۱۳۹۵ خرداد ۲۴, دوشنبه

آزمونی برای احترام به حق آزادی بیان

آزمونی برای احترام به حق آزادی بیان
1) چند روز قبل خواندن کامنتی از علی علیزاده در صفحه فیس بوک ایشان در واکنش به انتشار عکسی از خانم صدر نشسته بر صندلی  راحتی منقش به کتیبه های عاشورا و کامنتهای زیر آن، توجه مرا به واکنش فعالین سیاسی و مدنی، روزنامه نگاران و روشنفکران و کسانی که کمتر فعالانه به اینگونه مسائل می پردازند جلب کرد (قبل از خواندن کامنت آقای علیزاده این عکس را دیده بودم، اما چیز جالبی در آن توجه ام را جلب نکرده بود).
شادی صدر در توضیح انتشار عکس خود می نویسند: "تقدس‌زدایی از امر مقدس و فروریختن هر آنچه مقدس است، جوهره مدرنیته است. شوخی با امر مقدس و تابو زدایی هم جزیی از همین روند مدرن شدن جامعه است. حقوق بشر هم از دل همین مدرنیته در می آید."
احتمالا از همین روست که بخش مهمی از این واکنش ها حاوی اهانت و تهدید خانم صدر است؛ که گویا خانم صدر مقدسات را پایمال کرده اند. گاه حتی این استدلال ها قالبی از نوع حقوق بشر به خود می گیرند: این نوع اعمال و رفتارها تجاوز به حقوق دیگران، به ویژه ایرانیان و نفرت پراکنی است

2) سپس این نکته مشخص شد که صندلی ای که خانم صدر بر آن نشسته اند، از (یا شبیه) مجموعه ای است که توسط پرستو فروهر برای یکی از نمایشگاه هایشان طراحی شده است. (تا آنجا که من دریافتم) این اثر (مجموعه صندلی های راحتی)، در سال 2008 برای اولین بار در نمایشگاهی در برلین به نمایش گذاشته شده است. از آن زمان، کمتر کسی از زاویه اهانت به اسلام و فرهنگ ایرانی به این آثار توجه کرده بود (یا من نتوانستم ردی از آنها بیابم). اما انتشار عکس خانم صدر و واکنشهای خشم آلود نسبت به آن، توجه ها را به طراحی صندلی های راحتی خانم فروهر نیز جلب کرد. در زمانی کوتاه اهانتها و تهدیدها به سمت ایشان نیز گسترش یافت. خانم فروهر حال و روز خود را چنین توصیف می کنند: "در برابر موج افترا و هتک حرمتی که مرا هدف گرفته است آنقدر دلشکسته و مبهوت مانده ام که هنوز توان واکنش درخور را نیافته‌ام."

3) 3  زمانموعه صندلی های راحتی)به ه  آمده استن توجه ام را جلب نکرده بود) واکنش به انتشار عکسی از خانم صدر نشسته بر صندلی ای راحتی مشاید از همین رو بود که برخی از محترمترین فعالین ملی-مذهبی، با نوشتن مطالبی (بدون آنکه از این نکته ذکری به میان آورند که این اهانتها و هتک حرمت ها دامن خانم صدر را نیز گرفته است- احتمالا به این دلیل که خانم صدر آگاهانه مقدسات را محترم نداشته است) به دفاع از خانم فروهر پرداخته و از حق ایشان برای تولید اثر هنری دفاع و تلاش کردند نشان دهند که ایشان هیچ توهینی به اسلام و مقدسات نکرده و برای فرهنگ ریشه دار جامعه اش احترام قائل است، از جمله در یکی از این یادداشتها آمده است: "نکته دیگر آن که پرستو به خانواده فکری و سیاسی ملی ای هم متعلق است و با رونمایی از سایت اخیرشان بر آن صحه و تاکیدی مجدد می گذارد، که همانگونه که دیروز هم نوشتم به فرهنگ ریشه دار جامعه اش جدا از هر نظری که در باره آن داشته باشد احترام می گذارد و این هیچ مغایرتی با تلاش برای نقد؛ اصلاح و تغییر آن ندارد." (بر گرفته از یادداشت رضا علیجانی در مورد موج اهانتها به خانم فروهر)(بنا بر ه هاحتی لی هنرمندانه   دچ توهینی به اسلامن در داین اثر وجود نداردد)  به دفاع از خانم فروهر پرداخته و از اثر ایشان دفاع ک

