۱۳۹۳ اسفند ۲۶, سه‌شنبه

خانواده های خاوران، فاجعه ملی و روز دهم شهریور، واقعیت چیست؟

نگاهی به مقاله آقای همنشین بهار به نام انسان، گرگ انسان است، در حاشیه قتل عام سال 67، 


دوست نادیده ام، همنشین بهار در مطلبی که در سایت گویا به چاپ رسانده اند، اینگونه ادعا کرده اند که گویا "امثال محمد علی عموئی و دوستانشان، سالروز قتل عام زندانیان سیاسی را به جای مرداد ماه (که اوج شقاوتها بود)، به شهریور کشیدند" ایشان ادعا کرده است که یازدهم شهریور از طرف آقای عموئی و دوستانشان برای آنکه قربانیان مجاهد را از قربانیان چپ جدا کنند، انتخاب شده است. دوست من چنین نبوده است! در مورد خاوران حکایت شما حکایت آن است که گفت، "خسن و خسین هر سه دختران معاویه هستند.
.
من نمیدانم همنشین بهار چند سال است که در خارج کشور ساکن هستند و آیا هرگز فرصت اینرا داشته اند سری به خاوران بزنند؟ دوست عزیز، محمد علی عموئی، اگر اشتباه نکنم، تا سالهای هفتاد و یک یا دو هنوز در زندان بود. چگونه وی میتوانست مراسم گرامیداشت قربانیان کشتار زندانیان سیاسی در سال شصت و هفت را به دلخواه ازمرداد به شهریور بیاندازد؟ به ویژه که هزار و یک حرف و حدیث در پی او بود؟ از طرف دیگر تا همین سالهای اخیر کسی جز خانواده قربانیان در مراسم سالگرد حضور نمییافت. ما تنها بودیم. حتی از شما نیز خبری نبود! ما علاقه شما را به این مطلب همانگونه که حضور عموئی، رئیس دانا و موسوی خوئینی را ارج میگذاریم، محترم میداریم و از آن استقبال میکنیم. اما خلاف واقع نوشتن موضوع دیگری است که لازم است به آن بپردازیم.

من به عنوان یکی از فعالین مبارزات خانواده های زندانیان سیاسی در تمام سالهای پس از پائیز 1363، برای تصحیح اشنباهات همنشین بهار و برخی از دوستان دیگر که به مسئله اعدامهای سال شصت و هفت علاقه مند شده اند، چه آنانی که در سالهای اخیر برای احترام به قربانیان این جنایت به خاوران میایند و یا آنانی که در نشریات اینترنتی در این مورد مطلب منتشر میکنند، به برخی از مسائل آن روزها اشاراتی میکنم. شاید بتواند به روشن شدن آنچه به انتخاب روز دهم شهریور به عنوان سالگرد گرامیداشت کشتار شصت و هفت انجامید کمک کند.

 1- در آن سالها زندانیان سیاسی مجاهد و چپ اوین و گوهردشت را در بندهای جداگانه نگاه میداشتند. به همین دلیل ارتباط خانواده زندانیان سیاسی مجاهد با خانواده های دیگر زندانیان بسیار محدود بود. این جدائی فیزیکی با دیدگاههای سیاسی خانواده زندانیان سیاسی تقویت میشد. افکار سیاسی فرد زندانی به شکلی نامرئی در ایجاد روابط با دیگر خانواده ها سایه میافکند. از همین رو بود که جدائی فیزیکی خانواده زندانیان سیاسی افزایش میافت، ما حتی شاهد این دسته بندی در بین خانواده های زندانیان سیاسی منتسب به گروههای چپ نیز بودیم. میتوانم به جرات بگویم که این رابطه در تهران در حداقل خود قرار داشت. من متعجب نمیشوم اگر روزی مدارکی به دست آید که زندانبانان آگاهانه به این جدائی دامن میزده اند.

2- خاوران دارای یک ویژگی مهم بود، فعالترین مبارزین چپ در این گورستان دفن شده بودند، هرچند گفته میشود که موسی خیابانی و یاران وی و مجاهدینی که در درگیری کشته شده بودند نیز در خاوران دفن شده اند. بسیاری از خانواده هائی که اعدامی در خاوران داشتند، آشنایان پشت دیوارهای قزل قلعه و قصر و اوین بودند. این آشنائی دیرینه، سبب شد که به سادگی جمعی یک دل در میان خانواده ها در خاوران به وجود آید. بسیاری از مادرانی که در خاوران بر مزار فرزندانشان میامدند، همانهائی بودند که در تحصن دادگستری برای آزادی زندانیان سیاسی در ماههای آخر حکومت شاه شرکت کرده بودند. این نکته از این رو دارای اهمیت بود که مادران خاوران ارتباطی کم و بیش عمیق با هم داشتند و به مبارزه برای بهبود شرایط خو داشتند.

3- در سالهای قبل از اعدامهای سال شصت و هفت، تلاش خانواده زندانیان چپ، برای بهبود وضعیت زندانیان سیاسی، در تعمیق رابطه ما اهمیتی جدی داشت. در ماههای تابستان و پائیز سال شصت وهفت این تلاشها دو چندان شده بود. تعداد مراجعات دسته جمعی به مسئولین و حداقل دوبار مراجعه به دفتر منتظری، از اقدامات خانواده ها برای اطلاع یابی از وضعیت بستگانشان بود. این نکته صحیح است که ما تا حدود کمتری از خانواده های مجاهد تحت فشار قرار داشتیم. اما این حقیقت نباید مانع از آن شود که اهمیت دیدگاه سیاسی که عمدتا از طرف فرد زندانی به خانواده منتقل میشد، نادیده گرفته شود. بستگان زندانی ما، ما را در تحت فشار قرار دادن مسئولان برای بهبود وضعیت زندانها تشویق میکردند.

4- اعدامهای شصت و هفت مخفیانه آغاز شد، هر چند شایعه آن دهان به دهان میگشت، اما باور آن دشوار بود. گورهای دسته جمعی که در خاوران پیدا شده بود نگرانی را صد چندان کرده بود. در آذر همان سال ساکهای اعدام شدگان را به خانواده آنان تحویل دادند. خانواده زندانیان وابسته به گروههای چپ به شکلی نا خود آگاه به خاوران آمدند. هر چند این شایعه وجود داشت که مثلا اعدامیهای گوهردشت را در بهشت سکینه کرج دفن کرده اند، اما کمتر کسی به این شایعات توجه میکرد. در همان سال مراسم گرامیداشت اعدامیان برگزار شد. عید اول را در خاوران گذراندیم، سنتی که از سال شصت خانواده های خاوران به مرارت آنرا محترم داشته بودند و از آن پس نیز ادامه یافت. کثرت اعدامیان در آن زمان کوتاه همه ما را به فکر انداخته بود تا روزی را برای یادمان این فاجعه انتخاب کنیم و خانواده ها در این مورد با هم صحبت میکردند. 

5- دهه یادمان کشتار زندانیان سیاسی نه توسط آقای عموئی که توسط "کانون دفاع از زندانیان سیاسی" که به همت پیروز دوانی فعالیت میکرد، پیشنهاد شد1. این پیشنهاد نمیتوانست مقبولیت یابد، مگر از حمایت خانواده های خاوران برخوردار بوده باشد. پیشنهاد در نهایت به این تبدیل شد که نزدیکترین جمعه به دهم شهریور هر سال را سالگرد کشتار زندانیان سیاسی بدانیم و مراسمی را در آن روز برگزار کنیم. اولین مراسم ما با بگیر و ببند همراه بود. با ترس و لرز به آنجا رفتیم و هنوز جسارت آنرا نداشتیم که راهپیمائی کنیم. کمیته چی ها در سر خیابان و یا در محل گورستان حضور داشتند. دوستان عزیز، ما به سادگی خاوران را نگاه نداشتیم. تنها مراسم رسمی در یادمان کشتار زندانیان سیاسی در ایران به همت ما برگزار میگردید. این همت را دست کم نگیرید. اگر دیگران را به داشتن تمایلات ایدئولوژیک متهم میکنید، خود چنین نکنید.

6- تنها اقدام جمعی در پیگیری قتل عام زندانیان سیاسی از طرف خانواده های خاوران انجام گرفت. تجمع ما در مقابل دادگستری در دی ماه شصت و هفت که باز هم به دستگیری برخی از خانواده ها انجامید، برای آن بود که مقامات رژیم را وادار کنیم که در مقابل این جنایت خود پاسخگو باشند. آمدن گالیندوپل به ایران باز فرصتی شد برای آنکه ما به اقدامی جدی برای جلب توجه وی دست زنیم. تجمع خانواده های زندانیان اعدام شده در مقابل دفتر سازمان ملل در میدان آرژانتین در همان روزها انجام شد. مادران را در آنجا کتک زندند. خانواده ها گالیندوپل را دعوت کرده بودند که برای بازدید از خاوران به این گورستان بیاید. در روز موعود، جاده قدیم خراسان و راه روستای لپه زنک، بسته شده بود. ما را از همان میدان افسریه یا دستگیر میکردند و یا راهمان را کج میکردند. دهها نفر از ما را در آن روز دسنگیر کردند. دیگرانی که امروز بر ما خرده میگیرند، آنروزها به ما نپیوستند و یا نخواستند که همراه ما باشند. ما همیشه با شور و اشتیاق بر آن بوده و هستیم که با تمام خانواده های زندانیان سیاسی و قربانیان ان جنایتها و جنایتهائی که تا همین امروز در جریان است همراه شویم. ما میدانیم که صدای ما تنها با همبستگی همه ما رسا خواهد بود.

