نگاهی به فیلم سینمائی "فهرست شیندلر"
شکل گیری حافظه تاریخی
فیلم سینمائی "فهرست شیندلر" توسط استیون
اسپیلبرگ در سال 1993 تولید شد. فیلم نامه فیلم توسط استیون زیلان با اقتباس از
کتاب توماس کنیالی به همین نام (1982) نوشته شده است. این فیلم برنده هفت جایزه
اسکار از جمله برای بهترین تصویر، بهترین کارگردانی و بهترین فیلم نامه اقتباسی گردید
(1994). فیلم سیاه و سفید ساخته شده با برخی صحنه های رنگی (دخترکی در لباس قرمز)،
شاید همانطور که گدار
(صفحه 182) میگوید نشان دهد که فیلمی جدی است.
فیلم با استقبال بسیار خوب تماشگران روبرو شد. از
نظر تجاری موفق بود. سرمایه گذاری آن 22 میلیون دلار و فروش آن 320 میلیون بوده
است (ویکی پدیا). در
آلمان حدود 38 میلیون فروش داشته، حدود 5.8 میلیون نفربیننده . (از دسامبر 1993 تا
اول مارچ 1994)، یعنی در حدود 6 درصد از جمعیت آلمان و در آمریکا در حدود 96
میلیون دلار(احتمالا در حدود 8 میلیون نفر). هر چند فروش این فیلم در حد فیلمهای
بسیار پر بیننده نیست ولی به نظر می رسد موفق ترین فیلمی است که درباره هلوکاست
ساخته شده است.
داستان فیلم، حکایت اسکار شیندلر، مردی آلمانی و
فرصت طلب، است. شیندلر مردی زنباره و در مرکز توجه زنان است. او به شدت به نوشیدن
مشروبات الکی علاقه مند است، اما هر گز مست نمی شود. در میهمانی ها در مرکز توجه
است. به طور خلاصه شیندلر شخصیتی پلی بوئی است. شیندلر نه تنها خود زنباره است بلکه
از زنانی که برای منشی گری استخدام کرده است برای تطمیع افسران آلمانی (علاوه بر
حق حسابهای دیگری که به این افسران می دهد) استفاده می کند.
شیندلر عضو حزب نازی است، که در سال 1939، پس از
تصرف لهستان توسط آلمان، به خارکف می آید و با استفاده از روابطی که با افسران
نازی برقرار می کند، تلاش می کند که ثروت بیاندوزد. اسکار شیندلر با استفاده از
روابط خود برای به دست آوردن یک بنگاه فلز کاری که به یک یهودی تعلق داشت،اقدام می
کند. او برای به دست آوردن پول برای خرید این بنگاه از مقامات آلمانی، یهودیان
ثروتمندی که به گتو رانده شده اند، را تحت فشار قرار می دهد تا پولهایشان را در
اختیار او قرار دهند. در مقابل او با به کار گماردن آنان از اعزام آنان به اردوگاه
های مرگ و یا مرگ تدریجی در گتو جلوگیری خواهد کرد. وی با استفاده از کار تقریبا
مجانی یهودیان بنگاه خود را به کار می اندازد و محصولات آنرا برای فروش به ارتش
آلمان تولید می کند.
شیندلر برای اولین بار در اواسط فیلم (دقیقه 57-70)،
زمانی که با معشوقه اش برای اسب سواری بر روی تپه ای مشرف به گتو، شاهد کشتار
یهودیان است. این واقعه در 13 مارس 1943 اتفاق می افتد. از سال 1939 که شیندلر به
خارکف آمده است تا این تاریخ، شیندلر تنها در حاشیه کشتار قرار دارد. شیندلر گویا
از دیدن این واقعه برای اولین بار، از ظلمی که بر یهودیان روا میدارند منقلب می
شود. گویا شیندلر نمی داند که در اشوئیتس، که در چند کیلومتری خارکف قرار دارد
کشتار جمعی یهودیان در جریان است.
اسکار شیندلر، از یکطرف شریک المانی هاست و (آنچنان
که اسپیلبرگ نشان می دهد) آن روی دیگر آمان گویت (افسر بیرحم نازی) است که به شکلی
بیمارگونه یهودیان را به قتل می رساند. اسپیلبرگ به شکلی روشن تلاش می کند که نشان
دهد که اسکار شیندلر و آمان گویت هر دو به یک شکل از خوشگذرانی، تجملات زندگی و
زنان لذت می برند و از قدرت خود برای دستیابی به این لذات استفاده می کنند.