4) علیرغم تفاوت آشکاری که میان صندلی های راحتی خانم فروهر و عکس "تابو شکن" خانم صدر وجود دارد، هر دو خواسته اند نظرات خویش را به شیوه های دلخواه منتشر نمایند. بنا بر اصول، استانداردها و قوانین حقوق بشر که ایران نیز بدان متعهد است، از جمله اصل نوزده ام – پاراگراف 2 از میثاق بین المللی حقوق مدنی و سیاسی(1) می گوید: "هر کس حق آزادی بیان دارد. این حق شامل آزادی تفحص و تحصیل و اشاعه اطلاعات و افکار از هر قبیل بدون توجه به سرحدات خواه شفاهاً یا بصورت نوشته یا چاپ یا بصورت هنری یا به هر وسیله دیگر به انتخاب خود می باشد." در همانجا ذکر می شود (اصل بیست- پاراگراف 2): "هر گونه دعوت (ترغیب) به کینه (تنفر) ملی یا نژادی یا مذهبی که محرک تبعیض یا مخاصمه یا اعمال زور باشد به موجب قانون ممنوع است." علاوه بر آن کمیته حقوق بشر سازمان ملل در "تفسیر کلی شماره 34"(2) به توضیح و تفسیر اصل 19 (آزادی بیان و عقیده) پرداخته است. در ابتدای پاراگراف 48 این تفسیر آمده است: "ممنوعیت هر نوع مراسم یا تظاهرات که مذهب یا نظامی عقیدتی را محترم نمی‌شمارد، و نیز وضع قانون برای کفرگویی، جز در موارد ویژه‌ای که در پاراگراف ٢ ماده 20 میثاق پیش‌بینی شده، برخلاف میثاق است."
به گمان من، روشن است که اثر هنری خانم فروهر و عکس خانم صدر محرک تبعیض و یا اعمال زور نیستند. اما میتوانند سبب مخاصمه شوند؛ یعنی کسانی یافت شوند که گمان کنند این طرح هنری و یا آن عکس اهانت به مقدسات آنان است. در ایران حاکمیت و بخش هائی از مردم، که خود را اکثریت(3) جامعه و اعتقادات خود را مقدسات جامعه قلمداد می کنند، انتظار دارند که همه آحاد جامعه برای این "مقدسات" احترام قائل باشند. آنان، اگر از نظر سیاسی آنرا صلاح بدانند (این نکته را بدین دلیل ذکر می کنم که به احتمال زیاد، این واکنش ها سازمان یافته هستند)، در برابر هر اقدامی که به گمان آنان رعایت "مقدسات" را نکرده است، واکنش های خشن از خود نشان داده و چنین اعمالی را مستوجب سنگین ترین و خشونت آمیزترین مجازات ها می دانند.
یک نمونه بسیار خوب از تحمیل گفتمان قدرت، واکنش خشم آلود آیت الله خمینی به پاسخ زنی بود که در یک مصاحبه رادیوئی خیابانی گفته بود که الگوی او اوشین (قهرمان زن یکی از سریالهای ژاپنی که در دهه شصت از تلویزیون نمایش داده می شد) است. آیت الله خمینی بلافاصله حکم مرگ این زن را صادر کرد (این حکم بعدا تغییر یافت) . چرا که در جمهوری اسلامی ایران الگوی زن ایرانی تنها میتواند از خانواده ائمه و انبیا و یا شهدا باشند(4). گفته  آن زن هیچ "تبعیض" یا "اعمال زوری" را باعث نمی شد، اما توانست خصومت رهبر انقلاب و به تبع آن بسیاری از پیروان ایشان را برانگیزد.
آیا به این دلیل می بایست آزادی بیان آن زن محدود می شد؟ میثاق بین المللی حقوق مدنی و سیاسی (که جزو قوانین جمهوری اسلامی ایران است) و تفسیرهای آن با چنین برداشتی به شدت مخالف است. این میثاق بر این نکته تاکید می کند که هیچ محدودیتی نباید چنان باشد که حقوق مصرحه در این کنوانسیون را بی معنی نماید. 
تجربه سی و هشت سال گذشته نشان داده است، در ایران تن دادن به چنین محدودیت هائی عملا به بی معنی شدن حق آزادی بیان منجر شده و خواهد شد. آیت الله خمینی و یاران ایشان در آغاز با حمایت اکثریت قاطع مردم، و سپس با قبضه کردن تمام قدرت، تلاش کرده اند که صدای هر دگر اندیش را، از جمله، با توسل به بهانه اهانت به مقدسات خاموش نمایند.

5) در مقابل،  تبلیغ (در اینجا تبلیغ نباید با مثلا مسخره کردن یا نقد این عقاید اشتباه گرفته شود- که به گمان من باید در هر شرایطی آزاد باشد) بر علیه اقلیت های عقیدتی، مذهبی، قومی و جنسی  از طرف حاکمیت و یا نیروها و رسانه های متعلق یا نزدیک به حاکمیت و از جانب روحانیون، میتواند سبب تبعیض، مخاصمه و اعمال زور بر علیه این اقلیت ها شوند. تجربه سی و هشت سال گذشته حکایت از تبعیض سازمان یافته بر علیه این گروه ها دارد. در این دوران صدها تن از این گروه های اقلیت توسط گروه های تحریک شده توسط قدرت حاکم و یا دادگاه های انقلاب به قتل رسیده اند. صدها هزار از زندگی و حقوق خود محروم شده و یا راه تبعید را در پیش گرفته اند. بر اساس مفاد این کنوانسیون، این نوع اعمال ممنوع و قابل پیگرد است.
به گمان من کمیته حقوق بشر سازمان ملل در توضیحات خود در مورد اصل 19 میثاق بین المللی حقوق مدنی و سیاسی، تلاش کرده است این نکته را روشن کند که تحمیل مقدسات یک گروه (هر چند اکثریت باشند) به دیگر بخش های جامعه، مغایر با میثاق بین المللی حقوق مدنی و سیاسی است.
6) نکته حائز اهمیت است که بخش مهمی از انتقادها، نشانه ای از سنگر گرفتن در پشت گفتمان قدرت را در خود نهفته دارند. گفتمانی که در چهل سال گذشته (از آغاز انقلاب اسلامی در سال 56 و به ویژه از شهریور 57) تلاش کرده است ما را شیر فهم کند که حتی اصلاحات در ایران توسط مسلمانان (نکته ای که حتی بخش مهمی از منتقدان جمهوری اسلامی از آن سود برده و آنرا تبلیغ کرده اند) ممکن و میسر است.
احتمالا از همین روست که مثلا آقای عبدالرضا تاجیک، روزنامه نگار شناخته شده ایرانی، نوشته سراپا اهانت آقای علیزاده در "نقد" خانم صدر را وقتیکه می گویند: "اينجاي جهان، اگر از شلاق خوردن كارگر به خشم ميايي، ظلم ستيزي بلاواسطه ات و بنيان عامليت سياسي ات ريشه در حسين دارند ابله نه ارزشهاي حقوق بشر" را می پسندند (5).
از قضا شاید گفته های آقای علیزاده را بتوان نمونه ای خوب از نفرت پراکنی قلمداد کرد. نفرت پراکنی، لااقل از جانب برخی از صاحبنظران، تحریک بر علیه اقلیت های قومی، مذهبی، سیاسی، جنسی و عقیدتی است. گفته های آقای علیزاده نه تنها به عوامل بیرحم حاکم علامت می دهد که پرخاشجویانه، مانع از آزادی بیان شوند، بلکه همراه با صدائی می شود که بخشی از مردم را تحریک به اقدامات خشونت آمیز بر علیه دگر اندیشان می نماید

7) از سوی دیگر، تعدادی از کامنتتها در "مخالفت" با آقای علیزاده و کسانی که گمان می کنند که به مقدسات اشان توهین شده است، سراپا توهین است و از زبانی مشابه با مدافعان حکومت و گفتمان حاکم استفاده کرده اند (تعداد قابل توجهی از کامنتها زیر پست فیس بوکی آقای علیزاده چنین است). زبانی که نه تنها در عمل به سود گفتمان حاکم تمام خواهد شد، بلکه نشان می دهد که بخشی از مخالفان، نیز حق آزادی بیان را برای منتقدان خود بر نمی تابند.

