمانی که برای بازجوئی و یا دستشوئی برده می شدند، بر روی یک پتوی چهار تا شده روز و شب را سپری می کردند. از صبح تا شب قران و دعا از بلند گوی بند پخش می شد. این صدای مداوم بر روانم اثری ماندگار به جای گذاشته است با سرعت یک بار طول راهرو را قدم زدم. تصویری که از این راهرو در خاطرم حک شده بود با واقعیتی که امروز می دیدم بسیار متفاوت بود. در دوران بازداشتم تصور می کردم که این راهرو را پایانی نیست در حالی که راهرو کوتاهی بود در حدود 25 متر. به آن روزهای وحشت فکر می کردم. به اینکه آرزو می کردم که روز به پایان رسد اما زمان به کندی می گذشت. سرگرمیم آن بود که بر روی پتو دراز بکشم و زندانیان دیگر را نظاره کنم. به ویژه وقتی که اطاقها را برای دستشوئی می بردند. گاها اگر فرصتی پیش می آمد با زندانیانی که در نزدیکم بودند چند کلمه ای رد و بدل می کردم. نفر اول در سمت راست راهرو بند یک زندانی کرد بود. او را خیلی شکنجه کرده بودند. پاهایش باند پیچی شده بود و هنوز هم مداوما او را برای بازجوئی می بردند. نفر دوم من بودم و نفر بعدی شهاب شکوهی بود. دستش تیر خورده بود. در دور دستهای راهرو پیرمردی توده ای را خوابانده بودند، با خودم حساب می کردم که او باید حداقل 8 ماه در زیر چشم بند و در کنار راهرو نگاهداشته شده باشد به اطاقی که حدود چهار ماه در آن زندانی بودم رفتم. اطاق چقدر کوچک به نظر می رسید، شاید پنج متر در سه و نیم متر. حدود ده نفر در آن اطاق زندانی بودیم. فریبرز صالحی در آن اطاق از همه قدیمی تر بود. در عرض اطاق زندانیان وابسته به حزب توده پتوهایشان را پهن کرده بودند و در طول اطاق زندانیان وابسته به دیگر گروههای چپ از اطاق خارج شدم. در راهرو بودم که توضیح دهنده چفت در را با صدای بلند باز و بسته می کرد، شاید می خواست که فضای زندان را برای ما بازسازی کند؟ به او گفتم این صدا من را به دورانی که در اینجا زندانی بودم باز می گرداند. از من پرسید که در زمان حکومت اسلامی هم زندانبانان چفت در را با همین صدا باز و بسته می کردند؟ دلم می خواست حمام را ببینم. تصویری که در ذهنم از حمام داشتم فضای باز بزرگی بود. نمی دانستم این تصویر تا چه میزان با واقعیت منطبق است. حمام یک محوطه شاید چهار متر در 12 تا 15 متر بود که دوشها در دو طرف اطاق قرار داشتند. یک راهرو طولانی حمام را به طبقه اول و فلکه متصل می کرد. در همین راهرو بود که مرا به یکی از توابهای اقلیت نشان دادند. چشم بندم را بالا زده بودند و بازجو گفت که چشمانم را ببندم. سعی کردم که واکنش طرف مقابل را ببینم. به نظرم رسید که با سر اشاره کرد که مرا نمی شناسد. روزی دیگر در صف حمام با یکی از بچه های اطاقی دیگر صحبت می کردم. یکی از توابها یخه ام را گرفت. پرسید در چه موردی صحبت می کردید؟ گفتم که پرس و جو می کردم که آیا برادارانم در آن اطاق هستند یا نه *********************** از زندان که بیرون آمدم از اینکه جمهوری اسلامی بخشی مهم از جنایتهائی که در این زندان گذشته است را ناگفته باقی گذاشته، به خشم آمده بودم. شاید خوب باشد که موزه "تاریخ کمیته مشترک ضد خرابکاری از آغاز تاسیس جمهوری اسلامی ایران تا امروز" در فضای مجازی تاسیس شود. همچنین حیران مانده بودم که چگونه فضای زندان به شکلی غیر واقعی در خاطرم نقش بسته است؟ ابعادی که در خاطرم نقش بسته بود هیچ تطابقی با واقعیت نداشت.