در تاریخ 3 آبان 1389 (25 اکتبر 2010) پس از 16 ماه از تشکیل کمیسیون بررسی عملکرد سازمان اکثریت در دوره زمانی 1358 تا 1362 از طرف این سازمان، اولین گزارش تحقیقات این کمیسیون که مصاحبه با مهدی فتاپور در مورد چگوتگی شکل گیری اولین کمیته مرکزی سازمان چریکهای فدائی پس از انقلاب، منتشر شده است. طبیعی است به دلیل عدم اطلاع از شرایط و نحوه انتخاب اولین کمیته مرکزی سازمان چریکهای فدائی خلق ایران در پس از انقلاب، در مورد اطلاعاتی که آقای فتاپور عرضه کرده اند نمی توانم قضاوت نمایم. هدف این نوشته این است که نشان دهم که سازمان اکثریت اولیه ترین مبانی برای تشکیل کمیسیونهای تحقیق را نادیده گرفته است.
سه سال قبل پیشنهادی را برای تشکیل کمیسیون تحقیق مستقلی برای بررسی عملکرد سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) از 1359 تا 1362 تهیه و برای طرح در کنگره دهم این سازمان ارسال کردم. در این پیشنهاد از جمله نوشته بودم در این کمیسیون تحقیق مستقل [لازم است] حداقل یک وکیل شناخته شده و چهار نفر از عناصر مستقل و خوشنام عضویت داشته باشند. این پیشنهاد مبتنی بر تجربیات غنی کمیسیون های تحقیقی بود که در کشورهای اروپائی و آمریکای شمالی تشکیل شده و می شوند و یکی از مهمترین مکانیزمها برای محافظت از دموکراسی در این کشورها محسوب می شوند، بود. علاوه بر آن در تهیه این پیشنهاد تجربه کمیسیون های حقیقت در دیگر کشورها مد نظر قرار گرفته بود. این پیشنهاد مورد توجه قرار نگرفت.
متاسفانه در ایران ما فاقد تجربه لازم در این زمینه هستیم. تنها شاید بتوان از دو هیئت تحقیقی که توسط جمعیت حقوقدانان در قبل از انقلاب بهمن 57 برای تحقیق به کرمان و دزفول اعزام شده بودند و گزارش خود را برای اطلاع عموم منتشر کردند، سخن گفت (برای اطلاعات بیشتر به کتاب گریز ناگزیر، جلد یک، مصاحبه با علی شاهنده مراجعه کنید). این گزارشها هر چند به صراحت مسئولیت نیروهای دولتی در سازمان دادن چماقداران (در مورد کرمان) را اعلام می کند، اما به خواست روحانیون کرمان که مدعی بودند تعداد زیادی در این تهاجم جان باخته اند تن نداده و اعلام می کند که هیچ کس در حمله چماقداران به مسجدی در کرمان جان نباخته است.
اما در تاریخ معاصر ایران تعداد قابل توجهی از کمیسیون های تحقیقی که تنها به کار تائید منویات حکومتیان و صاحبان قدرت آمده است وجود دارد. از جمله کمیسیون تحقیقی که محمد خاتمی برای بررسی قتلهای سیاسی سال 1377 تشکیل داده بود. اعضای این هیئت عبارت بودند از علی ربیعی (دبیر شورای امنیت ملی)، علی یونسی (مسئول سازمان قضائی نیروهای مسلح و سپس وزیر اطلاعات) و سرمدی (معاون وزیر اطلاعات)، همگی از مسئولان حکومتی بودند (اسامی اعضای این هیئت تا مدتها مخفی نگاهداشته شد). این کمیسیون، در نهایت و علیرغم همه اسنادی که موجود بود، اعلام کرد که قتلهای سیاسی 1377 تنها توسط تعدادی عناصر خودسر در وزارت اطلاعات انجام شده بود. در حالی که خانواده های فروهر، مختاری و پوینده، وکلای این خانواده ها و برخی از روزنامه نگاران معتقد بودند که شواهد و ادله کافی در مورد صدور احکام کشتار فعالین سیاسی و روشنفکران از طرف بلند پایه ترین مقامات حکومتی و روحانی از جمله علی فلاحیان و دری نجف آبادی وجود دارد. اما جناحهای حکومت به این نتیجه رسیده بودند که به میان کشیدن پای روحانیون عالیرتبه به زیان حکومت خواهد بود و در اینکه اعلام نمایند که قتلها کار برخی از عناصر خودسر در وزارت اطلاعات بود به توافق رسیده بودند. دیگر کمیسیون های تحقیقی هم که توسط دولتیان تشکیل شده است به همین سرنوشت دچار شدند. وظیفه اصلی انها لاپوشانی حقیقت است.
بنا بر اطلاعات منتشر شده، تحت فشار برخی شخصیتها و نیروهای سیاسی، سازمان اکثریت وادار گردید تا به تشکیل یک کمیسیون تحقیق در مورد مسائل چند سال پس از انقلاب تن دهد. در کنگره یازدهم این سازمان، پیشنهادی برای بررسی عملکرد این سازمان از سال 59 تا 62 طرح گردید. در جریان این کنگره طرحی مورد تصویب کنگره یازدهم این سازمان قرار گرفت. نشریه کار توضیح می دهد:
کنگره یازدهم سازمان [فروردین 1388] از شورای مرکزی خواسته بود که مسئله بررسی و نقد سیاست و عملکرد سازمان در سالهای ۱۳۵۸ـ۱۳۶۲به جهات نظری، برنامهای، سیاسی، حقوقی و سازمانی را در دستور کار خود قرار دهد. شورای مرکزی در اجرای قرار کنگره، کمیسیونی را تشکیل داد [احتمالا در24 خرداد 1388]. کمیسیون برنامه کار خود را تدوین کرد و در اجرای آن به منابع مختلف و رفقای مسئول وقت مراجعه کرد.
در هیچ یک از گزارشهای منتشر شده خبری از اسامی اعضای این کمیسیون، برنامه کار، مدت زمان فعالیت، منابعی که در اختیار این کمیسیون گذاشته شده است، موضوعاتی که مورد بررسی قرار می گیرد و نحوه انتشار گزارش وجود ندارد. به نظر می رسد که اعضای این کمیسیون اعضای سازمان اکثریت بوده و هیچ فرد مستقلی که اعتبار و قابلیت لازم در پیشبرد چنین کمیسیونی را دارا باشد در آن عضویت ندارد. از همان ابتدا گمان می کردم که نتایج کار این کمیسیون چیزی بهتر از نتایج کار کمیسیون های تحقیق دولتی نخواهد بود (طبیعی است که هواداران و اعضای سازمان اکثریت، نتایج این کمیسیون تحقیق را معتبر بدانند، همانگونه که هواداران جمهوری اسلامی نتایج کمیسیون های تحقیق دولتی را معتبر می دانند).