8) به گمان من، دفاع از حقوق خانم فروهر و خانم صدر در بیان آزادانه عقاید شان ، جدای از اینکه اثر هنری خانم فروهر و یا عکس "تابو شکن" خانم صدر را بپسندیم یا نپسندیم، آنها را سطحی یا عمیق قلمداد کنیم، به لحاظ سیاسی به نمایش گذاشتن صندلی های راحتی و یا انتشار عکس مورد بحث را به صلاح بدانیم یا ندانیم، وظیفه ما ایرانیان است. علاوه بر آن سکوت در برابر اهانت ها و تهدیدها به آقای علیزاده و کسانی که منتقد خانم صدر و خانم فروهر بوده اند، نیز همراهی با محدود کردن آزادی بیان است.
به گمان من هر کسی که تنها از خانم صدر حمایت کرده و در مورد حقوق خانم فروهر سکوت نماید و یا بالعکس، به ترتیبی در محدود کردن آزادی بیان سهیم است.
*********************************
توضیحات:
1- به نقل از بنیاد برومند:

2- به نقل از بنیاد برومند:

3- هر چند این اکثریت نیز واقعی بودنش مشخص نیست، تنها در یک جامعه آزاد است که میتوان وزن واقعی اقلیت های عقیدتی و سیاسی را دانست. مثلا گفته میشود بخش قابل توجهی از مردم ایران خداناباور هستند، اما تا زمانی که خداناباوران با مجازات مرگ روبرو و از تمام حقوق اجتماعی و سیاسی محروم هستند، امکانی برای تخمین واقعی تعداد آنان ناممکن است. این نکته را در مد نظر داشته باشیم که از آغاز انقلاب تا کنون صدها نفر تنها به دلیل ارتداد اعدام شده اند

۴- آقای علیجانی در همان یادداشت می نویسند: "پرستوی عزیز زینب های بلاکش و سخت کوشی که مادرت خود یکی از نمونه هایش بود از این پستی و بلنده هی زیاد دیده اند". از خود می پرسم که چرا مثال زن مبارز و آزاده نتواند از ایرانیان تاریخ معاصر مانند قره العین یا فروغ فرخزاد باشند؟

۵- پیشنهاد می کنم با توجه به این نکات که: 1) گویا آقای علیزاده و خانم صدر هر دو در انگلیس زندگی می کنند؛ 2) قوانین انگلیس در مورد "چنایتهای ناشی از نفرت" و "نفرت پراکنی" بسیار سخت گیرانه است؛ آقای علیزاده به پلیس انگلیس مراجعه و از خانم صدر شکایت کنند. این نکته لااقل این حسن را دارد که این نوع از اتهامات لااقل در یک سیستم قضائی، کمابیش منطبق با استانداردهای قابل قبول جهانی، مورد بررسی قرار گیرند.