در آن سالهائی که ما با چنگ و دندان خاوران را حفظ میکردیم، به این نکته فکر نمیکردیم که باید سالگرد فاجعه ملی را از مرداد ماه به شهریور بکشانیم. برای ما فاجعه در مرداد و شهریور اتفاق افتاده بود. آنچه که اطمینان در آن مورد وجود داشت، این حقیقت بود که موج اصلی اعدامها در دهه اول شهریور پایان یافته بود. حتی خانواده آن دسته از اعدامیهای مرداد که به گروههای چپ منتسب بودند با انتخاب ما موافقت کردند. هر چند باید اعتراف کنیم که در زمان تعیین این روز هنوز از کم و کیف قضایا اطلاعی دقیق نداشتیم. ایده آل این بود که تمام خانواده ها با یکدیگر جمع میشدند و روزی را به عنوان روز یادمان فاجعه ملی بر میگزیدند. چنین نشد. نه از این روی که ما نخواستیم، بلکه به دلایل که در بالا ذکر کردم نمیتوانستیم. خانواده های مجاهدین به هیچ ندائی از ما پاسخ مثبت نمیدادند، شاید اگر چنین دعوتی از جانب خانواده های مجاهد انجام میشد، ما نیز به آن توجهی نمیکردیم. من حتی یک مورد را ندیدم که سازمان مجاهدین خانواده های اعدام شدگان مجاهد را به رفتن به خاوران تشویق کرده باشد. من از نتیجه تحقیقات همنشین بهار در این مورد بی اطلاع هستم و بسیار خوشوقت خواهم شد که اگر چنین دعوتی وجود داشته است خوانندگان را در جریان ان قرار دهند.

سئوال من از همنشین بهار این است که امروز چه باید کرد؟ ایشان به راحتی تمام تلاشهای ما را زیر سئوال برده اند. آیا ایشان جانب عدالت را رعایت کرده اند؟ من با ایشان موافق هستم که تعیین روزی برای گرامیداشت فاجعه ملی قبل از هر چیز حق خانواده های قربانیان است. تنها با همکاری نزدیک ما است که میتوانیم به توافقی مناسب در این مورد دست پیدا کنیم. دیدگاهی که همنشین بهار در نوشته خودمنتشر میکنند، تنها به بدبینی و بی اعتمادی در میان خانواده های قربانیان میافزاید. بدبینی و بی اعتمادی که تنها به زیان ما عمل خواهد کرد. من ایشان را دعوت میکنم که به دلیل رابطه عاطفی که با زندانیان مجاهد داشته است، خانواده های همه قربانیان را به رفتن به خاوران تشویق کند. من با جرات میگویم که توافق در مورد سالگرد فاجعه ملی کشتار زندانیان سیاسی به سادگی در میان خانواده های قربانیان قابل دسترسی خواهد بود اگر کسانی چون همنشین بهار به عوض پاشیدن تخم بی اعتمادی، همکاری ما خانواده ها را تشویق کنند.با توجه به انچه ذکر شد ، چرا چنین مورد بی مهری همنشین بهار قرار گرفته ایم؟ ما تمام تلاش خود را انجام دادیم تا آن فاجعه فراموش نشود. امروز اگر رئیس دانا، عموئی، همنشیت بهار و بسیاری دیگر به این روز علاقه مند شده اند و در این مراسم شرکت میکنند، مقدمشان گرامی است. ما از ابراز همدردی علی اکبر خوئینی نماینده مجلس ششم و نماینده دفتر تحکیم وحدت بسیار خرسندیم. اما این خرسندی ما سبب نخواهد شد که مسئولیت وی و همکارانشان در دفتر تحکیم وحدت را در یافتن حقیقت این جنایت هولناک به آنان گوشزد نکنیم. همانگونه که مسئولیت دیگر دوستان را در طرح مسئله در چهارچوب سیاستهای یک سازمان و زیانهائی که از این رهگذر به جنبش خانواده ها وارد شده است را مورد انتقاد قرار خواهیم داد.

توضیحات
1- من از نزدیک با فعالیتهای این کانون در تماس بودم و به شکلی مرتب در مورد مبارزات خانواده ها و مسئله فاجعه ملی با پیروز دوانی گفتگو میکردم. در مطلبی دیگر به مسئله "کانون دفاع از زندانیان سیاسی" خواهم پرداخت. کانون دارای نقاط قوت و ضعفی بود که میتواند برای همه ما آموزنده باشد.

۱۳۹۳ اسفند ۱۳, چهارشنبه

برای آنکه فراموش نکنیم؛ اصحاب رسانه که فراموش شدند


اصل 19 اعلامیه جهانی حقوق بشر بر آزادی بیان تاکید می کند و روزنامه نگاری یکی از مظاهر عملی این آزادی است.
*****************************
یکی از اولین اقدامات احزاب، نهادها و شخصیت های سیاسی و روشنفکران مستقل پس از پیروزی انقلاب اسلامی، انتشار نشریات دوره ای بود. این نشریات همه به شکل چاپی منتشر می شدند. در آن سالها بخش مهمی از فعالیت حزبی به انتشار نشریات اختصاص می یافت.
برخی از این نشریات از اعتبار و نفوذ قابل توجه ای برخوردار بوده  و با تیراژ بالا (گاه تا چند صد هزار- مثلا نشریه کار ارگان سازمان چریک های فدائی خلق ایران) منتشر می شدند. برای نمونه چند نشریه مهم آن دوران را ذکر می کنم: کتاب جمعه (هفته نامه ای به سردبیری احمد شاملو)؛ نشریه هفتگی طنز آهنگر/چلنگر، کار (سازمان چریک های فدائی خلق ایران)؛ نامه مردم (روزنامه حزب توده ایران)؛ پیکار (سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر)؛ مجاهد (سازمان مجاهدین خلق ایران) و امت (جنبش مسلمانان مبارز).علاقه مندان میتوانند برای اطلاعات بیشتر به سایت "آرشیو اسناد اپوزسیون ایران" مراجعه کنند.
هر کدام از این نشریات هیئت تحریریه (کما-بیش) تمام وقت داشتند. یکی از مهمترین اهداف سرکوب گسترده و سیستماتیک نیروهای مخالف و منتقد، متوقف کردن انتشار نشریات مستقل و یا وابسته به گروه های سیاسی مخالف بود. دولت و سیستم اطلاعاتی آن برای دست یافتن به امکانات چاپ و توزیع نشریات وابسته به گروه های سیاسی منتقد و مخالف، بسیاری را بازداشت و شکنجه کرد. در آن سالهای سیاه، بسیاری از کارگران این چاپخانه های مخفی و کسانی که در توزیع نشریات فعال بودند بازداشت، شکنجه ، کشته و یا اعدام شدند.
علاوه بر آن بسیاری از اعضای هیئت تحریریه این نشریات، که برخی از آنان روشنفکران و روزنامه نگاران شناخته شده ای بودند، بازداشت، شکنجه و اعدام شدند.  
برای آنکه این انسانهای شریف را فراموش نکنیم، تنها به ذکر نام برخی از آنان اکتفا می کنم: رحمان هاتفی (سردبیر کیهان در سال 57 و نشریات حزب توده ایران)، علیرضا اکبری شاندیز (نشریات سازمان چریک های فدائی خلق ایران)، محمدرضا غبرائی (سردبیر نشریه کار)، سعید سلطانپور (نشریات سازمان چریک های فدائی خلق ایران)، قاسم سید باقری (نشریه کار)، علیرضا زمرّدیان (نشریه پیکار)، نورالدین ریاحی (نشریه راه کارگر) و ده ها تن دیگر که پاره وقت یا تمام وقت در نشریات گروه های منتقد فعالیت می کردند. 
****************************
قربانیان قتل های سیاسی پائیز 1377، همه از روشنفکران شناخته شده کشور بوده و تقریبا همه آنان به شکل پاره وقت و یا تمام وقت به کار رسانه ای اشتغال داشتند: محمد مختاری و محمد جعفر پوینده عضو هیئت مشورتی کانون نویسندگان ایران و همکار نشریات مستقل؛ پروانه اسکندری مسئول و نویسنده نشریه زیرزمینی "خبرنامه جبهه ملی" و پس از انقلاب مسئول نشریه جبهه ملی؛ مجید شریف همکار نشریه ایران فردا و پیروز دوانی مسئول نشریه زیر زمینی بانگ رهائی و بولتن پیروز.
****************************
می دانیم که روایتهای گوناگونی از تاریخ سرکوب رسانه ها در جمهوری اسلامی ایران وجود دارد. برای آنکه روایتی را که در جهت احیای حقوق قربانیان است جایگزین روایت های ناعادلانه کنیم، لازم است به سرکوب رسانه های غیر دولتی و مستقل از آغاز انقلاب نیز توجه نمائیم. لازم است به این نکته توجه کنیم که بسیاری از کسانی که در دهه های شصت و هفتاد بازداشت، شکنجه و اعدام شدند، تنها جرمشان آن بود که مطلبی در جائی نوشته و یا به انتشار و توزیع رسانه های غیر دولتی یاری رسانده بودند[1].
گزارشگران بدون مرز در سال 2014 در کارزار خود با عنوان "مبارزه با مصونیت" ، با معرفی 10 چهره به مصاف فراموشی می رود. این سازمان نام پیروز دوانی را در میان این ده نفر قرار داده ودر انتهای نامه خود به حسن روحانی، رئیس جمهور، مینویسد: " این نامه را خطاب به شما می نویسیم تا درخواست کنیم همه امکانات خود را برای گشودن پرونده پیروز دوانی و روشنی افکندن بر حقایق این رویداد تلخ بکار گیرید. تا خانواده و نزدیکان این روزنامه ‌نگار به حقیقت دست یابند و دادخواهی کنند. با نظر داشت قطعنامه‌ های سازمان ملل نقش شما تضمین حق انجام حرفه و دسترسی به عدالت برای روزنامه نگاران است"
لذا ضروری است که  روزنامه نگاران جوان برای باز شناسی چهره های مطبوعاتی مخالف حکومت که بازداشت، تبعید، شکنجه و اعدام شده اند تلاش کنند. لازم است تاریخ سرکوب رسانه های مستقل باز نوشته و سیاست فراموشی و مصونیت از مجازات به چالش کشیده شود.