پس از گذشت 16 ماه از تشکیل این کمیسیون، اولین نشان حیات آن با انتشار یک مصاحبه با مهدی فتاپور در مورد "روند شکلگیری رهبری و اولین کمیته مرکزی فدائیان در بعد از انقلاب" بروز کرده است. روزنامه کار می نویسد: "یکی از موضوعات کمیسیون گردآوری اطلاعات پیرامون شکلگیری رهبری سازمان چریکهای فدایی خلق در سالهای قبل و بعد از انقلاب بهمن بود. در همین ارتباط، گفتگوی زیر با رفیق مهدی فتاپور صورت گرفته است." آیا مصاحبه های دیگری نیز در این مورد انجام شده است؟ آیا اختلاف نظری میان مسئولان و کادرهای سازمان فدائی در ماههای پس از انقلاب در مورد صحت انتخاب اولین کمیته مرکزی وجود دارد؟ اگر پاسخ به سئوال فوق مثبت است، این اختلافات چیست؟ و نتیجه کار کمیسیون در اینباره چه زمانی منتشر خواهد شد؟
اولین گزارش این کمیسیون از جنبه ای دیگر نیز قابل انتقاد است. مصاحبه با مهدی فتاپور، هیچ نشانی از یک تحقیق را ندارد. تعدادی از اعضای سازمان اکثریت به ملاقات "رفیق فتاپور" رفته اند تا نظرات "ایشان" را در مورد انتخابات رهبری سئوال کنند. هیچ نشانی از موشکافی وجود ندارد (سئوالات طرح شده، از ریزبینی و دقت روزنامه نگارانه نیز بی بهره است). مثلا این ادعا که در زمان انتخابات اولین کمیته مرکزی دسته بندی های موجود شکل نگرفته بود تا چه میزان صحیح است؟ چرا چهار نفری که در خرداد 58 از زندان آزاد می شوند همه به فرخ نگهدار رای می دهند؟ تاثیر دسته بندی های زندان بر روابط سازمان فدائی در ماههای پس از انقلاب چه بود؟ می دانیم که زندانیان سیاسی به دلیل تجربیات طولانی خود در رای گیری ها درون زندان از تجربیات لازم برای جلب رای بیشتر برخوردار بودند، تاثیر انان بر انتخابات اولین کمیته مرکزی چه بوده است؟ از 91 عضو سازمان چریکهای فدائی که حق رای داشتند، چند نفر از زندانیان سیاسی سابق بودند؟
انتخاب اولین کمیته مرکزی سازمان فدائی در میان مسائلی که چنین کمیسیونی در مقابل خود دارد از مسائل ساده محسوب می شود، چرا که نمایندگان گرایشهای مختلف جنبش فدائی در آن زمان در آن جمع حضور داشته اند، حتی اگر این کمیسیون تمایلی به تماس گیری با شاهدانی که متعلق به دیگر جریانات فدائی هستند نداشته باشد، آن افراد می توانند، و به نظرم موظف هستند، که روایت خود در اینمورد را در اختیار عموم قرار و به پنهانکاری خود خاتمه دهند. اما مسائل پس از انشعاب اکثریت و اقلیت از این خصوصیت برخوردار نخواهد بود. کسی نمی داند که در مذاکرات هیئت سیاسی و کمیته مرکزی سازمان اکثریت چه گذشته است و یا در مذاکرات سازمان اکثریت با مسئولان حکومتی چه مسائل طرح شده است. در این میانه باید به شهادت منتقدان، شواهد موجود و شهادت مسئولین سازمان اکثریت بسنده شود. در آنجا است که بیطرفی کمیسیون تحقیق، قابلیت، کارائی، ریزبینی، تعهد اخلاقی و شغلی اعضای کمیسیون تعیین کننده خواهد بود. اگر نتیجه 16 ماه تحقیق کمیسیون منصوب سازمان اکثریت در مورد چگونگی تشکیل اولین رهبری سازمان مصاحبه با مهدی فتاپور است، نتیجه "تحقیقات" این کمیسیون در مورد دیگر مسائلی که بسیار بحث برانگیز و حساس هستند از همین امروز قابل پیش بینی است.
جعفر بهکیش
۱۳۸۹ آبان ۱۱, سهشنبه
۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه
در دفاع از دادخواهی و مخالفت با مجازات اعدام متهمان کهریزک
روابط عمومی سازمان قضایی نیروهای مسلح ایران روز چهارشنبه ۹ تیر (۳۰ ژوئن) با صدور اطلاعیه ای اعلام کرد که دادگاه نظامی یک تهران دو تن را مسئول قتل امیر جوادی فر، محسن روح الامینی و محمد کامرانی شناخته و آنها را علاوه بر "قصاص نفس"، به تحمل حبس، انفصال موقت از خدمت، پرداخت جزای نقدی، تحمل شلاق تعزیری و پرداخت دیه هم محکوم کرده است. (بی بی سی-فارسی)
مبارزه با اعدام تنها نمی تواند به مخالفت ما با اعدام مخالفان دولت محدود گردد. به ویژه در اینمورد لازم است که بستگان قربانیان نقض گسترده و سیستماتیک حقوق بشر در ایران به شکلی فعال مخالفت خود را با اعدام این افراد اعلام کنند. بر اساس تجربیاتم، بسیاری از بستگان قربانیان علاوه بر آنکه مخالف مصونیت از مجازات میباشند، با هر نوع مجازات غیر انسانی مخالف هستند. آنان بر این باورند که شکنجه متهمان (آنچنان که با متهمان قتلهای سیاسی پائیز 77 کردند) و اعدام آنان تنها به تداوم خشونت در ایران منجر خواهد شد. از جمله در جریان قتلهای سیاسی پائیز 77، دادگاه های سازمان قضایی نیروهای مسلح ایران تعدادی از متهمان را به قصاص محکوم کرد. اما بستگان زنده یادان داریوش فروهر، پروانه اسکندری مجد (فروهر)، محمد جعفر پوینده و محمد مختاری اعلام کردند که آنان در پی انتقامجوئی نیستند و با مجازات اعدام مخالف هستند و به همین دلیل خواهان اعدام هیچ یک از متهمان نمی باشند.
همچنین، شواهد موید آن هستند که بسیاری از جنایتهای سی و یک سال گذشته به وضوح سازمان یافته بوده و تنها به عملکرد چند عنصر متمرد و خودسر محدود نمی باشند و در بسیاری از موارد عاملین این جنایتها فزون از شمارند. به عنوان نمونه، یک نگاه گذرا به حوادث یک سال گذشته نشان می دهد که تعداد کسانی که در خیابانها و زندانها شهروندان را مورد ضرب و شتم قرار داده و می دهند، سازمان یافته عمل کرده اند و شمار آنان در سرتاسر ایران شاید به ده ها هزار نفر بالغ شود. محاکمه این تعداد از افراد اگر غیر ممکن نباشد، بسیار دشوار خواهد بود. پس، بر این باور هستم که رسیدگی قضائی جنایتهای انجام شده لازم است از مقاماتی که فرمان این جنایتها را صادر کرده و امکان وقوع آنرا فراهم کرده اند، آغاز شود، چرا که این افراد بیشترین مسئولیت را در وقوع آن ها بر عهده داشته و دارند. با همین استدلال بستگان قربانیان قتلهای سیاسی پائیز 77 اعلام کردند، علیرغم محاکمه تعدادی از عاملان، به دلیل مصونیت از مجازات آمران آن جنایتها، عدالت تحقق نیافته است.
علاوه بر این، مگر بدون کشف حقیقت، جلوگیری از تکرار جنایتهائی که در ایران اتفاق افتاده است، امکانپذیر است؟ از نظر من، یکی از در خواستهای اصلی کسانی که در پی دادخواهی هستند، کشف حقیقت آن چیزی است که اتفاق افتاده است. لازم است که جنایتهای سی ویک سال گذشته مستند شده و در اختیار افکار عمومی قرار گیرد. لازم است روایت قربانیان و بستگان آنان از جنایتهائی نظیر کهریزک شنیده شود. لازم است روشن شود که نقش مسئولان ارشد جمهوری اسلامی در این جنایتها چه بوده است؟ چنین تحقیقی تنها با مشارکت افرادی که مورد اعتماد مردم و به ویژه قربانیان و بستگان آنان باشند، با دسترسی نامحدود به اسناد دولتی و با تضمین امنیت قربانیان، بستگان آنان و شاهدان امکانپذیر است.