۱۳۹۴ بهمن ۷, چهارشنبه

به یاد مادرم در تورنتو،

در روزهای اول که خبر درگذشت مادرم در فضای مجازی منتشر شد و بسیاری، مهربانانه پژواک این خبر را گستراندند، به این نکته فکر می کردم که چگونه مادرم را به یاد می آورم؟ مادرم توسط دوستان و همسایگان و اقوام و آشنایانش چگونه به یاد آورده می شوند؟ فعالین سیاسی و مدنی و خلاصه آنان که از نزدیک با او آشنا نبودند، چگونه او را به یاد  خواهند آورد؟  
با خواهران و برادرم که در این باره صحبت می کردیم، این پیچیدگی را با تمام وجودمان حس می کردیم. در فضای مجازی و پیام هائی که در محافل مختلف نقل می شدند، مادر با بیان های متفاوت نمادی از صبر، استقامت و عشق به زندگی معرفی می شدند. بسیاری به این نکته اشاره می کردند که مادر در تمام این سالها، سکوت نکرده بودند و هر گاه که فرصتی پیش آمده بود پیگیر ظلمی که بر او و فرزندالنش روا داشته بودند، بود.  
مادر در روزهای سیاه دهه شصت و دهه هفتاد، در آن روزهای تنهائی که علاوه بر فرزندان و اندک بستگان، تنها مادر پنجه شاهی و شیرین و یاسمن و برخی از دوستان هم درد، به او و پدرم سر می زدند، کمتر لب به شکوه گشود. زندگی را حتی پس از اعدام ناعادلانه فرزندانش با تلخ کامی، اما با علاقه دنبال می کرد. مادر در بدترین شرایط نیز انگیزه کافی برای زندگی کردن داشت.  
از همان روز فوت مادر، یا بهتر است بگویم از زمانی که مادر در بستری بیماریی افتاده بود که امید برخاستن از آن هر لحظه کاهش می یافت، با خودم کلنجار می رفتم که آیا باید برای مادرم مراسمی در تورنتو بگذارم؟ برای چه؟ چگونه از او یاد کنم؟ آیا باید مراسم را در یکی از مساجد تورنتو برگزار کنم؟ یا سالنی اجاره کرده و مراسم را با قرائت قران آغاز نموده، چنانچه مادرم دوست می داشتند.
دوست داشتم مادرم را چنان که بود و من او را دوست می داشتم بزرگ بدارم. همان زنی که همه فرزندانش را با عقاید مختلف شبهای ماه رمضان کنار سفره افطار گرد هم می آورد. همان زنی که زمانی که فرزندانش نیاز به کمک داشتند، بی تردید همراه آنان می شد. زمانی نیز که فرزندانش اسیر بودند، هرگز از فرزندان دیگرش نخواست که به همراه او به پشت دیوارهای زندان و یا برای ملاقات بیایند. آنرا به اختیار آنان گذاشته بود و به این انتخاب احترام می گذاشت (هر چند شاید در دلش چیز دیگری را آرزو می کرد).
مادر حتی وقتی که می خواست برای دیدار فرزندانش به خانه های مخفی برود سجاده اش را بر می داشت و عازم می شد. یا وقتی که راهی قم می شد که در جستجوی فرزندانش، به همراه دیگر مادران، به خانه منتظری بروند، سجاده اش و اندک خوراکی بر می داشت و عازم می شد. مادر را از سجاده اش جدا نمی دیدی. برایم عکس مادر بر سجاده، یکی از زیباترین و گویا ترین عکس های اوست.  
نگران بودم که به عادت همیشگی چهره ای کلیشه شده از مادرم ارائه و بخش مهمی از وجود مادر نادیده گرفته شود. به گمان من، از یک جنبه، اهمیت مادران و خانواده های خاوران در این بوده و هست که علیرغم تفاوت های فاحش ایدئولویک، سیاسی، اجتماعی، طبقانی و به ویژه خصوصیات فردی، اموخته بودند که یکدیگر را کمابیش همانگونه که هستند بپذیرند و کسی را به دلیل این تفاوتها حذف نکنند.
از فرم بیزار بوده ام. بیزار بوده ام که عزیزانم را مطابق با فرم های دولتی و یا حزبی به یاد بیاورم. فرم هائی که متن نوشته شده ای است با جاهائی که نقطه چین شده اند. آنگاه هر کدام از کشته گان و درگذشته گان مان چون دیگری می شوند. نگران بودم که مبادا با مادر نیز چنین کنند. در آن صورت دیگر زیاد تفاوتی ندارد که در مورد کدام مادر، همسر و خواهر سخن بگوئیم و آنان را به خاطر بیاوریم. شخصیتهای آنان رنگ می بازند.
روزی که مادر را به خاک می سپردند، از طریق موبایل، به همراه لیلی، بهاره (حضور بهاره- دختر خواهرم- در کنار ما در آن یکی دو روز نعمتی بود) و نیما، به مراسم خاکسپاری گوش می دادیم: نگران بودیم که مبادا اتفاقی بیافتد. مبادا ماموران مداخله کنند، مبادا "دوستان" و "رفقا" این نکته را فراموش کنند که فرزندانش دوست دارند مادر را یکجانبه نبینند و مادر را چنان که بود به یاد آورند.
مطمئن بودم که مادر دوست داشت در روز خاکسپاری اش قران و فاتحه خوانده شود. آرزو می کردم که "اندازه" نگاه داشته شود. از همین رو بود که وقتی خواهرم سرود برخی از دوستان را قطع کرد و گفت که "مادر من زنی مسلمان بودند و حمد بخوانید"، بر این بی توجهی "دوستان" و "رفقا" تاسف خوردم.
در همین گیر و دار بود که دوستی تماس گرفتند که قصد دارند مراسمی را برای مادر برگزار کنند. از اینکه کسانی هستند که ظلمی که به مادرم روا داشته شده را به رسمیت می شناسند و به ویژه تلاش او به همراه دیگر مادران و خانواده های خاوران برای حقیقت و عدالت را ارج می گذارند، خوشحال بودم. به ایشان گفتم که دارم در مورد برگزاری یک مراسم در تورنتو فکر می کنم. خواهش کردم که منتظر بمانند، چرا که احتمالا برگزاری بیش از یک مراسم در تورنتو مناسب نباشد. اما دوستان تصمیم خود را گرفته بودند.
متعاقب این گفتگو، متن زیر را به همراه لیلی و نیما در روز یکشنبه 20 دیماه ( 10 ژانویه) نوشته و در صفحه فیس بوک خود قرار دادم ولی به دلایلی که از حوصله این نوشته خارج است آنرا عمومی نکردم:
دوستان گرامی، تصمیم گرفته ایم که از برگزاری هر گونه مراسم یادبودی در سوگ از دست دادن مادر (بزرگ) عزیزمان، خانم ام البنین-نیره- جلالی مهاجر، که در 13 دیماه 1394 در تهران درگذشتند، پرهیز و هزینه های مربوط به چنین مراسمی را به یکی از نهادهای حامی حقوق بشر اهدا کنیم.
امیدوار هستیم که در فرصتی مناسب و در همراهی با دیگر بازماندگان قربانیان جنایت های دولتی، فعالین حقوق بشر و فعالین سیاسی و اجتماعی در مورد برگزاری مراسمی مناسب در بزرگداشت "مادران و خانواده های خاوران" که مادران ما: ام البنین جلالی مهاجر (مادر بهکیش) و ناجیه پیوندی (مادر پناهی)؛ به آن جمع تعلق داشتند، تصمیم گرفته شود.
با تشکر فراوان از همراهی و پیامهای تسلیت همه دوستان
لیلی، جعفر و نیما
جعفر بهکیش
7 بهمن 1394 (27 ژانویه 2016)


۱۳۹۴ دی ۳۰, چهارشنبه

از شلختگی در ترجمه پرهیز کنیم


چند روز پیش تیتری در بی بی سی فارسی توجه ام را جلب کرد:
این تیتر گویا ترجمه  بخشی از خبر بی بی سی انگلیسی درباره آخرین مصاحبه مطبوعاتی اوباما در 18 دسامبر 2015 است، تیتر خبر انگلیسی این است:

 ترجمه این تیتر احتمالا چنین است: تهیه طرح بستن گوانتانامو توسط باراک اوباما، رئیس جمهور آمریکا
در داخل خبر آمده است:
He said he will present a plan to Congress to close it, keeping back the threat of using his executive powers if Congress rejects it.
او گفت که طرح خود (برای بستن گوانتانامو) را به کنگره ارائه خواهد داد، و به شکلی مستقیم تهدید به استفاده از قدرت اجرائی خود، در صورت رد این طرح در کنگره، نکرد. (به لینک خبر بی بی سی انگلیسی که در بالا آمده است و متن کامل مصاحبه مطبوعاتی باراک اوباما در 18 دسامبر 2015، منتشر شده در وبسایت کاخ سفید مراجعه کنید).

خبر اصلی بی بی سی انگلیسی با محتوی صحبتهای اوباما نزدیک است که میگوید: او بدبین نیست و فکر می کند که طرحی خوب تهیه شده است که بستن گوانتانامو را توجیه می کند. او منتظر می ماند تا از نظر منفی کنگره در مورد این طرح مطمئن شود تا درباره استفاده از "قدرت اجرائی" خود مشخصا تصمیم بگیرد. 