[1] گزارشگران بدون مرز (یکی از سازمان های معتبر بین المللی در دفاع از حقوق روزنامه نگاران) اصحاب رسانه را (به شهادت اطلاعیه های آن) به سه دسته تقسیم می کند: 1) روزنامه نگاران حرفه ای؛ 2) شهروند خبرنگاران (مثلا وبلاگ نویسان) و 3) صاحبان امتیاز نشریات (مانند فاطمه کروبی و میر حسین موسوی). با این تعاریف شاید مجاز باشم که کسانی که در چاپ و انتشار نشریات فعال بوده اند را نیز از اصحاب مطبوعات به حساب آورم.

برخی پرسشها در مورد جایزه سالانه "تلاشگر حقوق بشر"


"کانون مدافعان حقوق بشر" در سالروز تصویب اعلامیه جهانی حقوق بشر اعلام کرد مولوی عبدالحمید، روحانی اهل تسنن در سیستان و بلوچستان برنده جایزه "تلاشگر حقوق بشر" سال 1393 میباشند. این جایزه از سال 1386 آغاز شده است و پس از یک وقفه دوساله از سال 1392 از سر گرفته شده است. برندگان این جایزه به ترتیب عبارتند از عباس امیر انتظام؛ تقی رحمانی؛ زنده یاد حسینعلی منتظری؛ زنده یاد عزت الله سحابی؛ محمد ملکی و مولوی عبدالحمید.
روشن است که همه منتخبین منتقد برخی سیاستهای دولت هستند. در ضمن چهار نفر وابسته به جریان ملی-مذهبی و دو نفر از روحانیون منتقد می باشند. 
**********************************
لیست بالا از جهات مختلف باعث نگرانی است:
1-                   کارکرد و اهمیت این نوع از جایزه در مبارزه سیاسی و مدنی؛
به گمان من چنین جایزه هائی برای تقویت و دلگرمی تلاش گران حقوق بشر و فعالین سیاسی و مدنی است. کسانی که بار هزاران مشکل را بر دوش دارند، با نامزد شدن و دریافت چنین جایزه ای در می یابند که تلاش های آنان لااقل از طرف همکاران و همراهان خود به رسمیت شناخته شده و بر این تلاش ها ارج گذاشته می شود.
اعطای این جایزه ها میتواند سبب معرفی این تلاش گران در سطح ملی و بین المللی شده و شاید، به همین دلیل، اندکی از فشار های دولتی بر آنان کاسته شود. به عنوان مثال، با توجه به این واقعیت که ایران یکی از بزرگترین زندانهای روزنامه نگاران است، گزارشگران بدون مرز برای جلب توجه عمومی به این وضعیت غیر انسانی و نقض گسترده و سیستماتیک آزادی بیان از سال 2001 تا 2010  سه جایزه به ایرانیان (رضا علیجانی، عبدالرضا تاجیک و پروین اردلان) اعطا نموده است.
علاوه بر آن اعطای چنین جایزه ای  میتواند سبب تقویت جایگاه دریافت کنندگان آن گردد، به ویژه اگر نهاد اعطا کننده از اعتبار در بین شهروندان و فعالین سیاسی و مدنی برخوردار باشد. از جمله اعطای جایزه صلح نوبل به شیرین عبادی، اعطای جایزه ساخاروف به نسرین ستوده و جعفر پناهی، اعطای جایزه های مختلف به اکبر گنجی همه سبب شدند که توجه جهانیان و ایرانیان بیش از پیش به این فعالین جلب شود.
با توجه به نکات بالا، نامزد کردن فعالین سیاسی و مدنی ایرانی برای جایزه های معتبر بین المللی، یکی از اقدامات فعالین سیاسی و مدنی، به ویژه در خارج کشور است. مطمئنا چنین تلاش هائی از جانب فعالین کشورهای دیگر نیز صورت می گیرد.
از همین رو، برای پیشگیری از هر نوع شائبه تبعیض و یا توجه خاص، نهادهای معتبر تلاش می کنند که گونه گونی در میان دریافت کنندگان جایزه را حفظ نمایند.
به لیست بالا که نگاه می کنم، این سئوال برایم پیش می آید که آیا جز فعالین سیاسی وابسته به جریان ملی-مذهبی و روحانیون، شخص دیگری شایسته دریافت این جایزه نبوده است؟ مثلا کانون نویسندگان ایران، مادران و خانواده های خاوران، فعالین کارگری، فعالین زنان و خلاصه همه کسانی که برای توسعه حقوق بشر در ایران فعالیت می کنند، هیچ کدام شایسته دریافت چنین جایزه ای نبوده اند؟ علاوه بر آن در میان فعالین زن ایرانی (حتی در میان زنان ملی-مذهبی) کسی شایسته دریافت این جایزه نبوده است؟
**********************************
2-                   ابهام در شرایط  و مکانیزم نامزدی و انتخاب؛
بسیاری از جایزه ها که من با آن آشنا هستم، به روشنی اهداف و مکانیزم های نامزدی و انتخاب برندگان را منتشر کرده اند. با یک مثال شاید بتوانم دقیق تر موضوع را بیان کنم.
"جایزه حقوق بشر نیو برانزویک" در کانادا به روشنی معیارهای خود برای نامزد کردن افراد و سازمان ها برای این جایزه را در وب سایت خود منتشر کرده است. این جایزه به افراد حقیقی و حقوقی که برای توسعه حقوق بشر و عدالت (بر اساس قانون حقوق بشر این استان) به شکل داوطلبانه تلاش کرده باشند اعطا می شود. این جایزه صراحتا به سیاستمداران و سازمان های سیاسی داده نمی شود. فرمی وجود دارد که افراد میتوانند آنرا پر کنند و افراد حقیقی و حقوقی را نامزد این جایزه نمایند.
تعریف مشخص و مکانیزم های کمابیش روشنی برای نامزد کردن و انتخاب جایزه های دیگر حقوق بشر وجود دارد.
جستجوی من برای پیدا کردن شرایط نامزدی و انتخاب جایزه "تلاش گران حقوق بشر" بی نتیجه بود. در وب سایت کانون مدافعان حقوق بشر تنها به اعطای این جایزه اشاره شده است، بدون هیچ توضیحی.
در بلبشو سیاسی ایران و عدم اعتماد گسترده در میان ایرانیان، عدم شفافیت می تواند به تلاش های پر ارزش کانون مدافعان حقوق بشر لطمه بزند.  
3-                   استقلال جامعه و نهادهای مدنی از دولت (و احزاب سیاسی)
به تجربه در یافته ام که نهادها و جنبش های مدنی (منظورم مثلا جنبش حفظ محیط زیست، جنبش کارگری، جنبش زنان، جنبش حقوق بشر/دادخواهی، جنبش دانشجوئی و ...) لازم است از دولت و احزاب سیاسی مستقل باشند. این بدان معنی نیست که نباید رابطه ای میان آنان وجود داشته باشد، که اتفاقا چنین رابطه ای به ویژه با احزاب سیاسی لازم و ضروری است. بلکه برای آنکه گفتگوئی دمکراتیک امکانپذیر و هژمونی دولت (و احزاب سیاسی که تمایل به اعمال هژمونی دارند) محدود شود و مشارکت گسترده شهروندان تسهیل گردد، لازم است که مکانیزم قدرت از پائین به بالا و به شکلی کمابیش هم سطح شکل گیرد و نهادهای مدنی از این قدرتهای هژمونیک مستقل باشند.  
به تجربه می دانیم که در جریان جنبش ملی شدن نفت و انقلاب اسلامی چگونه نهاد های مدنی (انجمن های اسلامی، اتحادیه های کارگری، سازمان های دانشجوئی و دانش آموزی، سازمان های زنان و ...) با از دست دادن استقلال خود، عملا توان عملکرد مناسب را از دست دادند.
مثلا چگونه می شد تصور کرد که فعالانی که به حزب توده یا جنبش مسلمانان مبارز وابسته  بودند، در عین حمایت از جمهوری اسلامی در سال های آغازین انقلاب، در یک گفتگوی دمکراتیک در مورد نقض گسترده و سیستماتیک حقوق زنان مشارکت نمایند؟ این فعالین بر این نکته تاکید می کردند که حقوق زنان، حقوق اقلیت ها، حقوق کارگران در مقابل مبارزه ضد امپریالیستی از اولویت برخوردار نیست و با استفاده از قدرت دولتی (منظورم این است که قدرت دولتی چنین گفتمانی را تشویق می کرد) سعی در اعمال هژمونی خود در جامعه مدنی را داشتند.  
در مورد فعالین نهاد های مدنی وابسته به دولت (در همه جا منظورم از دولت تمام نهادهای وابسته به آن از جمله ولایت فقیه، قوای سه گانه، نیروهای نظامی و انتظامی و جناح های مختلف آن از جمله اصلاح طلبان و هواداران هاشمی رفسنجانی است)، نتیجه به مراتب فاجعه بارتر بود. بسیاری از اعضای این نهادها عملا به بازوی سرکوب دولتی تبدیل شدند (در حالی که همراهان دگر اندیش آنان مانند فعالین حزب توده به شکلی بیرحمانه سرکوب شدند- جنبش مسلمانان مبارز و دیگر نیروهای ملی و ملی-مذهبی احتمالا به دلیل نزدیکی های ایدئولوژیک و سابقه دوستی با مسئولان جمهوری اسلامی کمتر گرفتار زندان و شکنجه شدند). به عنوان نمونه بسیاری از اعضای انجمن های اسلامی دانشجویان (که همراه و همگام با دیگر دانشجویان بر علیه حکومت شاه مبارزه می کردند) به بازجویان سپاه، دادستانی انقلاب و کمیته ها بدل شدند و در شکار، بازداشت و شکنجه زندانیان سیاسی و در به وجود آوردن فضای خفقان آور در دانشگاه ها (و در کل جامعه)، به ویژه در دهه اول انقلاب، نقشی تعیین کننده و فعال داشتند (می دانیم که برخی از فعالین انجمن های اسلامی سال های اولیه انقلاب بعدا به اصلاح طلبان پیوستند و ظاهرا دیگر از سرکوب، شکنجه و زندان دفاع نمی کنند).
سرکوب های گسترده و سیستماتیک دهه شصت، جامعه مدنی و نهادهای مدنی غیر وابسته به دولت را به شدت تضعیف کرد. پس از آن دولت و احزاب سیاسی رسمی، با آگاهی به این نکته که تا ابد نمی توان فعالیت های مدنی شهروندان را مانع شد، تلاش کردند تا آنجا که ممکن است جامعه مدنی تحت هژمونی دولت باشد و جنبش های مدنی و نهادهای مدنی تحت هژمونی گفتمان ایدئولوژیک غالب عمل نمایند (به گمان من اصلاح طلبان دولتی بیش از اصول گرایان- احتمالا اصول گرایان وجود این نهادها را چندان ضروری نمی دانند- به چنین محدودیتی راغب بوده و هستند). شاید از همین روست که سایه گفتمان نسبیت فرهنگی بر تمام جنبش های مدنی (جنبش زنان، حقوق بشر/دادخواهی، کارگری و ... ) گسترده شده است.
انتخاب تلاش گران حقوق بشر تنها از میان مسلمانان وابسته و نزدیک به یک جریان سیاسی خاص، از جنبه ای، آیا تن دادن به هژمونی دولتی ایدئولوژیک در جامعه مدنی نیست؟ آیا این آزمودن مجدد تجربه ای بد فرجام نمی باشد؟