جعفر بهکیش
30 جون 2010
مبارزه با اعدام تنها نمی تواند به مخالفت ما با اعدام مخالفان دولت محدود گردد. به ویژه در اینمورد لازم است که بستگان قربانیان نقض گسترده و سیستماتیک حقوق بشر در ایران به شکلی فعال مخالفت خود را با اعدام این افراد اعلام کنند. بر اساس تجربیاتم، بسیاری از بستگان قربانیان علاوه بر آنکه مخالف مصونیت از مجازات میباشند، با هر نوع مجازات غیر انسانی مخالف هستند. آنان بر این باورند که شکنجه متهمان (آنچنان که با متهمان قتلهای سیاسی پائیز 77 کردند) و اعدام آنان تنها به تداوم خشونت در ایران منجر خواهد شد. از جمله در جریان قتلهای سیاسی پائیز 77، دادگاه های سازمان قضایی نیروهای مسلح ایران تعدادی از متهمان را به قصاص محکوم کرد. اما بستگان زنده یادان داریوش فروهر، پروانه اسکندری مجد (فروهر)، محمد جعفر پوینده و محمد مختاری اعلام کردند که آنان در پی انتقامجوئی نیستند و با مجازات اعدام مخالف هستند و به همین دلیل خواهان اعدام هیچ یک از متهمان نمی باشند.
همچنین، شواهد موید آن هستند که بسیاری از جنایتهای سی و یک سال گذشته به وضوح سازمان یافته بوده و تنها به عملکرد چند عنصر متمرد و خودسر محدود نمی باشند و در بسیاری از موارد عاملین این جنایتها فزون از شمارند. به عنوان نمونه، یک نگاه گذرا به حوادث یک سال گذشته نشان می دهد که تعداد کسانی که در خیابانها و زندانها شهروندان را مورد ضرب و شتم قرار داده و می دهند، سازمان یافته عمل کرده اند و شمار آنان در سرتاسر ایران شاید به ده ها هزار نفر بالغ شود. محاکمه این تعداد از افراد اگر غیر ممکن نباشد، بسیار دشوار خواهد بود. پس، بر این باور هستم که رسیدگی قضائی جنایتهای انجام شده لازم است از مقاماتی که فرمان این جنایتها را صادر کرده و امکان وقوع آنرا فراهم کرده اند، آغاز شود، چرا که این افراد بیشترین مسئولیت را در وقوع آن ها بر عهده داشته و دارند. با همین استدلال بستگان قربانیان قتلهای سیاسی پائیز 77 اعلام کردند، علیرغم محاکمه تعدادی از عاملان، به دلیل مصونیت از مجازات آمران آن جنایتها، عدالت تحقق نیافته است.
علاوه بر این، مگر بدون کشف حقیقت، جلوگیری از تکرار جنایتهائی که در ایران اتفاق افتاده است، امکانپذیر است؟ از نظر من، یکی از در خواستهای اصلی کسانی که در پی دادخواهی هستند، کشف حقیقت آن چیزی است که اتفاق افتاده است. لازم است که جنایتهای سی ویک سال گذشته مستند شده و در اختیار افکار عمومی قرار گیرد. لازم است روایت قربانیان و بستگان آنان از جنایتهائی نظیر کهریزک شنیده شود. لازم است روشن شود که نقش مسئولان ارشد جمهوری اسلامی در این جنایتها چه بوده است؟ چنین تحقیقی تنها با مشارکت افرادی که مورد اعتماد مردم و به ویژه قربانیان و بستگان آنان باشند، با دسترسی نامحدود به اسناد دولتی و با تضمین امنیت قربانیان، بستگان آنان و شاهدان امکانپذیر است.
جعفر بهکیش
30 جون 2010
۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه
تاملی بر "پدر مادر ما باز هم متهمیم!"
مقاله تحلیلی آقای تاجزاده با عنوان "پدر مادر ما باز هم متهمیم!" را با علاقه خواندم. من در چندین نوشته بر زیانهائی که عدم پاسخگوئی اصلاح طلبان (نیروهای خط امام) در مورد فجایعی که در دهه شصت در ایران اتفاق افتاده است، متوجه جنبشهای اجتماعی در ایران برای توسعه حقوق بشر و دموکراسی می نماید، تاکید کرده ام. از جمله نوشته ام که پیروزی اخلاقی اصلاح طلبان بر تندروها تنها زمانی حاصل خواهد شد که آنان وقوع جنایت در دهه اول انقلاب و به ویژه دهه شصت و مسئولیت خودشان در آن جنایتها را به رسمیت شناخته و اطلاعات خود از آن سالهای وحشت را در اختیار عموم قرار دهند.
در وهله اول برایم بسیار جالب توجه بود که چنان تحول مهمی را در نظرات آقای تاجزاده درباره رویاروئی با گذشته مشاهده می کنم. ایشان که در حدود هفت سال قبل (نشریه چشم انداز شماره 29)، نیروهای خط امام (اصلاح طلبان کنونی) در دهه اول انقلاب را تقریبا بری از خطا می دانستند و این نیروها را از همان روز آغازین پاسدار حقوق بشر، آزادی و دموکراسی معرفی می کردند (من در نوشته دیگری به عقاید آقای تاجزاده پرداخته ام)، در نوشته اخیر خود، با اشاره به خطاهای جدی این نیروها در دهه شصت، راه جدیدی را در رویاروئی با گذشته در پیش گرفته اند. چه عواملی سبب این تغییر دیدگاه ها شده است؟ آیا مدارک جدیدی در مورد حوادث دهه 60 منتشر شده که ایشان را به تجدید نظر در دیدگاه گذشته خود متقاعد کرده است؟ آیا استفاده نیروهای تندرو از اعدامها و بگیر و ببندهای و اخراجها و تبعیدهای دهه شصت برای توجیه اقداماتشان در ماهها و سالهای اخیر سبب شده است که آقای تاجزاده در مواضع گذشته خود تجدید نظر نمایند؟ آیا انتقادات برخی از بستگان کشته شدگان و قربانیان، فعالین حقوق بشر و فعالین سیاسی سبب تغییر در نظرات ایشان گردیده است؟ آیا آنچه در زندان بر ایشان و همراهانشان گذشته است سبب شده است که ایشان زشتی آنچه نیروهای خط امام (اصلاح طلبان امروزی) در دهه اول انقلاب انجام دادند را دریابند؟ آیا فشار های اجتماعی در جامعه در مورد دانستن حقیقت آنچه در دهه شصت اتفاق افتاده و مسئولیت نیروهای خط امام در آن جنایتها سبب پاسخگوئی ایشان شده است؟ آیا نگرانی از تردید مردم و حامیان جنبش سبز در دعوت اصلاح طلبان برای رجعت به روشها و منشهای دهه اول انقلاب است که ایشان را به روشن کردن منظور خود از این رجعت واداشته است؟
روشن است که آقای تاجزاده از استفاده نیروهای تندرو از حوادث دهه اول انقلاب بر علیه اصلاح طلبان و برای توجیه سیاستهای خود و بی اعتبار کردن اصلاح طلبان به عنوان مجریان سیاستهای دولت در دهه اول انقلاب، سیاستهائی که صراحتا با حقوق بشر و دموکراسی بیگانه بوده است، بیمناک هستند. ایشان به خوبی دریافته اند که بدون محکوم کردن اعمال دادگاههای انقلاب، اعدامهای گسترده، اخراجهای گسترده دانشجویان در دهه اول انقلاب به ویژه دهه شصت و بدون محکومیت تبعیضهائی که نیروهای خط امام بر علیه شهروندان به دلیل تعلقات فکری، سلیقه های شخصی، مذهب و ملیت افراد اعمال می کردند، نمی توانند سیاستهای تندروها را در سالهای اخیر نقد نمایند. ایشان می گویند: "بعضی بازجوها میکوشیدند با یادآوری مواردی از افراط کاریهای دهه نخستین انقلاب، مرا و خط امامیهای آن دوره و اصلاحطلبان کنونی را «فاشیست» معرفی کنند. متقابلاً من هم با یادآوری برخی رفتارهای فاشیستی که در همین ایام، در پیش دیدگان ملت ایران تکرار میشود، توضیح میدادم که همه ما در آن دوره خطاهای جدی داشتیم، اما شما همین امروز به جای آنکه جوانب مثبت رفتار ما را ادامه دهید، همان خطاها را در شرایطی که کشور نه در حال جنگ است و نه از تروریسم گسترده و کور رنج میبرد، ادامه میدهید." و تندوران را مورد خطاب قرار می دهند که شما " خطاهای ما را که در عصر حاکمیت گفتمان «انقلابی» در جهان و وجود جنگ و تروریسم گسترده در داخل کشور رخ داده، به نحو مضاعفی تکرار [میکنید] و استثناهای دهه اول انقلاب را به قاعده تبدیل [می سازید]." با توجه به نکات بالا بیراه نیست اگر نتیجه گیری کنم که یکی از مهمترین نگرانی های آقای تاجزاده، استفاده تندروها از سیاستهای نیروهای خط امام در دهه اول انقلاب برای توجیه سیاستهای خود و بی اعتبار کردن اصلاح طلبان میباشد (من در مقاله ای دیگر این نکته را مفصلتر بررسی کرده ام).