اسکار شیندلر با استفاده از شرایط موجود به ثروت
اندوزی مشغول است. او بخشی از آن سیستمی است که یهودیان را از موجودیت ساقط می کند
و آنان را که زنده مانده اند به بردگی می کشد. فاجعه این است که در همان زمان
بسیاری از یهودیان برای خلاصی از شرایط غیرقابل تحمل اردوگاههای یهودیان، بسیار
تمایل داشتند که در بنگاه او به بردگی مشغول شوند. چرا که بدین ترتیب تا حدودی از
خطر کشته شدن توسط نازی ها نجات می یافتند.
در سال 1944 که نازی ها قصد اعزام کارگران شیندلر را
به آشوئیتس داشتند، او با پرداخت پولهای هنگفت به افسران نازی بیش از 1000 نفر از
یهودیان را از مرگ نجات می دهد.
همکار شیندلر در تجارتی که در دست می گیرد، ایساک
استرن، یکی از اعضای شورای یهودیان خارکف است که با ثروتمندان و اعضای برجسته
جامعه یهودی خارکف رابطه دارد. استرن است که کمابیش کسانی را که در بنگاه شیندلر
به کار مشغول می شوند انتخاب می کند. استرن است که عملا اداره شرکت را در اختیار
دارد (در یک صحنه استرن می پرسد، پول را که ثروتمندان یهودی تامین می کنند، اداره
بنگاه هم که بر عهده من است، پس شما چه می کنید. شیندلر پاسخ می دهد که من رابطه
برقرار می کنم و این بنگاه را معرفی می کنم). استرن گویا وجدان بیداری است که شاهد
حوادثی است که در جریان است.
برخی از صحنه های فیلم نشان می دهد که همکار شیندلر
سعی می کند که اعضای برجسته جامعه یهودیان خارکف، از جمله ثروتمندان و استادان
دانشگاه و غیره، را با به کار گماردن آنان در کارخانه، بدون آنکه در زمینه فلزکاری
تخصصی داشته باشند، از مرگ نجات دهد. از جمله در یکی از صحنه های فیلم ملاقات
شیندلر با دو تن از یهودیان ثروتمند نشان داده می شود. در این ملاقات که توسط
استرن ترتیب داده شده است، شیندلر تلاش می کند که آنان را قانع کند که برای نجات
از شرایط اردوگاهها بهتر است پولهایشان را در اختیار او قرار دهند.
اسکار شیندلر در سخنرانی کوتاه خود در انتهای فیلم و
در مقابل یهودیانی که به کمک او از مرگ رسته اند، خود را جنایتکار می نامد و از
یهودیان طلب بخشش می کند. به نظر می رسد که او به زشتی کار خود پی برده است و در
انتها حداکثر تلاش خود را می کند که با هزینه کردن تمام ثروت خود جان یهودیان را
نجات دهد.
*******************************
مسائل بحث برانگیز
1- اسپیلبرگ به شکلی گسترده از برهنگی برای جلب تماشاگران
استفاده می کند. شخصیت شیندلر به گونه ای ساخته شده است که بتواند مورد توجه بیننده
معمولی قرار گیرد (از جمله برای اسکار شیندلر شخصیتی پلی بوئی خلق کرده است).
اسپیلبرگ در هر جا که دستش رسیده است زنان برهنه را نشان داده است. شاید دو صحنه
بیش از همه آزار دهنده است. صحنه ای که زنان را در اشوئیتس برای کشتار برهنه می
کنند و به زیر دوشهای مرگ می فرستند. اسپیلبرگ زنان جوانی که اندامهای تراشیده
دارند را نشان می دهد. به قول دانکن
ویلر این صحنه بیشتر مناسب یک فیلم پورنو ملایم است. صحنه دیگر زمانی است که
گوت (افسر نازی) با نیمتنه برهنه، یهودیانی را که به بیگاری در اردوگاه مشغول
هستند با تفنگ دوربین دارش (قربانیان کسانی هستند که مثلا برای یک لحظه استراحت در
گوشه ای نشسته اند) از بالکن خانه اش هدف گلوله قرار می دهد و در اطاق معشوقه اش
برهنه در تختواب خوابیده است.
2- این فیلم از طرف بخشی از روشنفکران به شدت مورد
انتقاد قرار گرفته است، از جمله گدار معتقد است که جنایتی چنین هولناک را تنها
میتوان با تجزیه و تحلیل چرائی این کشتار از منظر عاملین آن بر پرده سینما نشان
داد و یا اینکه روایت هلوکاست بر پایه شهادت کسانی که در لیست قرار گرفته و جان به
دربرده اند، گمراه کننده است. در حالی که بخشی دیگری از روشنفکران، فیلم اسپیلبرگ
را بی نظیر دانسته و به ویژه فیلم مورد استقبال بینندگان قرار گرفته است. این فیلم
تنها در آلمان حدود شش میلیون بیننده داشته است.