منتشر شده در تریبون زمانه:

۱۳۹۳ بهمن ۲۸, سه‌شنبه

جایزه بهترین فیلم جشنواره برلین (خرس طلائی) برای جعفر پناهی؛


بالاخره جایزه خرس طلائی 2015 جشنواره برلین نصیب "تاکسی" ساخته جعفر پناهی، سینماگر شناخته شده ایرانی شد.
جعفر پناهی به دلیل انتقادات و به ویژه حمایت از جنبش سبز، دوبار در سال 1388 بازداشت شد. وی در سال 1389 با 200 میلیون تومان وثیقه آزاد شد. جعفر پناهی در دادگاه انقلاب به 6 سال زندان و بیست سال محرومیت از فعالیت سینمائی محکوم شد، هر چند حکم زندان وی مانند بسیاری از منتقدان و مخالفان جمهوری اسلامی اجرا نشده است.
جعفر پناهی مانند بسیاری از روشنفکران و فعالین سیاسی و مدنی منتقد، علیرغم محدودیت ها و خطراتی که آنان را تهدید می کند، به فعالیت خود ادامه داده و در چند سال گذشته سه فیلم را به شکل غیر قانونی (با اطمینان میتوان گفت که تهیه این فیلم ها به شکل مخفی نبوده و نمی توانسته چنین باشد) کارگردانی، تهیه  و راهی جشنواره های بین المللی کرده است. 
ساختن فیلم از طرف آقای پناهی مقاومتی مدنی در برابر حکمی ظالمانه است. از این سنت نیکو و تاثیر گذار باید با جدیت دفاع کنیم. مقاومت مدنی سابقه ای طولانی در ایران دارد، در دوران معاصر اصرار مادران و خانواده های خاوران- بستگان اعدام شدگان دهه شصت و به ویژه تابستان 67-  در حضور مداوم خود در گورستان خاوران و مبارزه با فراموشی، انتشار نامه "ما نویسنده ایم" از طرف اعضای کانون نویسندگان ایران و تلاش آنان برای فعال نمودن کانون نویسندگان در چند دهه اخیر و تحصن نسرین ستوده در مقابل کانون وکلای ایران  در اعتراض به لغو پروانه وکالتش به دستور مقامات امنیتی، نمونه هائی شناخته شده از این مقاومت مدنی است.
البته خیلی ها خواهند گفت که ساختن فیلم از طرف جعفر پناهی "بازی رژیم" است. چگونه ممکن است که در چنین شرایطی فیلم ساخت؟ حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است. به تجربه می دانیم که بسیاری از فعالین سیاسی و مدنی علیرغم وحشت پراکنی جمهوری اسلامی، به کار خود، هر چند به شکل محدودتر، ادامه داده اند.
لازم است توجه خوانندگان را به این نکته جلب کنم که در بیشتر موارد، حتی بی رحم ترین رژیم های دیکتاتوری هم مجبور هستند برخی از انتقاد ها و مخالفت ها را تحمل کنند (هر چند بعضا گستردگی سرکوب آنچنان است که احساس می شود فضائی برای تنفس باقی نمانده است. سال 60 و چند ماه پس از انتخابات بحث برانگیز خرداد 88 از آن موارد هستند).
منظورم این است که توانائی یک رژیم برای سرکوب شهروندان محدود و مشروط است و پارامترهای مختلف از جمله تناسب قوا بین نیروهای خواهان تغییر و نیروهای خواهان ادامه وضعیت موجود، شرایط بین المللی، وضعیت اقتصادی و توسعه فرهنگی بر آن تاثیر می گذارد.
تجربه قبل و بعد از انقلاب اسلامی نیز موید همین نکته است، به عنوان نمونه پس از سرکوبهای وحشتناک سالهای اولیه دهه شصت، رژیم اجازه انتشار برخی نشریات منتقد را صادر کرد، از جمله میتوان به انتشار مجلات دنیای سخن و آدینه (از نیمه دهه شصت تا اواخر دهه هفتاد) و ایران فردا (از آغاز دهه هفتاد تا پایان این دهه) و یا ساختن فیلم هائی مانند باشو غریبه کوچک توسط بهرام بیضائی (این فیلم در سال 1364 با سرمایه گذاری کانون پرورش فکری ساخته شد و پس از پنج سال توقیف در سال 1369 در ایران به نمایش در آمد) اشاره کرد.
خلاصه کنم که اقدام جعفر پناهی، شجاعانه و قابل تقدیر است. جشنواره برلین به درستی از این اقدام شجاعانه حمایت کرده، تا اعتراض خود را به محدودیت های موجود برای سینما گران و کلا روشنفکران ایرانی نشان دهند. اگر ساختن فیلم از طرف پناهی یک اقدام مدنی و سیاسی است، طبیعی است که حمایت از این اقدام نیز مدنی و سیاسی است، اتفاقا دست اندرکاران جشنواره برلین، بر این جنبه تاکید ویژه داشته اند.
********************************
چند مطلبی که در روزهای اخیر در اینباره خوانده ام، بر این مسئله متمرکز بوده است که آیا اگر جنبه سیاسی کار جعفر پناهی را نادیده بگیریم، این اثر از جنبه های زیبائی شناسی و هنری شایسته چنین جایزه ای هست؟ آیا یک جشنواره معتبر بین المللی با جایزه دادن به یک اثر که از نظر سینمائی فاقد کیفیت لازم است (این افراد مدعی هستند که تاکسی فاقد کیفیت لازم یک فیلم خوب سینمائی می باشد)، اعتبار خود را مخدوش نمی کند؟
فرج سرکوهی در زمانه می نویسد: "برلیناله میتوانست به جای قربانی کردن ارزش‌های هنری در پای حمایت از دموکراسی و آزادی بیان و به جای فدا کردن سینما برای حمایت از کارگردانی معترض، که دادگاه فیلمسازی را بر او ممنوع کرده است، با شیوه‌های دیگری از مقاومت شجاعانه و درخور ستایش جعفر پناهی در برابر استبداد حمایت" کند، تا اعتبار هنری یک جشنواره معتبر مخدوش نشود. علاوه بر آن "خرس طلا در تاکسی نه فقط «توهم زا» است که، خواسته یا ناخواسته، با نگاهی هم بستر است که آثار هنرمندان کشورهای «پیرامونی» را با نگاهی متفاوت از آثار هنرمندان اروپای غربی و آمریکای شمالی ارزیابی می کند."
در مقابل یوسف لطیف پور در بی بی سی می نویسد: "تاکسی، فیلمی است با طرحی نسبتاً دقیق از شرایط اجتماعی و سیاسی، اما نگاهش، نگاهی انسانی است و با نمونه‌های "سینمای مقاومت سیاسی" تفاوت‌هایی اساسی دارد. فیلم یک شاهکار نیست، اما بر بیش‌تر فیلم‌های نمایش داده شده در بخش مسابقه برلیناله برتری دارد و عجیب نیست که بازیگوشی فرمال و تعهد اجتماعی، سیاسی و سینمایی پناهی از چشم داوران جشنواره پنهان نمانده باشد. " لطیف پور معتقد است تاکسی "فیلمی چند بعدی و قابل مطالعه است."
نکته جالب توجه این است که همه نظراتی که خوانده ام (موافق اعطای جایزه یا مخالف و منتقد آن) در این نکته توافق دارند که در اهدای این جایزه سیاست نقش زیادی داشته است.
*******************************
بدون شک محدودیت های موجود برای فعالیت های مستقل هنری در ایران، نبودن امکانات مادی لازم، سانسور گسترده و وقیحانه و گاه زندان و شکنجه میتوانند بر کیفیت آثار هنرمندان تاثیر منفی داشته باشد. علاوه بر آن شرایط به گونه ای است که تهیه کننده های خصوصی نیز از سرمایه گذاری در کارهائی که امکان بازگشت سرمایه در آنها وجود ندارد، پرهیز می کنند.
در چنین شرایطی است که یک سینماگر مستقل کمابیش تنها به قابلیت های هنری خود و معدودی  بازیگر و دست اندرکاران فیلم باید متکی باشد. این شرایط برای جعفر پناهی از جنبه ای شاید دشوارتر باشد، او رسما و قانوناً از فعالیت محروم شده است. این وضعیت البته بدین معنی است که پناهی نیازی ندارد که نگران تیغ سانسور باشد. کمابیش هر چه دلش بخواهد و صلاح بداند میتواند در فیلم هایش عنوان کند. علاوه بر آن معروفیت بین المللی پناهی میتواند درهایی را برایش بگشاید که برای بسیاری از فیلم سازان مستقل غیر قابل تصور است.
منتقدان در موفقیت پناهی هم نظر نیستند. بسیاری این کار را سطحی و عجولانه می دانند (به عنوان نمونه مقالات فرج سرکوهی و مهدیس امیری)، برخی دیگر و به ویژه منتقدان غیر ایرانی کار پناهی را از نظر هنری قابل تقدیر ارزیابی کرده اند (به این مطلب منتشر شده در بی بی سی نگاه کنید). به هر حال باید امیدوار باشیم با فروکش کردن هیجان ها، نقدهای بیشتری را درباره این فیلم بخوانیم. اما اگر حتی در نهایت اکثر منتقدان به این نتیجه برسند که این اثر از ویژگی خاصی برخوردار نیست، باز هم جای نگرانی نخواهد بود. افت کیفیت کار پناهی در پی محدودیت های اعمال شده چندان غیر مترقبه نباید باشد.  
 نگرانی آن است که آثار این محدودیت ها در کیفیت محصولات هنری و فکری به فراموشی سپرده شود و بدتر اینکه همین محصول به عنوان محصول مناسب و ایده آل مورد قبول قرار گیرد. در آن صورت، دیکتاتوری سبب ابتذال شده است. از دچار شدن به چنین ابتذالی باید پرهیز کرد. 