در اینجا کاملا مشهود است که بی بی سی فارسی نه تنها ترجمه نادرستی از خبر را ارائه داده است، بلکه و شاید مهمتر اینکه
Executive powers 
 را به حکم حکومتی ترجمه کرده است.

در ادبیات سیاسی ایران "حکم حکومتی" به احکامی گفته می شود که از جانب ولی فقیه صادر می شود. حکم حکومتی بر قدرت بی رقیب و بلامنازع رهبر بر همه قوای کشور  تاکید دارد و اینکه او میتواند در هر زمان و به هر ترتیبی که صلاح دانست در کار و تصمیمات قوه قضائیه (مثلا حکم قضائی آیت الله خمینی مبنی بر قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان 67)، قوه مجریه (حکم آیت الله خمینی در ابقای میر حسین موسوی در زمان ریاست جمهوری علی خامنه ای، علیرغم مخالفت رئیس جمهور، حکم حکومتی آیت الله خامنه ای مبنی بر ابقای حیدر مصلحی وزیر اطلاعات دولت احمدی نژاد، علیرغم برکناری وی توسط رئیس جمهور)، قوه مقتته (حکم آیت الله خامنه ای در مورد خارج شدن لایحه مطبوعات از دستور کار مجلس در زمان ریاست مجلس بودن مهدی کروبی در سال 79) و نهادهای نظارتی (حکم حکومتی آیت الله خامنه ای مبنی بر تائید صلاحیت معین و مهر علیزاده- کاندیدهای اصلاح طلب در انتخابات 84- از جانب شورای نگهبان) مداخله نماید. به گمان بسیاری "حکم حکومتی" نمادی از دیکتاتوری ولایت (مطلقه) فقیه در ایران است. علاوه بر آن بسیاری بر این باور هستند که وظایف رهبری (مهمترین مقام کشور که انتخابی نیست و 26 سال است که آیت الله خامنه ای این مقام را در اختیار دارد) در اصل صد و ده قانون اساسی ذکر شده است و حکم حکومتی با قانون اساسی سازگار نیست (مثلا نگاه کنید به مقاله "حکم حکومتی؛ کلاه شرعی بر سر قانون اساس").

در مقابل، این نکته روشن است که انتخابات ریاست جمهوری آمریکا مهمترین انتخابات در این کشور است. بر اساس قانون اساسی ایالات متحده آمریکا رئیس جمهور از اختیارات زیادی برخوردار است و رای دهندگان با علم به این موضوع به کاندید مورد نظر خود رای می دهند (لازم می دانم توجه خوانندگان را به محدودیت های دمکراسی در ایالات متحده جلب نمایم، مثلا مخارج مبارزات انتخاباتی کاندید های ریاست جمهوری در این کشور چندین میلیارد دلار است و هر بار افزایش می یابد و ثروتمندان با کمکهای مالی بزرگ عملا از قدرت زیادی در پیشبرد اهداف خود برخوردار هستند). در آمریکا قدرت اجرائی رئیس جمهور مشروعیت قانونی دارد و اگر گمان شود که مقامات از جمله رئیس جمهور از اختیارات خود عدول کرده اند و دستوری خلاف قدرت قانونی خود داده اند، میتوان بررسی قانونی بودن آن "دستور اجرائی" را به دادگاه ارجاع داد (حتی سخن گفتن از چنین اقدامی علیه "حکم حکومتی" در ایران مستوجب مجازات است). موارد متعددی از مخالفت با استفاده از قدرت اجرائی رئیس جمهور و طرح شکایت در دادگاه را میتوان در هفت سال ریاست جمهوری اوباما برشمرد؛ برای اطلاعات بیشتر میتوانید به این لینک و این لینک مراجعه کنید.

بنابراین ترجمه
 " Executive powers "
به "حکم حکومتی" اشتباه برانگیز است. این استفاده های نامناسب، میتواند سبب سردرگمی در خواننده شود و برای "حکم حکومتی" در نظام سیاسی ایران نوعی از مشروعیت به وجود آورد. مثلا این را در ذهن خواننده متبادر نماید که حتی در نظام های دمکراتیک جهان نیز فرد اول مملکت از اختیارات مشابه ای برخوردار است، بدون اینکه به این نکته اشاره شود که: 1) در نظام های دمکراتیک هیچ مقام مادام العمری وجود ندارد (البته برخی مقامات دائمی و انتصابی هستند، مثلا قضات دادگاه عالی آمریکا یا اعضای مجلس سنا در کانادا)؛ 2) قوا از یکدیگر تفکیک شده هستند؛ 3) اختیارات به دقت در قانون تعریف شده است؛ 4) افراد در برابر تصمیم های خود پاسخگو هستند؛ 5) نهادهای مشخصی امکان بررسی قانونی بودن تصمیم های فرد اول مملکت را دارند.

این مشابه سازی زبانی خطرناک است و لازم است از آن پرهیز شود.

جعفر بهکیش

۱۳۹۴ دی ۱۷, پنجشنبه

شعر برتولت برشت خطاب به آیندگان، شاید حکایت امروز من باشد:

I
راستی که در دوره تيره و تاری زندگی می کنم:
امروزه فقط حرفهای احمقانه بی خطرند
اخم بر چهره نداشتن، از بی احساسی خبر می دهد،
و آنکه می خندد، هنوز خبر هولناک را نشنيده است.

اين چه زمانه ايست
که حرف زدن از درختان عين جنايت است
وقتی از اين همه تباهی چيزی نگفته باشيم!
کسی که آرام به راه خود می رود گناهکار است
زيرا دوستانی که در تنگنا هستند
ديگر به او دسترس ندارند.

اين درست است: من هنوز رزق و روزی دارم
اما باور کنيد: اين تنها از روی تصادف است
هيچ قرار نيست از کاری که می کنم نان و آبی برسد
اگر بخت و اقبال پشت کند، کارم ساخته است.
از قديم گفته اند: بخور، بنوش و از آنچه داری بهره بگير
اما چطور می توان خورد و نوشيد
وقتی خوراکم را از چنگ گرسنه ای بيرون کشيده ام
و به جام آبم تشنه ای مستحق تر است.
اما با همه اين حرفها باز هم می خورم و می نوشم.