مریام براتو هانسون میگوید هر چند بیشتر انتقادهای طرح
شده احتمالا به جاست، اما منتقدان یک نکته را فراموش کرده اند. او میگوید که
منتقدان به این نکته توجه نمی کنند که استقبال از این فیلم تنها به اهمیت هنری، یا
تبلیغات هالیوود (کارگردانی بزرگ، برهنگی، قدرت بی رقیب هالیوود یا به قول گدار "دیکتاتوری
هالیوود") و احتمالا قدرت جامعه یهودی در کشورهای غربی مربوط نیست. استقبال
از این فیلم همچنین نشان از این است که جامعه چه جنبه هائی از هلوکاست را می خواهد
به خاطر بیاورد. هانسون به این نکته توجه ما را جلب می کند که مبارزه ای جدی در هر
جامعه وجود دارد که حافظه جمعی را تعریف و باز تعریف کند و استقبال از این فیلم
نشانی از این مبارزه جدی است. به ویژه اگر تاریخی که از آن صحبت می کنیم بتواند
عذاب وجدان به وجود آورد.
در همین زمینه، زمانی که پرداختن به جنایت هولناکی
نظیر هلوکاست از حوزه تاریخ نویسی و جامعه شناسی و فیلم مستند و غیره خارج شود و
به حوزه فرهنگ عمومی وارد شود، این پرسش پیش میاید که در چنین گذاری رابطه متقابل
و کنش و واکنش میان فرهنگ عمومی و رسانه های جمعی چگونه است؟ چگونه فرهنگ عمومی از
فیلمهای هالیوود (به عنوان بخشی از رسانه های عمومی) تاثیر می پذیرد و چگونه فرهنگ
عمومی بر شکل گیری فیلم های هالیوود تاثیر می گذارد؟ علاوه بر این شاید این طبیعی
باشد که چنین گسترشی سبب تغییر روایت عالمانه و مستند از چنین جنایت هولناکی شود،
آیا همین نکته نیست که ژان لوک گدار را (پس از دیدن فیلم اسپیلبرگ) به این نتیجه
می رساند که چنین جنایتهای هولناکی را نمی توان بر صحنه سینما نشان داد؟
3- برای من یک نکته جالب توجه مبارزه خیر و شر در
این فیلم است. در فیلم اسپیلبرگ، شیندلر نماد خیر (اسپیلبرگ چندین بار از زبان کارگران
و یا استرن خطاب به شیندلر می گوید: شما مرد خوبی هستید) و گوت نماد شر مطلق است.
او حتی زمانی که تلاش می کند که انسان شریفی باشد (شیندلر به گوت می گوید که قدرت
آن است که بتوانی بکشی ولی ببخشی و گوت یکبار امتحان می کند، اما این تلاش چند
دقیقه ای بیشتر دوام ندارد و او پسرکی را که برای نظافت خانه اش به بردگی می کشد
از بالکن خانه و با تفنگ دوربین دارش می کشد). این بیشتر از هر چیزی با فرهنگ
آمریکائی همخوانی دارد. هالیوود سالهاست که این مبارزه خیر و شر را بر پرده های
سینما نشان داده است. در فیلم اسپیلبرگ هم ذات نیکوی شیندلر است که بر شر پیروز می
شود (چه در درون خود شیندلر و چه در مبارزه برای نجات یهودیان کارخانه اش). چه
چیزی بیش از این تماشاگر آمریکائی و احتمالا آلمانی را شادمان می کند؟ آمریکائیان
که در مقابل تضییغات یهودیان سکوت کرده بودند و تنها زمانی که پرل هاربر مورد
تهاجم قرار گرفت، وارد جنگ شدند، آمریکائیانی که هیچ تلاشی برای نجات جان یهودیان
انجام ندادند و فاجعه بارتر اینکه از این تجربه تلخ درسی نگرفتند و در مقابل
بسیاری از جنایتهای پس از جنگ جهانی دوم سکوت کردند، بیشتر به این میتوانند دل خوش
کنند که جنایتهائی نظیر هلوکاست را در زیر سایه تلاش مردانی با سرشت نیک به خاطر
بیاورند.