۱۳۹۳ شهریور ۲۰, پنجشنبه

سیاست حافظه(1)

 به نقل از رادیو زمانه

سال گذشته چند اظهار نظر در مورد کشتارهای دهه شصت مرا به شدت تحت تاثیر قرار دادند. محمد اعظمی و محمدرضا نیکفر به مسئله چگونگی طرح مسئله دادخواهی، چگونگی به خاطر آوردن قربانیان جنایتهای دولتی و هویت اعدام شدگان پرداختند و اینکه اعدام شدگان اعضای گروه های سیاسی مخالف و منتقد حکومت بودند. آنان شورشیانی بودند که تمامیت خواهی را بر نتافتند و گوشه عزلت نیافتند. شورش آنان بر علیه تمامیت خواهی عادلانه بود. در مقابل آنان محمد سهیمی، اکبر گنجی و دیگران مستقیم و غیر مستقیم به ما گوشزد می کردند که اعدام شدگان دهه شصت جنایتکار بودند و آغازگر خشونت در جمهوری اسلامی. آنان بزرگوارانه اعلام می کردند، هر چند اعدام آنان درست نبود، اما چنین اقداماتی از یک دولت بر آمده از انقلاب و درگیر جنگ با عراق قابل درک است و علاوه بر آن اگر حکومت پس از انقلاب دست مخالفان می افتاد، همان گونه و یا بدتر از آن عمل می کردند.

در نوشته زیر تلاش می کنم نشان دهم که شکل گیری حافظه جمعی در مورد وقایع دهه شصت موضوع یک کشمکش سیاسی مهم است. بدون شک ما یک روایت واحد از این حوادث نخواهیم داشت، اما پرسش این است که کدام روایت بیشتر مورد قبول عامه قرار می گیرد؟ و چه عواملی سبب می شوند که این یا آن روایت دست بالا را پیدا کنند؟ در اینجا لازم است متذکر شوم که چگونگی رویاروئی با گذشته و شکل گیری حافظه جمعی به عوامل مختلفی بستگی دارد. برخی از این عوامل عبارتند از: 1) تناسب قوای سیاسی و مدنی، 2)چگونگی گذار از دولت دیکتاتوری به دولتی دمکراتیک (مثلا آیا گذار نتیجه انقلاب است؟)، 3) زمان سپری شده از جنایتهای سازمانیافته و گسترده، 4) شرایط اقتصادی و اجتماعی، 5) شرایط منطقه ای و جهانی و 6) زمینه های فرهنگی و عقیدتی. قصد من این است که به اجمال تنها از یک زاویه مشخص، تاثیر تناسب قوای نیروهای حامی دادخواهی و مخالفان آنرا مورد بررسی قرار دهم و به همین دلیل آگاهانه از بررسی تاثیر عوامل دیگر بر مسئله چگونگی رویاروئی با گذشته و شکل گیری حافظه جمعی پرهیز می کنم.
*********************************

زمانی که میر حسین موسوی کاندید انتخابات ریاست جمهوری 88 و یا محمد خاتمی پیروز انتخابات ریاست جمهوری سال 76 شد، این سئوال طرح شد که مسئولیت اصلاح طلبان در قبال جنایتهای دهه شصت چیست؟ این پرسش از جمله بدین جهت مطرح شده بود که اصلاح طلبان، خط امامی هائی بودند که در دهه شصت و با پشتیبانی ایت الله خمینی دست بالا را در تمام شاخه های حکومت داشتند. این پرسشها به سرعت خاموش شد. نه تنها توسط وزارت اطلاعات، بنیادگرایان و یا اصلاح طلبان دولتی، بلکه از جانب بخش مهمی از مردم که امیدوار بودند، با انتخاب موسوی و یا خاتمی و در روزهای اخیر روحانی شرایط زندگی بهتر خواهد شد و زندگی آرامتری را خواهند داشت.

علاوه بر آن در جریان و پس از سرکوب گسترده و سازمانیافته جنبش سبز در سال 88، جنبش دانشجوئی در تیر 78 و قتل های سیاسی پائیز 77، این سئوال در بین برخی از شهروندان طرح شد: که شاید در دهه شصت نیز جوانان، روشنفکران و فعالان سیاسی به دلیل آنکه به تمامیت خواهی تن نداده بودند، بیرحمانه سرکوب شده اند؟ شاید آن شورش مشروعیت داشته است؟ این سئوال ها بی پاسخ ماند.  

در ضمن، در سی و چند سال گذشته بستگان اعدام شدگان دهه اول انقلاب، به روشهای مختلف درخواست خود برای حقیقت و عدالت را برای مسئولین ارسال کردند. مثلا خانواده های اعدام شدگان نامه هائی را برای محمد خاتمی ارسال کردند و به ایشان وظایفشان را در مورد پاسداشت قانون اساسی (فصل حقوق مردم) و تعهدات بین المللی جمهوری اسلامی در پاسداشت حقوق بشر گوشزد کرده بودند. اما، تا آنجا که من اطلاع دارم، این نامه ها بی پاسخ ماند. در سال 67، تنها چند ماه پس از کشتار بزرگ زندانیان سیاسی در تابستان 67، خانواده ها دادنامه ای را برای حسن حبیبی، وزیر دادگستری وقت، ارسال کردند که بی پاسخ ماند. حتی شکایت های رسمی نیز در دادگستری بایگانی شدند. این نامه ها و شکوائیه ها در دوران احمدی نژاد و روحانی نیز بی پاسخ مانده است.   

احتمالا برای بسیاری از خوانندگان، سکوت و انکار مقامات و مسئولان جمهوری اسلامی (از جمله اصلاح طلبان دولتی) تعجب برانگیز نیست. تجربه نشان داده است که معمولا کارگزاران یک حکومت دیکتاتوری و تمامیت خواه، در مقابل کشف حقیقت جنایتهای دولتی مقاومت می کنند، چرا که کشف حقیقت، مشروعیت آنان را زیر سئوال برده و در یک نظام دمکراتیک، آنان را از مشارکت در قدرت محروم می سازد.

اما شرایطی پیش میاید که سکوت در مقابل پرسشهای مردم درباره جنایتهای رژیم های دیکتاتوری میتواند به زیان باشد، شرایطی که توازن قوا به نفع نیروهای حامی تغییر بنیادی در جامعه تغییر کرده است. مثلا در شیلی، با دستگیری پینوشه در لندن در سال 1998 و طرح دعاوی مختلف علیه وی در دادگاه های شیلی در سالهای دهه اول قرن بیست و یکم، نیروهای راستگرا، کسانی که در جنایتهای دولت پینوشه شریک بودند و تا سالهای آغازین دهه اول همین قرن، سرسختانه از پینوشه دفاع می کردند، تلاش کردند که تا آنجا که برایشان مقدور است، از جنایتهای دوران دیکتاتوری پینوشه خود را کنار بکشند. چنین پشتیبانی پس از دستگیری پینوشه در لندن و فاش شدن فساد گسترده پینوشه و خانواده اش و واکنش منفی بخش مهمی از مردم شیلی به آن، از نظر سیاسی دیگر به صلاح نبود.

در ایران چنین شرایطی در جریان جنبش سبز پدید آمد، شرایطی که مردم بیرحمانه در خیابانها سرکوب می شدند و دستگیریهای سازمانیافته و گسترده در کار بود تا جنبش سبز را مهار کنند. همان سیاستی که بر علیه نیروهای مخالف و منتقد در سال های دهه شصت استفاده شده بود و پس از 7-8 ماه (به قول حجاریان-در مصاحبه با چشم انداز) شهر آشوب جمع شده بود. طعنه امیز آن است که جنبش سبز هم تقریبا در همین مدت "جمع و جور" شد و در دی ماه بود که سور عزای ما را به سفره نشستند. در چنین شرایطی، از نظر سیاسی، لازم بود که اصلاح طلبان در مورد نقش خود در جنایتهای دهه شصت توضیح دهند.