اما نکته مهمتر، این است که ایشان مخاطب خود را نسلی می دانند که امروز بیش از گذشته در صحنه فعالیتهای سیاسی و اجتماعی حضور یافته است. اینگونه فرض می کنم که اصلاح طلبان به این نتیجه رسیده اند که نمی توانند هواداران خود و به ویژه جوانان را به باز آفرینی دهه آغازین انقلاب فرا بخوانند. دهه ای که از یک سو با جنگی خانمانسوز و ویرانگر و از سوی دیگر با سرکوب گسترده تمام نیروهای دگر اندیش شناخته می شود. از همین روست که می گویند "اگر در پیشگاه نسل جدید به آن خطاها اعتراف نکنیم، آن گاه مجال برای ظهور کسانی مهیا میشود که همان لکههای تاریک را چنان بسط می دهند و چنان نسبت به گذشته فرافکنی می کنند تا خطاهای به مراتب هولناکتر خود را بپوشانند و هیچ نقطه مثبتی در کارنامه نسل انقلاب دیده نشود؛ در آن صورت نسل جدید همه را به یک چوب خواهد راند و ناخودآگاه و بدون درس گرفتن از گذشته به تکرار شیوههای اشتباه ما خواهد پرداخت یا مبدع روشهای خطرناکتر خواهد شد." این نگرانی نشان از تحولی مهم در صحنه سیاسی ایران است. سیاستمداران برای حفظ اعتبار و نفوذ خود موظف شده اند که مسئولیتهای خود را در خطا کاری ها و جنایتهای گذشته (هر چند به شکلی محدود) بر عهده گیرند. این نکته نشانی است از این واقعیت که نسل کنونی چشم و گوش بسته حاضر نیست گفته های سیاستمداران را بپذیرد. اینکه آقای تاجزاده مردم را به تحقق گفته ها و شعارهای "نوفل لوشاتو و بهشت زهرا" فرا میخوانند، همچنین، شاید نشان آن باشد که دهه اول انقلاب، لااقل از منظر رعایت حقوق بشر از جانب جمهوری اسلامی، چیزی برای ارائه به شهروندان ندارد.
بر اساس تمام اسنادی که از طرف کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل و سازمانهای معتبری مانند عفو بین الملل در دهه اول انقلاب منتشر شده است، نقض حقوق بشر در آن دوره گسترده و سیستماتیک بوده است. دادگاههای انقلاب، تقریبا در تمام مواردی که ذکری از آنها در اسناد معتبر بین المللی و روایت زندانیان شده است، تمام اصول دادرسی عادلانه را زیر پا گذاشته (و می گذارند) و حقوق زندانیان را، اعم از اینکه جرمی انجام داده باشند یا نه، نقض کرده و می کنند. همچنین تقریبا تمام زندانیان سیاسی (که شمار آنان در آن دوره ده ها هزار تن ارزیابی می شود) انواع و اقسام شکنجه را تحمل کرده اند. و شاید مهمتر این نکته است که تبعیض در میان شهروندان به دلیل عقاید سیاسی، باورهای مذهبی، ملیت و یا نوع لباس پوشیدن و رفتار شخصی آنان، گسترده و سیستماتیک بوده است. به نظر من محروم کردن زنان از حقوقشان، سرکوب هر نهاد مستقل مدنی و حرفه ای (از جمله سندیکاهای کارگری، کانون وکلا و انجمن حقوقدانان) و محروم کردن شهروندان از حقوقی که در اسناد بین المللی به رسمیت شناخته شده است، بخش مهمی از سرکوبهای دهه آغازین انقلاب بوده و این روند همچنان ادامه دارد. در حالی که روح اعلامیه جهانی حقوق بشر مبارزه و مقابله با تبعیض در میان شهروندان به دلیل رنگ پوست، نژاد، ملیت، زبان، جنسیت، مذهب، عقیده سیاسی و یا هر عقیده دیگر است.
نکته دیگر اینکه، صمیمیتی را در عذر خواهی آقای تاجزاده از انچه در دهه اول انقلاب انجام شده است، احساس می کنم که سبب دلگرمی است. اما، عذر خواهی (سیاسی) صمیمانه دارای مشخصاتی فراتر از آنچه آقای تاجزاده به آن پرداخته اند میباشد. اولین نکته این است که روی سخن لازم است به کسانی باشد که در وهله اول از آن اقدام ها آسیب دیده اند (در این مورد زندانیان سیاسی، بستگان کشته شدگان و کسانی که قربانی نقض گسترده و سیستماتیک حقوق بشر بوده اند). دوم اینکه لازم است تا حقایق در مورد آنچه گذشته است گفته شود، بدون کم و کاست. باید روشن باشد که از چه اقدامات مشخصی سخن می گوئیم، تا بدین ترتیب اعتمادی متقابل امکانپذیر گردد. سوم اینکه از عملی که انجام شده است پشیمان باشیم و چهارم اینکه متعهد شویم که چنان اعمالی دوباره تکرار نخواهد شد (1). همانطور که پیشتر بیان کردم، علیرغم دلگرمی اولیه، باید اذعان نمایم که کاستی های جدی ای در عذر خواهی آقای تاجزاده وجود دارد که سبب نگرانی عمیق میباشد. همچنین، به نظر من، عذر خواهی تنها بخشی از رویاروئی با گذشته است. پاسخگوئی به جنایتهای جمهوری اسلامی ابعادی فراتر از عذر خواهی دارد، که پرداختن به آنها از حوصله این مطلب خارج است (2).