من هم دلم می خواهد از روی خرد زندگی کنم
در کتابهای قديمی آدم خردمند را چنين تعريف کرده اند:
از آشوب زمانه دوری گرفتن و اين عمر کوتاه را
بی وحشت سپری کردن
بدی را با نيکی پاسخ گفتن
آرزوها را يکايک به نسيان سپردن
اين است خردمندی.
اما اين کارها بر نمی آيد از من.
راستی که در دوره تيره و تاری زندگی می کنم.

II
در دوران آشوب به شهرها آمدم
زمانی که گرسنگی بيداد می کرد.
در زمان شورش به ميان مردم آمدم
و به همراهشان فرياد زدم.
عمری که مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.

خوراکم را ميان سنگرها خوردم
خوابم را کنار قاتلها خفتم
عشق را جدی نگرفتم
و به طبيعت دل ندادم
عمری که مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.

در روزگار من تمام راهها به مرداب ختم می شدند
زبانم مرا به جلادان لو می داد
زورم زياد نبود، اما اميد داشتم
که برای زمامداران دردسر فراهم کنم!
عمری که مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.

توش و توان ما زياد نبود
مقصد در دوردست بود
از دور ديده می شد اما
من آن را در دسترس نمی ديدم.
عمری که مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.

III
آهای آيندگان، شما که از دل توفانی بيرون می جهيد
که ما را بلعيده است.
وقتی از ضعف های ما حرف می زنيد
يادتان باشد
که از زمانه سخت ما هم چيزی بگوييد.

به ياد آوريد که ما بيش از کفشهامان کشور عوض کرديم
و ميدانهای جنگ طبقاتی را با يأس پشت سر گذاشتيم،
آنجا که ستم بود و اعتراضی نبود.

اين را خوب می دانيم:
حتی نفرت از حقارت نيز
آدم را سنگدل می کند.
حتی خشم بر نابرابری هم
صدا را خشن می کند.
آخ، ما که خواستيم زمين را برای مهربانی مهيا کنيم
خود نتوانستيم مهربان باشيم.

اما شما وقتی به روزی رسيديد
که انسان ياور انسان بود
درباره ما
با رأفت داوری کنيد!

۱۳۹۴ آبان ۲, شنبه

مصاحبه با تلویزیون فارسی بی بی سی در مورد تابستان 67


مصاحبه خانم صدر و من با  صفحه آخر بی بی سی در مورد کشتار بزرگ زندانیان سیاسی در تابستان 67 و ضرورت رویاروئی با آن.
 چند نکته در این مصاحبه برای من آموزنده بود: اول از همه اینکه از قبل باید پرسید که به چه عنوانی به چنین مصاحبه ای دعوت شده ام؟ آیا بناست که تعداد کشته های خانواده ام را برای بینندگان یا شنوندگان این رسانه ها بشمارم؟ بدون اینکه اشکالی در اینکار ببینم، این رویکرد رسانه ها یک نکته مهم را نادیده می گیرد: تا کنون بخش مهمی از ادبیات در زمینه دادخواهی، با کمال تاسف، از سوی بازماندگان و قربانیان جنایتهای دولت جمهوری  اسلامی تهیه شده است، اما چون اصحاب رسانه با آن آشنا نیستند، چنین موقعیتی را برای آنان قائل نیستند، در چنین شرایطی من در شرایط دشوار پذیرش یا عدم پذیرش چنین مصاحبه هائی قرار می گیریم؛ دوم اینکه چگونه باید در حین مصاحبه این نگرش یک جانبه را بر هم زد، که هم رفتاری غیر محترمانه نداشته باشی و هم به رویکرد رسانه ها تن نداده باشی؟ اینکار نیاز به تمرین و کار بسیار بیشتری دارد؛ و سوم اینکه در یک مصاحبه تلویزیونی باید یاد گرفت که مناسب با شرایط این رسانه رفتار کرد، یکی از دوستانم به درستی گوشزد می کرد که در طول مصاحبه به عوض اینکه به شکل مداوم به دوربین نگاه کنم، نگاهم متوجه نقاط دیگر می شد 