برخی از اصلاح طلبان، از جمله مصطفی تاجزاده، تلاش کردند که به این پرسشها پاسخ دهند. آنان به خوانندگانشان می گویند که دولت برآمده از انقلاب و درگیر جنگ با عراق، در زیر فشار ترورهای مجاهدین، متاسفانه اشتباهاتی مرتکب شده است و از این اشتباهات عذر خواهی می کند. اما همزمان این را یادآور می شوند که این اشتباهات سیستماتیک و سازمانیافته نبوده است. بر عکس، اندیشه راهنمای خط امامی ها و انقلاب اسلامی با استانداردهای یک کشور دمکراتیک هم پایه است (کدام دولت دمکراتیک است که چنین اشتباهاتی مرتکب نشده باشد؟). این روایت مقبول عامه قرار می گیرد. شجاعت مصطفی تاجزاده در اعتراف به اشتباه مورد ستایش قرار می گیرد. کمتر کسی به این نکته توجه می کند که این روایت تفاوتی چشمگیر با روایتی که سی و چند سال از تمام تریبونهای نظام تکثیر شده است ندارد. چرا روایت های حکومتی و یا روایتهای نزدیک به روایت حکومتی (از جمله روایت تاجزاده، سهیمی و گنجی) مورد قبول عامه قرار می گیرند، اما روایت بستگان اعدام شدگان و روایتهای نیروهای سیاسی که در دهه شصت سرکوب شده اند تا حدود زیادی نادیده گرفته می شوند؟

برای آنکه ادامه استدلالهایم برای خوانندگان معنی پیدا کند، اجازه بدهید قدری به گذشته باز گردیم و جنبش دادخواهی در سالهای 50 تا 57 را مورد بازبینی قرار دهیم. در آن سالها سازمان چریکهای فدائی خلق و سازمان مجاهدین خلق فعالترین احزاب و نیروهای سیاسی در ایران بودند. اکثریت قریب به اتفاق اعدام شدگان و زندانیان سیاسی، در دوره مورد نظر، به این دو جریان تعلق داشتند. همزمان، در خارج از کشور، یک جنبش قدرتمند دانشجوئی وجود داشت که از این دو جریان حمایت می کرد. سازمانهای بین المللی مدافع حقوق بشر، از جمله عفو بین الملل، از طریق فعالین سیاسی و مدنی در خارج از کشور، در جریان جنایتهای دولتی قرار می گیرند و از قربانیان این جنایتها حمایت و جنایت را محکوم می کنند. اما این نهادها، از هویت زندانیان سیاسی و یا اعدام شدگان سخنی به میان نمی آوردند، از نظر این نهادها، زندانیان سیاسی و اعدام شدگان قربانیان سرکوب سازمانیافته یک رژیم دیکتاتوری بودند که حقوق شهروندانش را به رسمیت نمی شناسد.

تعریف هویت زندانیان سیاسی و اعدام شدگان بر عهده سازمانهای سیاسی، روشنفکران و فعالین سیاسی و مدنی قرار داشت. وقتی که شاملو برای زیبرم شعر می گوید و این شعر توسط هزاران جوان زمزمه می شود، هویتی برای چریک فدائی ساخته می شود. وقتی فدائیان و مجاهدین در اعلامیه های خود به ستایش همرزمان از پای افتاده خود می پرداختند، و وقتی این اعلامیه های توسط هزاران دانشجو و جوان ایرانی با ولع خوانده می شد و محتویات آن در ذهن و شعور آنان لانه می کرد، هویتی برای فدائیان و مجاهدین ساخته می شد. این جنبش قادر بود که صدای خود را به دانشجویان و روشنفکران برساند و روایت دولتی که با همه امکانات حکومتی تبلیغ می شد را به چالش کشد و با اطمینان میتوان گقت که جنبش فدائیان و مجاهدین، که بستگان زندانیان سیاسی و اعدام شدگان خود را بخشی از آن می دانستند، در این امر موفق بودند. 

می خواهم بر این نکته تاکید کنم که در آن زمان ما شاهد یک جنبش اجتماعی قدرتمند بودیم و زندانیان سیاسی و اعدام شدگان به چنین جنبشی تعلق داشتند. این جنبش هنرمندان، روشنفکران، فعالین سیاسی و مدنی خود را داشت و توده ای گسترده که جنبش را زنده نگاه می داشتند و با آن زندگی می کردند. بستگان اعدام شدگان و زندانیان سیاسی در آن زمان تنها نبودند. صدای آنان در یک جنبش اجتماعی طنین می یافت و سپس در جامعه نفوذ و رسوخ می کرد.

شرایط حاکم بر ایران در سالهای شصت یکسره متفاوت بود. از سال شصت، سرکوب گسترده و سازمانیافته بر جامعه حاکم گردید. تمام روشنفکران دگراندیش، فعالین مدنی مستقل و فعالین سیاسی مخالف و منتقد حکومت مورد تعقیب قرار گرفتند، دانشگاه ها که در سال 59 با نام انقلاب فرهنگی بسته شده بودند، تنها در سال 61 و 62 و پس از یک تصفیه گسترده دانشجویان و استادان دگر اندیش بازگشائی شدند. هنرمندان و نویسندگان و دیگر روشنفکران به سکوت وادار شدند، به زندان افتادند و یا راهی تبعید شدند. نهادهای مدنی مانند کانون وکلا، انجمن حقوقدانان، کانون نویسندگان، اتحادیه ها و سندیکاهای کارگری و کارمندی و خلاصه همه نهادهای مدنی به تعطیلی کشانده شدند.
  
در چنین شرایطی، بستگان اعدام شدگان و زندانیان سیاسی، تنها می توانستند بر نیروی خود تکیه کنند. در تهران، بستگان زندانیان سیاسی و اعدام شدگان چپگرا، که بیشتر آنان در گورهای فردی و جمعی گورستان خاوران به خاک داده شده بودند، توانستند تلاشی مستقل برای دادخواهی را سازماندهی کنند. گورستان خاوران و پشت درهای زندانهای اوین و گوهردشت و احتمالا قزل حصار، مرکز سازماندهی چنین تلاشهائی بود. خانواده ها در پشت درهای زندان و یا در گورستان خاوران گرد می آمدند و دردها و نگرانی های خود را با هم در میان می گذاشتند و نقشه می کشیدند که چه کنند که به بهبود شرایط زندانیان منجر شود و یا مسئولین را به پاسخگوئی در برابر بیرحمی هایشان مجبور نمایند و یا چگونه اخبار را به گوش هموطنان، سازمانهای بین المللی ناظر بر حقوق بشر و رسانه های خارج از کشور برسانند. این تلاشها یک گسست کامل از تجربه پیشین بستگان زندانیان سیاسی و اعدام شدگان بود که معمولا تحت رهنمودهای احزاب سیاسی انجام می شد. از سال شصت بتدریج یک حرکت مستقل دادخواهی شکل می گیرد.

من در اینجا قصد ندارم که تاریخچه فعالیت خانواده ها زندانیان سیاسی و اعدام شدگان را طرح نمایم، برای اطلاع یافتن از این تاریخچه خوانندگان میتوانند به سایت بیداران و دیگر سایتها خبری و تحلیلی مانند اخبار روز مراجعه کنند. من می خواهم بر این نکته تاکید کنم که شاید برای اولین بار، به دلیل شرایط محیطی، قطع شدن رابطه میان بستگان زندانیان سیاسی و اعدام شدگان چپگرا و سازمانهای سیاسی که زندانیان و اعدام شدگان بدانها تعلق داشتند (عمدتا به دلیل سرکوب گسترده و بیرحمانه و خطراتی که این رابطه ها میتوانست برای فعالین سیاسی داشته باشد) و هوشیاری خانواده های اعدام شدگان و زندانیان سیاسی، جنبش مستقلی برای دادخواهی در ایران شکل گرفت(2). در چنین جنبشی، اهداف دادخواهی نه بر اساس منافع این یا آن حزب سیاسی، بلکه بر اساس حقوق اعدام شدگان و بستگان آنان تعریف شد. این دستاورد بسیار مهمی است که باید با وسواس از آن مراقبت کرد. این جنبش مستقل با همراهی و حمایت تعدادی از روشنفکران و فعالین سیاسی و مدنی و برخی از رسانه های جمعی، سیاست سکوت و انکار جمهوری اسلامی را در حوزه محدودی با چالش روبرو کرده است. اما ظرفیتهای این جنبش مستقل محدود است. به گمان من این جنبش از حداکثر ظرفیتهای خود استفاده کرده است و تنها میتواند در شرایطی متفاوت توسعه یابد.

اجازه بدهید به رویکرد محمد اعظمی و محمدرضا نیکفر بازگردیم. به گمان من محمد اعظمی و محمدرضا نیکفر یک نکته مهم را نادیده گرفته اند. اتفاقا گروه های سیاسی که اعدام شدگان به آنها تعلق داشتند به شکلی افراطی بر تعلقات سیاسی و هویت آنان تاکید می کنند. به نشریات حزب توده، سازمان فدائیان- اکثریت، سازمان فدائیان- اقلیت، سازمان راه کارگر و سازمان مجاهدین نگاه کنید. در این نشریات به شکلی مبالغه آمیز بر این تعلقات تاکید شده است. اما چرا این تاکیدها اثری در جامعه ندارد؟ و چرا روایت اکبر گنجی و محمد سهیمی که، به گمان من، در بیشتر جنبه هایش، قلب واقعیت، و به روایت رسمی جمهوری اسلامی بسیار نزدیک است، میتواند مقبولیت پیدا کند و به روایت غالب در نزد ایرانیان منتقد حکومت تبدیل شود؟

متاسفانه، 1) سرکوبهای گسترده سی و چند سال گذشته که رابطه میان این احزاب با جامعه و مردم را گسسته است، 2) بحران ایدئولوژیک در سطح بین المللی که احزاب مخالف جمهوری اسلامی را از جنبه نظری ناتوان کرده است، 3) نازائی فکری و عملی این احزاب و تبدیل شدن آنان به محافل محدودی که به درگیری در میان خود مشغول هستند و همان اندیشه سی و چند سال پیش را زمزمه می کنند و از تاریخ کمتر آموخته اند، 4) تبدیل شدن برخی از این احزاب به فرقه هائی بنیادگرا، سبب شده است که گفتمان این احزاب تاثیری در شرایط سیاسی و اجتماعی نداشته باشد. حتی اندیشه ها و عملکرد برخی از این احزاب، به زیان جنبش مستقل دادخواهی بوده و هست. 