مهندس بازرگان زمانی گفته بود "دموکراسی نه گرفتنی است، نه دادنی است، دموکراسی یاد گرفتنی است." به گمانم حقیقتی در این گفته وجود دارد. همه ما در پروسه انقلابی که از سر گذراندیم و سالهای پس از آن، درسهای زیادی آموختیم و به ویژه آموخته ایم که انسانها نیاز دارند که در تجربه خود به ارزشهای حقوق بشر و دموکراسی واقف شده و بیاموزند که چگونه عمل کنند تا این ارزشها را پاسداری کنند. بیهوده است اگر مدعی باشیم که نیروهای اصلاح طلب در این عرصه چیزی نیاموخته اند. بلکه بر عکس به دلیل آنکه به عنوان یک نیروی سیاسی جدی هر روز بیش از روز گذشته خود را در برابر پرسشگری های هواداران و رای دهندگان خود می بینند، لذا (لااقل) برای ادامه حیات سیاسی خود، مجبور می شوند که در سیاستها و حتی در اندیشه خود تجدید نظر کنند (موهبتی که بسیاری از نیروهای مخالف جمهوری اسلامی که در تبعید به سر میبرند از آن محروم مانده اند). پس آنانی که برای تحقق دادخواهی و کشف حقیقت آنچه در سی و یک سال گذشته اتفاق افتاده است می کوشند، لازم است بیش از پیش مخاطب خود را مردم و جوانانی قرار دهند که در صحنه سیاسی امروز نقشی به سزا و تعیین کننده داشته و مشتاق شنیدن روایتی متفاوت از آنچه که جمهوری اسلامی از سی و یک سال گذشته بیان می کند، میباشند.
****************************
توضیحات:
1- برای اطلاعات بیشتر می توانید به کتاب "عصر عذر خواهی" که توسط خانم هاوارد هاسمن و همکاران ادیت شده است مراجعه کنید. ادیتورهای این کتاب مسئله عذر خواهی سیاسی را به کشورهائی که سیستم دموکراسی در آنها وجود دارد محدود میدانند. اما من با آگاهی به این محدودیت و با این فرض که تا حدود معینی رابطه مبتنی بر اصول دموکراسی در میان منتقدان و مخالفان جمهوری اسلامی وجود دارد، از اندیشه های طرح شده در این کتاب استفاده کرده ام.
Howard-Hassmann, Rhoda and et al, ed., The Age of Apology, university of Pennsylvania press, 2008
2- برای اطلاعات بیشتر می توانید به فصل دادخواهی در وبسایت بیداران مراجعه کنید. از جمله میتوانید به یادداشتهائی درباره دادخواهی که در این وبسایت منتشر شده و خواهد شد نگاهی بیندازید.
با تشکر
جعفر بهکیش
16 ژوئن 2010
در وهله اول برایم بسیار جالب توجه بود که چنان تحول مهمی را در نظرات آقای تاجزاده درباره رویاروئی با گذشته مشاهده می کنم. ایشان که در حدود هفت سال قبل (نشریه چشم انداز شماره 29)، نیروهای خط امام (اصلاح طلبان کنونی) در دهه اول انقلاب را تقریبا بری از خطا می دانستند و این نیروها را از همان روز آغازین پاسدار حقوق بشر، آزادی و دموکراسی معرفی می کردند (من در نوشته دیگری به عقاید آقای تاجزاده پرداخته ام)، در نوشته اخیر خود، با اشاره به خطاهای جدی این نیروها در دهه شصت، راه جدیدی را در رویاروئی با گذشته در پیش گرفته اند. چه عواملی سبب این تغییر دیدگاه ها شده است؟ آیا مدارک جدیدی در مورد حوادث دهه 60 منتشر شده که ایشان را به تجدید نظر در دیدگاه گذشته خود متقاعد کرده است؟ آیا استفاده نیروهای تندرو از اعدامها و بگیر و ببندهای و اخراجها و تبعیدهای دهه شصت برای توجیه اقداماتشان در ماهها و سالهای اخیر سبب شده است که آقای تاجزاده در مواضع گذشته خود تجدید نظر نمایند؟ آیا انتقادات برخی از بستگان کشته شدگان و قربانیان، فعالین حقوق بشر و فعالین سیاسی سبب تغییر در نظرات ایشان گردیده است؟ آیا آنچه در زندان بر ایشان و همراهانشان گذشته است سبب شده است که ایشان زشتی آنچه نیروهای خط امام (اصلاح طلبان امروزی) در دهه اول انقلاب انجام دادند را دریابند؟ آیا فشار های اجتماعی در جامعه در مورد دانستن حقیقت آنچه در دهه شصت اتفاق افتاده و مسئولیت نیروهای خط امام در آن جنایتها سبب پاسخگوئی ایشان شده است؟ آیا نگرانی از تردید مردم و حامیان جنبش سبز در دعوت اصلاح طلبان برای رجعت به روشها و منشهای دهه اول انقلاب است که ایشان را به روشن کردن منظور خود از این رجعت واداشته است؟
روشن است که آقای تاجزاده از استفاده نیروهای تندرو از حوادث دهه اول انقلاب بر علیه اصلاح طلبان و برای توجیه سیاستهای خود و بی اعتبار کردن اصلاح طلبان به عنوان مجریان سیاستهای دولت در دهه اول انقلاب، سیاستهائی که صراحتا با حقوق بشر و دموکراسی بیگانه بوده است، بیمناک هستند. ایشان به خوبی دریافته اند که بدون محکوم کردن اعمال دادگاههای انقلاب، اعدامهای گسترده، اخراجهای گسترده دانشجویان در دهه اول انقلاب به ویژه دهه شصت و بدون محکومیت تبعیضهائی که نیروهای خط امام بر علیه شهروندان به دلیل تعلقات فکری، سلیقه های شخصی، مذهب و ملیت افراد اعمال می کردند، نمی توانند سیاستهای تندروها را در سالهای اخیر نقد نمایند. ایشان می گویند: "بعضی بازجوها میکوشیدند با یادآوری مواردی از افراط کاریهای دهه نخستین انقلاب، مرا و خط امامیهای آن دوره و اصلاحطلبان کنونی را «فاشیست» معرفی کنند. متقابلاً من هم با یادآوری برخی رفتارهای فاشیستی که در همین ایام، در پیش دیدگان ملت ایران تکرار میشود، توضیح میدادم که همه ما در آن دوره خطاهای جدی داشتیم، اما شما همین امروز به جای آنکه جوانب مثبت رفتار ما را ادامه دهید، همان خطاها را در شرایطی که کشور نه در حال جنگ است و نه از تروریسم گسترده و کور رنج میبرد، ادامه میدهید." و تندوران را مورد خطاب قرار می دهند که شما " خطاهای ما را که در عصر حاکمیت گفتمان «انقلابی» در جهان و وجود جنگ و تروریسم گسترده در داخل کشور رخ داده، به نحو مضاعفی تکرار [میکنید] و استثناهای دهه اول انقلاب را به قاعده تبدیل [می سازید]." با توجه به نکات بالا بیراه نیست اگر نتیجه گیری کنم که یکی از مهمترین نگرانی های آقای تاجزاده، استفاده تندروها از سیاستهای نیروهای خط امام در دهه اول انقلاب برای توجیه سیاستهای خود و بی اعتبار کردن اصلاح طلبان میباشد (من در مقاله ای دیگر این نکته را مفصلتر بررسی کرده ام).