دو دهه ملاقات خانوادگی

دیوارهای اوین
برای اولین بار پائیز 56 بود که برای ملاقات برادرم به اوین رفتم. از اتوبوس پیاده شدم، در ضلع جنوب شرقی چهار راهی که به اوین منتهی می شد، لوناپارک قرار داشت (سالها بعد، در دوران جمهوری اسلامی، پارکینگ لوناپارک به بخشی از اوین تبدیل شد). راهی ده اوین-درکه شدم، قبل از رسیدن به ده، راه زندان از آن جدا می شد، سرازیری تندی در پیش رو داشتم، تا از دره زیبای اوین و نهری دل گشا که در عمق آن جاری بود بگذرم، اوین در آن سوی دره قرار داشت. مردم عادی و بسیاری از جوانان، راه ده را در پیش می گرفتند، تا به خانه های خود بروند و یا راهی دره اوین-درکه شوند برای راهپیمائی و کوه نوردی و لذت بردن از طبیعت زیبای آن.
سمت چپ، درست پیش از آنکه از پلی که بر نهر اوین درکه در اعماق دره زده بودند بگذرم، رستورانی قرار داشت، با حوضی بزرگ در وسط آن و تختهائی که در اطراف چیده بودند. در آن روزها این رستوران-قهوه خانه برای من آخرین نشانه مدنیت بود. در آن سال و تا پیش از انتقال محمود به قصر (احتمالا) در اوایل پائیز 57، بارها در آنجا و یا در قهوه خانه ای که بالای "سرازیری اوین" قرار داشت نهار خورده بودم.
در آن سالها هنوز سعادت آباد توسعه نیافته بود. هرگز راه جاده ای که از مقابل اوین می گذشت را پی نگرفته بودم. گویا اوین آخر دنیا بود.
طول دیوارهای اوین در حاشیه این جاده کوتاه بود. در انتهای دیوار، چند درختی قرار داشت. در زیر آن درختها به انتظار می نشستیم. با خانواده ها دیگر زندانیان آشنا می شدیم. تعداد از دوستان پشت دیوارهای اوین به دوستان و عزیزان همیشگی ام تبدیل شدند، مادر لطفی و مادر پرتوئی از آنان بوده و هستند.
ساختن زندان اوین، گویا، در اواخر دهه چهل آغاز شده بود. در آغاز اوین زندان ساواک بود. چیزی متناسب با مدرنیته ی یک دیکتاتور تازه به دوران رسیده، در مقایسه با همزادهای پیر آن، کمیته مشترک ضدخرابکاری و یا زندان قصر. برای اولین ملاقات محمود، چند ساعتی را پشت دیوارهای اوین انتظار کشیدم و پس از آنکه ما را با "وسایل مدرن" بازرسی کردند، به داخل چادری هدایت شدیم، چادری که مثلا سالن انتظار بود، برای انکه منتظر شویم که عزیزان مان را برای ملاقات بیاورند. ملاقات ها در کابین های چوبی که با یک دیوارک یک متری سیمانی و میله های آهنی به دو قسمت تقسیم شده بود، انجام می شد. همه چیز حکایت می کرد که کسی به این نکته فکر نکرده بود که زندانی به بزرگی و مدرنی اوین به تجهیزات ملاقات نیز نیاز دارد. احتمالا فکر می کردند که زندانی در زیر فشار شکنجه و سلول های انفرادی طولانی مدت و بی خبری باید تسلیم شود. تنها پس از آن است که ملاقات معنی پبدا می کند و در چنین شرایطی دلیلی برای نگاه داشتن او در زندان وجود ندارد. پس سالن ملاقات بی معنی است. اما احتمالا روی کار آمدن کارتر در آمریکا، و شاید کشتار چریک ها در اواخر سال 54 و اوایل 55 و افزایش اعتماد به نفس رژیم برای از میان برداشتن سازمان های مخالف سیاسی، مسئولان را "متقاعد" کرده بود که به زندانیان اوین هم ملاقات بدهند. سالن ملاقات کوچک اوین چند ماه بعد آماده شد.
در همان دفعات اول ملاقات، گاه زندانیان معروف نظیر زنده یاد طالقانی را برای ملاقات به چادر انتظار می آوردند. در یکی از این دفعات بود که مادرم با آقالی طالقانی روبرو شد. آقای طالقانی به مادرم دلداری می داد و می گفت که مایه مباهات است که چنین فرزندی را پرورش داده است.
بارها برای ملاقات محمود با دوستانم راهی زندان اوین می شدم. آنان یا در پشت دیوارهای اوین و یا در قهوه خانه بالای "سرازیری اوین" به انتظار پایان ملاقات می ماندند، بدون آنکه زیاد نگران این مسئله باشند که این اقدام آنان میتواند باعث دردسر شود.  
******************************
انقلاب دیوارهای اوین را بیش از پیش محدود کرد. در ماه های پایانی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، سال 57، زندان اوین و دیگر زندان ها بیشتر زندان ساواکی هائی بود که خود را از چشم مردم پنهان می کردند (این توصیف را از زنده یاد هبت معینی به عاریت گرفته ام).
 پیروزی انقلاب سبب باز شدن در همه زندان ها شد. نمی دانم چرا علاقه ای نداشتم که برای دیدن اوین و کمیته مشترک بروم. شاید به این دلیل بود که می دانستم که ماه هاست که این زندان و بازداشتگاه تخلیه شده اند. شاید هم احساسی ناشناخته به من می گفت که بزودی پایم دوباره به این زندان ها کشانده خواهد شد.
***************************
از خرداد 60 تا شهریور 67، شکنجه و کشتار در کمیته مشترک، اوین، قزل حصار و گوهردهشت و دیگر زندان های ایران بیداد می کرد. اما اوین چیزی فراتر از یک زندان بود. دولت اسلامی برای آنکه سرکوب و ابعاد آنرا برای مردم و به ویژه مخالفان و منتقدان خود "ملموس" و "قابل فهم" نماید، نیاز داشت که نمادهائی را برای آن بسازد. اوین یکی از این نمادها و به جرات میتوان گفت، مهمترین نماد "سیاست خشونت" در جمهوری اسلامی بود.
برای آنکه "شهر اشوب" (عبارتی از سعید حجاریان، از مهمترین مسئولین امنیتی آن سالها) پس از خرداد 60 را جمع و جور کنند، لازم بود خشونت و بیرحمی سازمان یافته و گسترده در زندانها جریان داشته باشد، اما مهمتر این بود که وحشت از بیرحمی جمهوری اسلامی با مخالفانش بر تمام ایران سایه بیاندازد. بنا بود زندان سیاسی در جمهوری اسلامی به نماد "اشداء من الکفار" تبدیل شود و برای اینکار چه کسانی بهتر از اسدالله لاجوردی و هم پاللکی هایش میتوانستند باشند؟ نه تنها به آنان اختیار تام داده شد که زندانیان بی پناه را بدرند، بلکه این بی رحمی و خشونت افسار گسیخته تشویق و در رسانه ها با بی شرمی آنرا در منظر عمومی قرار می دادند.