من سعی کردم که نشان دهم که یک جنبش دادخواهی موفق تنها میتواند در تعامل با جامعه مدنی، احزاب سیاسی و در جریان کنش و واکنش با ساختار قدرت پیش، در جریان و پس از دوران انتقال به یک رژیم دمکراتیک شکل گیرد. در غیاب یک نیروی سیاسی تاثیر گذار که همزاد جنبش مستقل دادخواهی باشد(3)، تمامی وظایف برقراری چنین رابطه ای بر عهده بستگان اعدام شدگان قرار می گیرد. به گمان من جنبش مستقل دادخواهی، که یکی از مهمترین وظایف ان اعاده حیثیت از قربانیان است، همان چیزی که محمد رضا نیکفر بر آن تاکید می کنند، کما بیش در این مسیر تنهاست. همزادهای این جنبش در جامعه مدنی و سیاسی بسیار ضعیف و نحیف هستند. آن دسته احزاب چپگرا هم که بر هویت سیاسی اعدام شدگان تاکید می کنند، به گمان من همزاد جنبش مستقل دادخواهی نیستند. حتی بخش مهمی از فعالین حقوق بشر، خود را با این جنبش همراه نمی دانند. جای خالی این فعالین در گورستان خاوران و یا در مراسم بزرگداشت قربانیان جنایتهای دهه اول انقلاب خالی است. یک مراجعه کوتاه به رسانه های همین چند روزه میتواند به ما نشان دهد که انتخاب فعالین حقوق بشر، که بسیار هم برای ما محترم هستند، چیست؟

در مقابل جنبش اصلاحات که مهمترین نیروی سیاسی منتقد در داخل جمهوری اسلامی است، از نفوذ کلام گسترده ای در جامعه برخوردار است. روایت محمد سهیمی و اکبر گنجی که به اصلاح طلبان نزدیک هستند، با حمایت مادی و معنوی جنبش اصلاحات است که میتواند از نفوذ و اعتبار زیادی در میان عامه مردم برخوردار شود(4). روایتی که تلاش می کند که به مردم بقبولاند که موسوی اردبیلی، صانعی، موسوی تبریزی، موسوی خوئینی ها، موسوی، محمد خاتمی و بسیاری دیگر از اصلاح طلبان که در دهه اول انقلاب در بالاترین رده های حکومتی حضور داشتند، در قبال جنایتهای دهه آغازین انقلاب مسئولیتی (جدی) ندارند. آنان تاکید می کنند که اعدام شدگان مسئول آغاز خشونتهای دهه اول انقلاب هستند. این روایت منافع اصلاح طلبان را تامین می کند. این روایت، در عمل به تثبیت روایت رسمی جمهوری اسلامی از جنایتهای دهه اول انقلاب یاری می رساند؛ روایتی که محصول مشترک خط امامی ها و محافظه کاران (مثلا موتلفه) است.
*************************

به گمان من، تلاشهای مادران و خانواده های خاوران، یکی از مدنی ترین تلاشهای ایرانیان در سه دهه گذشته بوده است. آنها با آرامش و متانتی بی نظیر، در خاوران حضور یافتند، بازداشت شدند، باز هم آمدند، به مقامات مراجعه کردند، جوابی نیافتند، باز مراجعه کردند، درهای خاوران را برویشان بستند، به پشت درهای بسته امدند، به مقامات نامه نوشتند، با رادیو ها و نشریات مصاحبه کردند، تا بتوانند، به هموطنانشان بگویند، که اعدام شدگان آن سالها برای یک جامعه انسانی تلاش کردند و بر علیه تمامیت خواهی قد علم کردند. اینکه این تلاش آنان مشروع بود و باید بر آن ارج گذاشته شود. اما این صدا بدون حمایت گسترده اجتماعی و بدون آنکه از یک جنبش اجتماعی تغذیه نماید، رو به افول خواهد گذاشت. مادران و پدرانمان پیر و فرتوت می شوند و هر ساله، تعدادی از بستگان اعدام شدگان از میان ما می روند. فشارهای مداوم خانواده ها را به احتیاط بیشتر وادار می کند. به عکسهای مراسم امسال یادمان کشتار بزرگ تابستان 67 در خاوران نگاه کنید. ایا نمی توان گفت که رژیم در خاموش کردن تدریجی صدای مادران و خانواده های خاوران موفق بوده است؟ در این شرایط دیگر چه نیازی به لشگر کشی به خاوران وجود دارد؟ 

جنبش خانواده ها برای تداوم خود نیاز به حمایت جامعه مدنی و جنبشهای سیاسی موجود دارد، جنبشی که دارای نفوذ کلام در جنبش سیاسی و اجتماعی ایران باشد. متاسفانه، متحد مناسبی برای جنبش دادخواهی مستقل که به گمان من جنبشی مدرن و به روز است، در میان احزاب سیاسی وجود ندارد. باید امیدوار بود که روشنفکران و فعالین سیاسی و مدنی رادیکال قادر باشند که جریانی پویا را در ایران سامان دهند. چنین جریانی میتواند همزاد جنبش دادخواهی باشد. اگر چنین جریان قدرتمندی به وجود آید، روایتی که کشتگان آن سال را انسانهای شریفی قلمداد می کند، نفوذ و اعتبار شایسته خود را خواهد یافت. در غیر اینصورت، جنبش مستقل دادخواهی، در میان دوقطب مخالف، یکی جریانی که خواهان مماشات و مصالحه است و بر فراموشی یا ببخش و فراموش نکن تاکید می کند و جریانی که خواهان سرنگونی جمهوری اسلامی است و بر شعار نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم تاکید می نماید، از میان خواهد رفت.

جعفر بهکیش
دهم شهریور 1393 مطابق با اول سپتامبر 2014



************************
توضیحات
1- این متن برای جلسه پالتاکی "همبستگی برای حقوق بشر در ایران" تهیه شده است و در تاریخ 31 آکوست، در جلسه پالتاکی این جمع، ارائه شده است.
2- این بدان معنی نیست که کسانی که در تلاشهای بستگان زندانیان سیاسی و اعدام شدگان فعال بودند، هیچ گرایش سیاسی نداشتند، چنین ادعائی به غایت نادرست است. من بر این نکته انگشت می گذارم که گرایشهای سیاسی متفاوتی در میان خانواده ها، به ویژه جوانترها وجو.د دارد، اما آنها آگاهانه و گاه تحت فشار شرایط موجود، آموختند و می آموزند که نباید تعلقات سیاسی خود را مبنای همکاری های و هماهنگی های میان خانواده ها قرار دهند. آنان پذیرفته بودند که با تسامح رفتار کنند. رنگارنگی در میان خانواده های خاوران بی مانند است و علیرغم اختلاف نظرهای فراوان، آنان آموخته اند که به یکدیگر احترام بگذارند و با یکدیگر اقدام کنند. این روند البته همیشه به نرمی پیش نرفته است. لحظاتی بوده که تقابلها، فضای نامناسبی را به وجود آورده است، اما با تلاش جمعی این تیرگی ها بر طرف شده است.
3- در اینجا لازم می دانم بر یک نکته اشاره کنم. جنبش دادخواهی یک جنبش رادیکال است. حتی ملایمترین درخواستها برای حقیقت و عدالت، زلزله ای در ساختار یک رژیم دیکتاتوری و تمامیت خواه ایجاد می کند. مثلا، خانم فهیمی، مادر سهراب اعرابی- از قربانیان سرکوب جنبش سبز، می گویند در صورت آزادی زندانیان سیاسی و پایان حصر رهبران جنبش سبز ایشان از خون فرزنشان می گذرد. تصور کنید که جمهوری اسلامی زندانیان سیاسی را آزاد نماید و به حصر رهبران جنبش سبز پایان دهد، چه زلزله ای در ساختار این رژیم پدید می آید. حوادث سالهای پس از سرکوب جنبش سبز نشان می دهد با افت رادیکالیزم (منظورم اصلاح طلبی رادیکال است) در جامعه و غلبه مشی اعتدال حسن روحانی به وضوح میتوانیم ببینیم که اصلاح طلبان حکومتی تمایل ندارند که چنین درخواستهائی را دنبال کنند. از همین روست که اعتقاد دارم که همراه و متحد جنبش دادخواهی، یک جریان سیاسی رادیکال میتواند باشد.
باید اضافه کنم که من به وضوح میان یک جریان رادیکال و افراطی فرق می گذارم.
4- منظورم این نیست که این افراد تنها به دلیل نزدیکی به مراکز قدرت، حرفهایشان مورد توجه قرار می گیرد. آنان از چنین رانتی برخوردارند و این رانت به آنان فضای مناسبی برای بروز استعدادها و توانائی هایشان را می دهد.