اما نکته مهمتر، این است که ایشان مخاطب خود را نسلی می دانند که امروز بیش از گذشته در صحنه فعالیتهای سیاسی و اجتماعی حضور یافته است. اینگونه فرض می کنم که اصلاح طلبان به این نتیجه رسیده اند که نمی توانند هواداران خود و به ویژه جوانان را به باز آفرینی دهه آغازین انقلاب فرا بخوانند. دهه ای که از یک سو با جنگی خانمانسوز و ویرانگر و از سوی دیگر با سرکوب گسترده تمام نیروهای دگر اندیش شناخته می شود. از همین روست که می گویند "اگر در پیشگاه نسل جدید به آن خطاها اعتراف نکنیم، آن گاه مجال برای ظهور کسانی مهیا میشود که همان لکههای تاریک را چنان بسط می دهند و چنان نسبت به گذشته فرافکنی می کنند تا خطاهای به مراتب هولناکتر خود را بپوشانند و هیچ نقطه مثبتی در کارنامه نسل انقلاب دیده نشود؛ در آن صورت نسل جدید همه را به یک چوب خواهد راند و ناخودآگاه و بدون درس گرفتن از گذشته به تکرار شیوههای اشتباه ما خواهد پرداخت یا مبدع روشهای خطرناکتر خواهد شد." این نگرانی نشان از تحولی مهم در صحنه سیاسی ایران است. سیاستمداران برای حفظ اعتبار و نفوذ خود موظف شده اند که مسئولیتهای خود را در خطا کاری ها و جنایتهای گذشته (هر چند به شکلی محدود) بر عهده گیرند. این نکته نشانی است از این واقعیت که نسل کنونی چشم و گوش بسته حاضر نیست گفته های سیاستمداران را بپذیرد. اینکه آقای تاجزاده مردم را به تحقق گفته ها و شعارهای "نوفل لوشاتو و بهشت زهرا" فرا میخوانند، همچنین، شاید نشان آن باشد که دهه اول انقلاب، لااقل از منظر رعایت حقوق بشر از جانب جمهوری اسلامی، چیزی برای ارائه به شهروندان ندارد.
بر اساس تمام اسنادی که از طرف کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل و سازمانهای معتبری مانند عفو بین الملل در دهه اول انقلاب منتشر شده است، نقض حقوق بشر در آن دوره گسترده و سیستماتیک بوده است. دادگاههای انقلاب، تقریبا در تمام مواردی که ذکری از آنها در اسناد معتبر بین المللی و روایت زندانیان شده است، تمام اصول دادرسی عادلانه را زیر پا گذاشته (و می گذارند) و حقوق زندانیان را، اعم از اینکه جرمی انجام داده باشند یا نه، نقض کرده و می کنند. همچنین تقریبا تمام زندانیان سیاسی (که شمار آنان در آن دوره ده ها هزار تن ارزیابی می شود) انواع و اقسام شکنجه را تحمل کرده اند. و شاید مهمتر این نکته است که تبعیض در میان شهروندان به دلیل عقاید سیاسی، باورهای مذهبی، ملیت و یا نوع لباس پوشیدن و رفتار شخصی آنان، گسترده و سیستماتیک بوده است. به نظر من محروم کردن زنان از حقوقشان، سرکوب هر نهاد مستقل مدنی و حرفه ای (از جمله سندیکاهای کارگری، کانون وکلا و انجمن حقوقدانان) و محروم کردن شهروندان از حقوقی که در اسناد بین المللی به رسمیت شناخته شده است، بخش مهمی از سرکوبهای دهه آغازین انقلاب بوده و این روند همچنان ادامه دارد. در حالی که روح اعلامیه جهانی حقوق بشر مبارزه و مقابله با تبعیض در میان شهروندان به دلیل رنگ پوست، نژاد، ملیت، زبان، جنسیت، مذهب، عقیده سیاسی و یا هر عقیده دیگر است.
نکته دیگر اینکه، صمیمیتی را در عذر خواهی آقای تاجزاده از انچه در دهه اول انقلاب انجام شده است، احساس می کنم که سبب دلگرمی است. اما، عذر خواهی (سیاسی) صمیمانه دارای مشخصاتی فراتر از آنچه آقای تاجزاده به آن پرداخته اند میباشد. اولین نکته این است که روی سخن لازم است به کسانی باشد که در وهله اول از آن اقدام ها آسیب دیده اند (در این مورد زندانیان سیاسی، بستگان کشته شدگان و کسانی که قربانی نقض گسترده و سیستماتیک حقوق بشر بوده اند). دوم اینکه لازم است تا حقایق در مورد آنچه گذشته است گفته شود، بدون کم و کاست. باید روشن باشد که از چه اقدامات مشخصی سخن می گوئیم، تا بدین ترتیب اعتمادی متقابل امکانپذیر گردد. سوم اینکه از عملی که انجام شده است پشیمان باشیم و چهارم اینکه متعهد شویم که چنان اعمالی دوباره تکرار نخواهد شد (1). همانطور که پیشتر بیان کردم، علیرغم دلگرمی اولیه، باید اذعان نمایم که کاستی های جدی ای در عذر خواهی آقای تاجزاده وجود دارد که سبب نگرانی عمیق میباشد. همچنین، به نظر من، عذر خواهی تنها بخشی از رویاروئی با گذشته است. پاسخگوئی به جنایتهای جمهوری اسلامی ابعادی فراتر از عذر خواهی دارد، که پرداختن به آنها از حوصله این مطلب خارج است (2).
مهندس بازرگان زمانی گفته بود "دموکراسی نه گرفتنی است، نه دادنی است، دموکراسی یاد گرفتنی است." به گمانم حقیقتی در این گفته وجود دارد. همه ما در پروسه انقلابی که از سر گذراندیم و سالهای پس از آن، درسهای زیادی آموختیم و به ویژه آموخته ایم که انسانها نیاز دارند که در تجربه خود به ارزشهای حقوق بشر و دموکراسی واقف شده و بیاموزند که چگونه عمل کنند تا این ارزشها را پاسداری کنند. بیهوده است اگر مدعی باشیم که نیروهای اصلاح طلب در این عرصه چیزی نیاموخته اند. بلکه بر عکس به دلیل آنکه به عنوان یک نیروی سیاسی جدی هر روز بیش از روز گذشته خود را در برابر پرسشگری های هواداران و رای دهندگان خود می بینند، لذا (لااقل) برای ادامه حیات سیاسی خود، مجبور می شوند که در سیاستها و حتی در اندیشه خود تجدید نظر کنند (موهبتی که بسیاری از نیروهای مخالف جمهوری اسلامی که در تبعید به سر میبرند از آن محروم مانده اند). پس آنانی که برای تحقق دادخواهی و کشف حقیقت آنچه در سی و یک سال گذشته اتفاق افتاده است می کوشند، لازم است بیش از پیش مخاطب خود را مردم و جوانانی قرار دهند که در صحنه سیاسی امروز نقشی به سزا و تعیین کننده داشته و مشتاق شنیدن روایتی متفاوت از آنچه که جمهوری اسلامی از سی و یک سال گذشته بیان می کند، میباشند.