زمانی که لاجوردی با افتخار می گفت که بسیاری از زندانیان وقتی از سرازیری اوین رد می شوند "توبه" می کنند، وضعیت را به درستی توضیح نداده بود. او از چنان تیز هوشی ای برخوردار نبود که دریابد که سیاست گذاران جمهوری اسلامی و مهمترین مسئولین امنیتی آن سالها، دست او را باز گذاشته اند تا سایه وحشت بر سراسر این "مرز پرگهر" پراکنده شود و آوازه بیرحمی های اوین، بسیاری را پیش از بازداشت به "توبه" وادار کند. سیاستگذاران و مجریان اصلی آن در مجلس، حزب جمهوری اسلامی، نخست وزیری و اطلاعات سپاه می دانستند که برای به اجرا گذاشتن سیاست خشونت، به انسانهای بیرحمی نظیر لاجوردی نیاز دارند و وقتی دیگر لاجوردی را نیاز نداشته باشند، دست او را از "اوین" کوتاه خواهند کرد. 
اوین در زبان مردم نیز نقش خود را بر اساس نیاز حاکمان بازی می کرد و می کند: "با این کارهات سر از اوین در می آوری" یا "اخر گذارت به اوین می افتد" و بسیاری عبارت های مشابه، که نشان می دهد که "زندان اوین" از یک اسم خاص به یک اسم عام برای خشونت و بیرحمی دولتی، زندان و شکنجه تبدیل شده است.
****************************
چند روزی به عید نوروز سال 63 پس از حدود دویست روز بازداشت تحت شکنجه در بند 3000 اوین (کمیته مشترک ضد خرابکاری) به اوین منتقل و سه روز اول را در بند 209، بندی که شعبه های بازجوئی، بساط شکنجه و سلول های انفرادی قدیمی قرار داشتند، نگاه داشته شدم. سپس به بند یک آموزشگاه منتقل شدم (این اسم ها چه مناسب انتخاب شده اند، شاید بتوان مدعی شد که سیستم آموزشی ایده آل جمهوری اسلامی برای اولین بار در اوین و دیگر زندان ها پیاده و سپس به همه جامعه بسط داده شد).
اولین ملاقاتم پس از بازداشت در شهریور 62، در اوایل سال 63 بود، سالن ملاقات کوچک اوین را از سالهای پیش از انقلاب به خوبی به یاد داشتم، اما سالن ملاقات جدید الاحداث، تعداد زیادی تلفن داشت، که میباید، امکان ملاقات دو هفته یکبار چندین هزار زندانی را فراهم آورد. کاملا واضح بود که زندان اوین با "تلاش مجدانه" مسئولین توسعه ای باور نکردنی یافته بود. از سال شصت پارکینگ لونا پارک را، احتمالا برای ممانعت از ازدحام و حضور خانواده ها در مقابل در زندان، به محل تسلیم مدارک برای ملاقات و برای اعلام خبرهای شوم انتخاب کرده بودند. 
پس از چند ماهی به بند سه آموزشگاه منتقل و در اوایل آذر همان سال، بدون آنکه اتهام مشخصی داشته و به دادگاه رفته باشم، و پس از انجام مصاحبه ای کوتاه در حسینیه اوین، که در آن زمان شرط آزادی از اوین بود، آزاد شدم (شرح بازداشت و چگونگی آزادیم را در جائی دیگر نوشته ام).
اما با آزادیم، رابطه من و خانواده ام نیز همانند بسیاری از فعالین سیاسی و مدنی با "اوین"، یا همان سیستم سرکوب دولتی، تداوم یافت. تا سال 64 که هنوز محمود، محسن و محمد علی در زندان اوین نگاهداشته می شدند، هر دو هفته یکبار به همراه پدر و مادرم به اوین می رفتم و چون سنم زیر سی سال بود و تنها سالی یک بار مجاز به ملاقات عزیزانم بودم، باید در لونا پارک منتظر پدر و مادرم می ماندم.
آن ساعتهای تنهائی در لونا پارک بسیار دشوار بود، در آن ساعت های تنهائی، به این نکته فکر می کردم که برخلاف زمان شاه، کسی جسارت آنرا ندارد تا ما را تا پشت "دیوارهای اوین" همراهی کند. وحشت همه جامعه را فراگرفته است و ما مجبور هستیم که سرنوشت هراس انگیز عزیزانمان را در پشت در زندان ها و یا در کنج خانه هایمان، به تنهائی انتظار کشیم.
زمان به کندی می گذشت و پدر و مادرم پس از ساعتی، خسته و تحقیر شده باز می گشتند.
محسن در اردیبهشت 64، اعدام شد، بدون آنکه حتی فرصت خداحافظی آخر را به مادر و پدرم و به محسن داده باشند.
در اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد، برای ملاقات محسن به همراه مادر و پدرم به اوین رفته بودم. گفتند تنها پدرم می تواند برود. به شدت نگران شدیم. هر چند گمان نمی کردیم که محسن را اعدام کنند، اما وحشت اعدام تمام وجودمان را فرا گرفته بود. علاوه بر آن نگران بودیم که مبادا پدرم را تحت فشار بگذارند و آدرس منصوره را از او بخواهند. پس بلافاصله راهی شدم که برای احتیاط هم شده منصوره را از وضعیت آگاه کنم و بلافاصله به لوناپارک برگشتم. پس از ساعتها پدرم خسته و پیر شده بازگشت. چیزی به ما نگفت، به خانه برادر بزرگم رفتند، روز بعد بود که دانستم، خبر اعدام محسن را به او داده اند.
چندی بعد، محمود و محمد علی به زندان گوهردشت (در کرج) منتقل شدند. کمابیش رابطه من و خانواده با اوین برای چند سالی قطع شد. محمود و محمد علی، به احتمال زیاد و بنا بر شهادت هم بندیان اشان، در پنجم شهریور 67 در زندان گوهردشت اعدام شدند.
در اوایل سال 69، در پادگان قصر فیروزه دو به اجبار مشغول انجام دو سال سربازی بودم، از طرف حفاظت و اطلاعات پادگان به من اطلاع دادند که باید برای ادای توضیحاتی به اوین بروم. در آن سال چندین بار به اوین رفتم. پرسش ها در مورد گذشته و حال و چگونگی گذران زندگی و فعالیت های سیاسی و اجتماعی من بود. در انتها هم برایم روشن نشد که به چه دلیل مرا دوباره احضار کرده بودند.
از آن سال دیگر به داخل زندان اوین نرفتم. اما این رابطه شوم، تداوم یافت. در اوایل دهه هفتاد، یکی دوبار مادرم را احضار کردند و این زن زخم دیده را باز هم بیشتر آزار دادند. در همان ایام گذر دیگر اعضای خانواده به اوین افتاد.
آخرین بار هم همین چند سال قبل بود. منصوره را در اسفند 88 بازداشت کردند. به طور مرتب به اوین زنگ می زدم، بند 209 را می خواستم و اصرار می کردم که می خواهم با منصوره صحبت کنم. یکی دوبار کسی که تلفن را برمی داشت، با اصرار من مبنی بر اینکه من ساکن کانادا هستم و حق من است که بتوانم از این راه دور لااقل برای چند دقیقه ای هم که شده با خواهرم صحبت کنم، رفت و از کس دیگری در اینمورد پرس و چو کرد. اما در هر بار جواب منفی بود، امکان تماس تلفنی وجود نداشت.

جعفر بهکیش
مهر 1394     
به نقل از رادیو زمانه، ارسال در 12 مهر 1394 و منتشر شده در 26 مهر همان سال با عنوان "دو دهه ملاقات خانوادگی":