4- این نکته احتمالا دور از واقعیت نیست اگر بگویم
نمونه اسکار شیندلر نمونه ای منحصر به فرد است. تاجری که با به بردگی کشاندن
یهودیان و با سرمایه های آنان ثروتمند می شود و سپس با مشاهده بی رحمی ها در
اردوگاههای یهودیان، یا اگر بدبین باشم با دیدن طلیعه شکست نازی ها، به این نتیجه
می رسد که همه یا بخش مهمی از ثروت خود را برای نجات بیش از هزار تن از یهودیان به
عنوان رشوه به افسران نازی بدهد. نمونه های خلاف آن بیشتر بیانگر جریان اصلی جامعه
بوده است. اسپیلبرگ چنین نمونه منحصر به فردی را به فیلم میکشد، شاید به این دلیل
که بینندگان فیلم های هالیوود تمایلی ندارند که واقعیت جنایتی که در حدود ده
میلیون انسان (6 میلیون یهودی و 4 میلیون کمونیست، کولی، سوسیال دمکرات و غیره) را
به کام مرگ کشاند را بشنوند. اینکه چگونه انسانهای معمولی، انسانهائی که به کلیسا
می روند و به موسیقی موتزارت و بتهون گوش می دهند و فلسفه عمیق آلمانی را می
خوانند، در یک سیستم دیکتاتوری میتوانند به جنایت کارانی تمام عیار تبدیل شوند. از
این دیدگاه فیلم اسپیلبرگ، واقعیت را از چشم ها پنهان می نماید و ما را امیدوار می
کند که میتوان تنها به وجدان انسانها اعتماد کرد. تنها لازم است که انسانها به خود
ایند تا جنایتهائی نظیر هلوکاست اتفاق نیافتد. این دیدگاه بر این واقعیت چشم
میبندد که یک سیستم اجتماعی قدرتمند و اقتدار گرا نظیر سیستم نازی ها (ما این واقعیت
را در ایران شاهد بوده ایم)، میتواند انسانهای معمولی را به جنایتکارانی بی بدیل
تبدیل نماید.
5- در انتهای فیلم بر این نکته تاکید می شود که
شیندلر به عنوان مردی درستکار در اسرائیل به رسمیت شناخته شده است و درختی به نام
او در خیابان درستکاران تل آویو کاشته شده است. چگونه میتوان در مورد شیندلر چنین
قضاوت کرد؟ او بخشی از ماشین عظیم نازی ها برای نابودی یک قوم بوده است. او نه
تنها بخشی از این ماشین بوده، بلکه با تمام استعداد خود تلاش کرده است تا بتواند
از این جنایت هولناک حداکثر سود را نصیب خود نماید. چگونه میتوان بخشی از این
ماشین که بی نظیر ترین جنایت سده بیستم را انجام داده، بود و به عنوان انسانی
درستکار شناخته شد؟ این تضاد عمیق را چگونه میتوان حل کرد؟ در انتهای فیلم اسپیلبرگ
نشان می دهد که یهودیانی که توسط شیندلر از مرگ رستند و بازماندگان آنان برای ادای
احترام بر گور او گرد آمده اند. این نکته برای من قابل فهم است که این گروه کوچک
از اینکه نجات یافته اند، از شیندلر ممنون باشند، اما مگر شیندلر را میتوان از
ماشین مرگ و کشتار جدا نمود؟
در ادبیات عدالت انتقالی به این نکته توجه شده است
که تا چه میزان میتوان از گناهان کسانی که مرتکب جنایتهای دهشتناک شده اند برای به
دست آوردن صلح و ثبات چشم پوشید؟ تجربه نشان داده است که این پرسش مهم میتواند
پاسخهای بسیار متفاوتی داشته باشد. خمرهای سرخ که بیش از دو میلیون نفر از
شهروندان کامبوج را به کام مرگ روانه کردند، در جریان مذاکرات، نه تنها محاکمه و
مجازات نمی شوند، بلکه به عنوان شریک در دولت باقی می مانند. بدون شک این مصالحه
کمک کرد که مردم کامبوج از آن وحشت خلاص شوند، اما ایا میتوان با وجدانی آسوده در
کنار خیو سامفان نشست و از او به نیکی یاد کرد؟ شاید نمونه ای دیگر بیشتر این
ابهام را نشان دهد، فردیناند ویلیام دکلرک آخرین رئیس جمهور دولت آپارتاید بود که
در جریان مذاکره با نلسون ماندلا و کنگره ملی آفریقا، موافقت کرد که زمینه انتقال
قدرت به یک دولت منتخب همه شهروندان را فراهم کند. اما دکلرک بخشی از سیاستگذاران
رژیم آپارتاید بود. ایا میتوان به دلیل این توافق با وجدانی آسوده در کنار دکلرک
قرار گرفت و از سجایای انسانی او داد سخن داد؟
جعفر بهکیش
هفتم بهمن 1391