****************************
توضیحات:
1- برای اطلاعات بیشتر می توانید به کتاب "عصر عذر خواهی" که توسط خانم هاوارد هاسمن و همکاران ادیت شده است مراجعه کنید. ادیتورهای این کتاب مسئله عذر خواهی سیاسی را به کشورهائی که سیستم دموکراسی در آنها وجود دارد محدود میدانند. اما من با آگاهی به این محدودیت و با این فرض که تا حدود معینی رابطه مبتنی بر اصول دموکراسی در میان منتقدان و مخالفان جمهوری اسلامی وجود دارد، از اندیشه های طرح شده در این کتاب استفاده کرده ام.
Howard-Hassmann, Rhoda and et al, ed., The Age of Apology, university of Pennsylvania press, 2008
2- برای اطلاعات بیشتر می توانید به فصل دادخواهی در وبسایت بیداران مراجعه کنید. از جمله میتوانید به یادداشتهائی درباره دادخواهی که در این وبسایت منتشر شده و خواهد شد نگاهی بیندازید.
با تشکر
جعفر بهکیش
16 ژوئن 2010
۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سهشنبه
برای توسعه حقوق بشر، لازم است با هر نوع تبعیضی مبارزه کرد
چندی قبل در جمعی دوستانه از سایت های وابسته به اصلاح طلبان انتقاد می کردم که در گزارش موارد نقض حقوق بشر در ایران، سیاستی تبعیض امیز را دنبال می کنند و برای نمونه مسئله چشم بستن این سایتها بر بازداشت و فشارهائی که از طرف جمهوری اسلامی بر دگر اندیشان وارد می شود را ذکر کردم. یکی از دوستان پرسید آیا فلان خبر را برای این سایتها ارسال کردید، در پاسخ گفتم که وظیفه یک سایت حرفه ای این است که خیرها را جستجو کرده و منتشر نماید.
خبر بر هم زدن بیست و دومین مراسم سالگرد اعدام انوشیروان لطفی که اینبار به دلیل فشارهای وزارت اطلاعات تنها با حضور بستگان نزدیک خانم فروغ تاجبخش (مادر لطفی) در منزل شخصی ایشان برگزار شده بود، در وب سایتها منتشر شد. انتظار داشتم که سایتهای وابسته به اصلاح طلبان از جمله جرس که خود را "به اعلامیه جهانی حقوق بشر و میثاقهای بین المللی ملازم آن متعهد" (درباره ما- جرس) می داند، این خبر را منتشر نمایند. این انتظارم بی حاصل بود. به یاد صحبتهایم با آن دوست افتادم که می گفت به عوض انتقاد، بهتر آن بود که خبر را برای سایتهای اصلاح طلبان ارسال می کردم. با خود گفتم شاید حقیقتی در آن گفته باشد. خبر را برای سایت جرس و روز ارسال کردم. بیفایده بود. گردانندگان جرس و روز این خبر را نادیده گرفتند.
در این چند روزه با خود کلنجار رفته ام که چگونه این افراد که خود را مدافع حقوق بشر می دانند (تنها به این اعتبار که خود این ادعا را دارند) چشم بر حمله به منزل مادر لطفی که سبب بستری شدن ایشان در بیمارستان شده است، بسته اند؟ آیا آنان این اقدام را نقض حقوق بشر نمی دانند؟
بستگان قربانیان از جمله مادران خاوران (که مادر لطفی از شناخته شده ترین آنان هستند) از سال شصت، با چنین سیاستی از جانب جمهوری اسلامی روبرو بوده اند. تعداد دفعاتی که بستگان اعدام شدگان را بازداشت کردند و یا از حضور آنان بر مزار فرزندانشان ممانعت نمودند و یا مراسمهای سالگرد قربانیان را بر هم زده اند، از شماره بیرون است. تنها لازم است پای درد دل یکی از مادران نشسته باشید، تا بدانید که این سیاست رسمی جمهوری اسلامی برای به فراموشی سپرده شدن آن جنایتها می باشد. جمهوری اسلامی بهتر از هر کسی می داند که برای آنکه آن جنایتها از حافظه مردم کشورمان و جهان پاک شود، لازم است تا بستگان قربانیان را وادار به سکوت نماید. باید رابطه آنان را با جامعه قطع نموده تا داستان جنایتهای انجام شده، به گوش شهروندان نرسد. اما این سیاست، تنها به بستگان قربانیان دهه شصت مربوط نمی شود، همین سیاست در مورد بستگان قربانیان قتلهای سیاسی پائیز 77 و یک سال گذشته دنبال شده است.
زمانی که خبر بستری شدن مادر لطفی به دلیل هجوم ماموران اطلاعاتی به منزل ایشان را شنیدم و سپس سکوت رسانه های اصلاح طلب را شاهد بودم، از خود پرسیدم آیا جرس و دیگر اصلاح طلبان "به تساوی حقوقی کلیه شهروندان در برابر قانون صرف نظر از دین، جنسیت، دیدگاه سیاسی و نحوه زندگی خصوصی آنها باور" (درباره ما- جرس) دارند؟ اصلاح طلبان از کدام حقوق بشر صحبت می کنند؟ همچنین، چرا برخی از شناخته شده ترین فعالین حقوق بشر، در مقابل تبعیضهای که از جانب اصلاح طلبان بر علیه بسیاری از قربانیان نقض گسترده حقوق بشر در ایران و بستگان آنان (تنها به دلیل "عقاید و وابستگی سیاسی" قربانیان) اعمال شده و میشود، سکوت می کنند؟ مگر دفاع از حقوق بشر، به یک معنی، جز مبارزه با تبعیضهای رایج در جامعه است؟
***********************
به تابستان نزدیک می شویم و سالگرد کشته شدگان اعتراضهای یک سال گذشته و قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان 67 در راه است. بر هم زدن مراسم خصوصی مادر لطفی شاید نشان از آن باشد که دولت قصد دارد که با شدت عمل بیشتری نسبت به سالهای گذشته، از برگزاری هر گونه مراسم یادبود برای قربانیان جنایتهای سی و یک ساله گذشته، جلوگیری نماید. سکوت سایت جرس و دیگر سایتهای وابسته و نزدیک به جریان اصلاح طلب و سکوت چهره های شناخته شده اصلاح طلب در مقابل این نوع از اقدامات بر علیه دگر اندیشان و بستگان آنان، راه را برای اقدامات سرکوبگرانه جمهوری اسلامی هموارتر خواهد کرد.