۱۳۹۳ شهریور ۱۱, سه‌شنبه

درگذشت سیمین بهبهانی و صف آرائی نیروهای سیاسی و اجتماعی در برابر یکدیگر

از همان روزی که خبر بستری شدن و به کما رفتن خانم بهبهانی منتشر شد، به این نکته توجه ام جلب شد که چگونه بخشهای مختلف جامعه ایران به این مسئله و مرگ احتمالی ایشان واکنش نشان خواهند داد؟
از یک طرف سیمین بهبهانی از اعضای بسیار شناخته شده "کانون نویسندگان ایران" بود، از طرف دیگر ایشان به شکلی فعال در جنبش زنان حضور داشته و فعالانه از اهداف این جنبش دفاع می کرد. علاوه بر ان سیمین بهبهانی غزل سرائی بی نظیر بوده است (من تخصصی در این زمینه ندارم و به سخنان دکتر براهنی، مجید نفیسی در این زمینه اتکا می کنم) و افقهای جدیدی را برای غزل فارسی گشوده است. در ضمن ایشان در دیگر فعالیت های اجتماعی نیز مشارکت می کرده است. در کنار همه این مشغولیتها ایشان معلم بوده و زندگی خصوصی خویش را داشت. کدام جنبه های این شخصیت چندگانه مورد توجه هر بخش از جامعه قرار می گیرد؟ سیاست این گزینشها چیست؟ 

1- در تاریخ معاصر ایران، نام کانون نویسندگان ایران با تلاش های روشنفکران (مستقل) برای ازادی بیان گره خورده است و به همین دلیل فشارهای زیادی را، چه در زمان حکومت شاهنشاهی و و چه در زمان حکومت اسلامی، تحمل کرده است. جمهوری اسلامی تمام تلاش خود را کرده است تا این نهاد مدنی را از بیخ و بن براندازد. کانون، در سی و چند سال گذشته، همیشه تحت فشار قرار داشته است، اما این فشارها پس از خرداد 60 و پس از انتشار نامه معروف به "ما نویسنده ایم" با امضای 134 نفر از نویسندگان شناخته شده کشور (21 زن، از جمله سیمین بهبهانی، آنرا امضا کرده بودند) افزایش چشمگیری یافت. تعدادی از اعضای کانون نویسندگان در جریان اعدامهای سال شصت (سعید سلطانپور و جعفر اقدامی) و یا قتلهای سیاسی پائیز 77 (احمد میر علائی، غفار حسینی، محمد مختاری و محمد جعفر پوینده) به قتل رسیدند. بسیاری راه تبعید (ساعدی، کوشان، کسرایی، سرکوهی...) را در پیش گرفتند و یا زندانی شدند (به اذین، رئیس دانا، زرافشان، سرکوهی...) و بسیاری در داخل کشور تحت فشار قرار داشته و دارند. شاید با این امید که اعضای کانون بتدریج پیر می شوند و هنرمندان و نویسنگان جوان هم به دلیل خطرات عضویت در کانون نویسندگان، از نزدیک شدن به کانون پرهیز خواهند کرد و بدین ترتیب شمع وجود کانون بتدریج خاموش خواهد شد. علاوه بر آن برای کاهش اقبال نویسندگان و هنرمندان جوان به کانون، جدا کردن نویسندگان و شاعران مطرح از کانون نویسندگان، مانند دولت آبادی و بهبهانی حائز اهمیت است.

سیمین بهبهانی از سال 57 عضو کانون نویسندگان بود. ایشان حداقل برای سه دوره عضو هیئت رئیسه کانون نویسندگان ایران بوده و بنا به قول اعضای کنونی کانون نویسندگان، ایشان تا پایان عمر خویش عضو این کانون باقی مانده است. به گمان من بخشی از شخصیت اجتماعی سیمین بهبهانی با عضویت او در کانون نویسندگان گره خورده است و نمی توان این بخش از شخصیت ایشان را نادیده گرفت (همانگونه که نمی توان از مثلا عبدالفتاح سلطانی سخن گفت و از عضویت ایشان در کانون مدافعان حقوق بشر سخنی به میان نیاورد).

اما به نظر می رسد که تنها هنرمندان که به کانون نویسندگان نزدیک هستند و فعالین مدنی و سیاسی رادیکال و گروه های چپگرا به مسئله عضویت سیمین بهبهانی در کانون نویسندگان اشاره کرده و یا بر آن تاکید کرده اند. حتی وابستگان به ملی-مذهبی ها، جبهه ملی نیز از این وابستگی سخنی به میان نیاورده اند. شخصیتهای شناخته شده مانند شیرین عبادی و شهلا لاهیجی (که اتفاقا از امضا کنندگان نامه "ما نویسنده ایم" هستند) در پیامها و دل نوشته های خود از نام بردن کانون پرهیز کرده اند. به نظر من قابل فهم بود که نیروهای دولتی و یا اصلاح طلبان دولتی تمایلی به توجه به این وجه از شخصیت خانم بهبهانی نداشته باشند. اما چرا نیروهای خارج از حکومت و به ویژه بخشی از فعالین حقوق بشر و حقوق زنان از نام بردن کانون پرهیز کرده اند؟ آیا این بدان علت است که این افراد به دلیل حساسیت دولت به کانون نویسندگان، ترجیح داده اند که این وجه از شخصیت خانم بهبهانی نادیده گرفته شود و گمان کرده اند که با نادیده گرفتن آن لطمه ای به شخصیت ایشان وارد نمی شود؟ اما نام نبردن از کانون نویسندگان، به یک معنی رسمیت دادن به حذف آن نیست؟

2- سیمین بهبهانی، بدون تردید همراهی همیشگی در جنبش زنان بوده است. حضور سیمین بهبانی در جنبش زنان را میتوان به خوبی در نوشته های نرگس طیبات، منصوره شجاعی، نوشین احمدی خراسانی، شهلا لاهیجی و دیگران یافت. آنان این جنبه از شخصیت سیمین بهبهانی را برجسته کرده اند. این صدا طنین مناسبی را در میان بخشی از فعالین سیاسی و مدنی یافته است. فعالین سیاسی و مدنی رادیکال، و به ویژه فعالین جنبش زنان، این وجه از شخصیت سیمین بهبهانی را بررسی و یادآوری کرده اند. اما در مطالب کسانی که به دولت نزدیک بوده اند، به این جنبه های از شخصیت اجتماعی سیمین بهبهانی توجه نشده است و به ویژه در مراسم تشییع جنازه سیمین بهبهانی هیچ نشانی از این جنبه از شخصیت اجتماعی ایشان وجود ندارد.

3- به نظر می رسد که در قدرت بیان و تاثیر گذاری سیمین بهبهانی در تجدید حیات شعر کهن فارسی کمتر تریدی وجود دارد. او از طرف همه دوستدارانش به عنوان بانوی غزل ایران شناخته می شود و بنا به شهادت متخصصان، او در این زمینه تبحری بی مانند داشته است (مقاله و سخنرانی مجید نفیسی، مصاحبه رضا براهنی و مقاله پرتو نوری علا). این جنبه از شخصیت هنری سیمین بهبهانی نیز به خوبی مورد توجه قرار گرفته است. این نویسندگان بر این نکته تاکید می کنند که جنبه های اجتماعی و سیاسی اشعار بهبهانی، ابداع در شعر کهن فارسی را ضروری می کرد.   

4- و معلم بودن و زندگی خصوصی سیمین بهبهانی که در حوزه مشخصی مورد توجه قرار گرفته است. سخنرانی شجریان، شاید از جنبه ای به این مسئله پرداخته است. اما این سخنان به شدت مورد انتقاد قرار گرفته است. شاید حتی زنانگی سیمین بهبهانی نیز آنچنان که شایسته و بایسته یک زن هنرمند و فعال برجسته اجتماعی مورد توجه قرار نگرفته است.

آنچه در بالا اوردم، به وضوح کشمکش بر سر اینکه سیمین بهبهانی کیست را نشان می دهد. برای حکومت و کسانی که به حکومت به طریقی نزدیک هستند، اهمیت دارد که بانوی غزل ایران به کانون نویسندگان، به جنبش زنان و حتی به شعر اجتماعی و سیاسی مربوط نباشد. هیچ کدام از سخنرانان، حتی محمود دولت آبدی، از اعضای کانون که به اصلاح طلبان نزدیک است و سخنران مراسم نیمه رسمی تشیع جنازه سیمین بهبهانی بود، نیز نامی از کانون نویسندگان نمی برند. کانون نویسندگان کلا از مراسم تشییع و خاک سپاری خانم بهبهانی سانسور می شوند و به همین دلیل برخی از اعضای کانون از شرکت در این مراسم امتناع می کنند. حتی اجازه نمی دهند که سیمین بهبهانی در امامزاده طاهر دفن شود، چون احتمالا رابطه او با شاملو، مختاری و پوینده اشکار می شود. پس باید به بهشت زهرا تبعید شود. 

نه تنها کسی از میان فعالین جنبش زنان در میان سخنرانان حضور نداشت، بلکه هیچ زنی اجازه نمی یابد که صحبت کند. کسی نبود که از حضور پیگیر سیمین بهبهانی در تلاشهای زنان کشورمان برای مقابله با تبعیض جنسیتی سخن بگوید. حتی سخنان شجریان، از نظر بسیاری از فعالین، تحقیر زنان، بود، تا ارج گذاشتن بر حضور مداوم و پیوسته سیمین بهبهانی در جنبش برابری خواهانه زنان در ایران.

اما مردم و برخی از هنرمندان، سیمین بهبهانی را چنان به یاد آوردند که شایسته او بود. شهرام ناظری، دوباره می سازمت وطن، یکی از شعرهای اجتماعی سیمین بهبهانی، که به سرودی ملی تبدیل شده است، را می خواند و مردم با او همصدائی می کنند. شاید همراهی حضار با شهرام ناظری و بی توجهی آنان به بخشی از درخواستهای برگزار کننده مراسم، نشان آن است که حاضران در مراسم، بیشتر چهره اجتماعی و به ویژه شخصیت منتقد و مستقل سیمین بهبهانی را دوست می دارند. اما تلاش برای باز تعریف شخصیت سیمین بهبهانی ادامه خواهد یافت. این هنوز آغاز راه است.  

جعفر بهکیش
دهم شهریور 1393