تاریخ مبارزه برای تمکین دولت جمهوری اسلامی به مبانی حقوق بشر را که دنبال کنیم، در خواهیم یافت که تلاشهای بستگان زندانیان سیاسی و کشته شدگان در سی و یک سال گذشته، برگی زرین از این مبارزات است. در زمانی که همه فعالین حقوق بشر، تحت فشارهای جمهوری اسلامی ترک وطن کرده و یا مجبور به سکوت شده بودند، این بستگان زندانیان سیاسی و کشته شدگان بودند که برای بهبود شرایط زندانها و یا تحقق عدالت تلاش می کردند. به خاطرات مادر ریاحی، مادر لطفی، مادر میلانی، مادر پنجه شاهی و بسیاری از مادران دیگر نگاهی بیاندازید، تا بدانید، که این زنان چگونه رنج زندان و فشارهای گوناگون را تحمل می کردند، اما برای نجات جان فرزندان خود و برقراری عدالت از پای ننشستند. پای صحبت همسران زندانیان و کشته شدگان بنشینید تا بدانید چگونه، به تنهائی بار یک زندگی را بر دوش کشیدند و در همان حالی که مردان بسیاری در زیر فشار زندگی کمر خم کرده بودند، باز پای در راه داشتند تا به اداره زندانها، دفاتر مسئولین حکومتی و مجلس و دیگر نهادها مراجعه کنند تا اعتراض خود به تبعیضهائی که بر علیه همسران آنان روا میدارند اعتراض کنند و پس از اعدام همسرانشان، با برگزاری مراسم بزرگداشت و حضور در خاوران و دیگر گورستانها، به تلاش خود برای تحقق عدالت ادامه داده اند. به کودکان زندانیان و کشتگانمان بنگرید، که چگونه در آن فضای خوف انگیز رشد و نمو می کردند و امروز صدای اعتراض خود را بر علیه ظلمی که در حق پدران و مادرانشان روا داشته اند بلند کرده اند. آیا این تلاشها بخشی از جنبش حقوق بشر در ایران نیست؟
اگر تلاشهای بستگان زندانیان سیاسی و کشتگانمان برای کشف حقیقت و جستجوی آنان برای برقراری عدالت، بخشی از جنبش حقوق بشر نمیباشد، از خود باید سئوال کنیم که چه اقدام دیگری میتواند با این نام شناخته شود؟ و چگونه سکوت کسانی که خود را متعهد و ملتزم به اصول، معیارها و راه کارهای حقوق بشر اعلام می کنند، در برابر فشارهائی که بر بستگان قربانیان وارد میشود، توضیح داد؟
تابستان نزدیک است و بیم آن میرود که جمهوری اسلامی اقدامات شدیدتری را بر علیه بستگان قربانیان نقض حقوق بشر در ایران انجام دهد. آیا بستگان قربانیان نقض گسترده حقوق بشر در دهه شصت و پس از آن باز هم تنها خواهند ماند؟
خبر بر هم زدن بیست و دومین مراسم سالگرد اعدام انوشیروان لطفی که اینبار به دلیل فشارهای وزارت اطلاعات تنها با حضور بستگان نزدیک خانم فروغ تاجبخش (مادر لطفی) در منزل شخصی ایشان برگزار شده بود، در وب سایتها منتشر شد. انتظار داشتم که سایتهای وابسته به اصلاح طلبان از جمله جرس که خود را "به اعلامیه جهانی حقوق بشر و میثاقهای بین المللی ملازم آن متعهد" (درباره ما- جرس) می داند، این خبر را منتشر نمایند. این انتظارم بی حاصل بود. به یاد صحبتهایم با آن دوست افتادم که می گفت به عوض انتقاد، بهتر آن بود که خبر را برای سایتهای اصلاح طلبان ارسال می کردم. با خود گفتم شاید حقیقتی در آن گفته باشد. خبر را برای سایت جرس و روز ارسال کردم. بیفایده بود. گردانندگان جرس و روز این خبر را نادیده گرفتند.
در این چند روزه با خود کلنجار رفته ام که چگونه این افراد که خود را مدافع حقوق بشر می دانند (تنها به این اعتبار که خود این ادعا را دارند) چشم بر حمله به منزل مادر لطفی که سبب بستری شدن ایشان در بیمارستان شده است، بسته اند؟ آیا آنان این اقدام را نقض حقوق بشر نمی دانند؟
بستگان قربانیان از جمله مادران خاوران (که مادر لطفی از شناخته شده ترین آنان هستند) از سال شصت، با چنین سیاستی از جانب جمهوری اسلامی روبرو بوده اند. تعداد دفعاتی که بستگان اعدام شدگان را بازداشت کردند و یا از حضور آنان بر مزار فرزندانشان ممانعت نمودند و یا مراسمهای سالگرد قربانیان را بر هم زده اند، از شماره بیرون است. تنها لازم است پای درد دل یکی از مادران نشسته باشید، تا بدانید که این سیاست رسمی جمهوری اسلامی برای به فراموشی سپرده شدن آن جنایتها می باشد. جمهوری اسلامی بهتر از هر کسی می داند که برای آنکه آن جنایتها از حافظه مردم کشورمان و جهان پاک شود، لازم است تا بستگان قربانیان را وادار به سکوت نماید. باید رابطه آنان را با جامعه قطع نموده تا داستان جنایتهای انجام شده، به گوش شهروندان نرسد. اما این سیاست، تنها به بستگان قربانیان دهه شصت مربوط نمی شود، همین سیاست در مورد بستگان قربانیان قتلهای سیاسی پائیز 77 و یک سال گذشته دنبال شده است.
زمانی که خبر بستری شدن مادر لطفی به دلیل هجوم ماموران اطلاعاتی به منزل ایشان را شنیدم و سپس سکوت رسانه های اصلاح طلب را شاهد بودم، از خود پرسیدم آیا جرس و دیگر اصلاح طلبان "به تساوی حقوقی کلیه شهروندان در برابر قانون صرف نظر از دین، جنسیت، دیدگاه سیاسی و نحوه زندگی خصوصی آنها باور" (درباره ما- جرس) دارند؟ اصلاح طلبان از کدام حقوق بشر صحبت می کنند؟ همچنین، چرا برخی از شناخته شده ترین فعالین حقوق بشر، در مقابل تبعیضهای که از جانب اصلاح طلبان بر علیه بسیاری از قربانیان نقض گسترده حقوق بشر در ایران و بستگان آنان (تنها به دلیل "عقاید و وابستگی سیاسی" قربانیان) اعمال شده و میشود، سکوت می کنند؟ مگر دفاع از حقوق بشر، به یک معنی، جز مبارزه با تبعیضهای رایج در جامعه است؟
***********************
به تابستان نزدیک می شویم و سالگرد کشته شدگان اعتراضهای یک سال گذشته و قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان 67 در راه است. بر هم زدن مراسم خصوصی مادر لطفی شاید نشان از آن باشد که دولت قصد دارد که با شدت عمل بیشتری نسبت به سالهای گذشته، از برگزاری هر گونه مراسم یادبود برای قربانیان جنایتهای سی و یک ساله گذشته، جلوگیری نماید. سکوت سایت جرس و دیگر سایتهای وابسته و نزدیک به جریان اصلاح طلب و سکوت چهره های شناخته شده اصلاح طلب در مقابل این نوع از اقدامات بر علیه دگر اندیشان و بستگان آنان، راه را برای اقدامات سرکوبگرانه جمهوری اسلامی هموارتر خواهد کرد.
تاریخ مبارزه برای تمکین دولت جمهوری اسلامی به مبانی حقوق بشر را که دنبال کنیم، در خواهیم یافت که تلاشهای بستگان زندانیان سیاسی و کشته شدگان در سی و یک سال گذشته، برگی زرین از این مبارزات است. در زمانی که همه فعالین حقوق بشر، تحت فشارهای جمهوری اسلامی ترک وطن کرده و یا مجبور به سکوت شده بودند، این بستگان زندانیان سیاسی و کشته شدگان بودند که برای بهبود شرایط زندانها و یا تحقق عدالت تلاش می کردند. به خاطرات مادر ریاحی، مادر لطفی، مادر میلانی، مادر پنجه شاهی و بسیاری از مادران دیگر نگاهی بیاندازید، تا بدانید، که این زنان چگونه رنج زندان و فشارهای گوناگون را تحمل می کردند، اما برای نجات جان فرزندان خود و برقراری عدالت از پای ننشستند. پای صحبت همسران زندانیان و کشته شدگان بنشینید تا بدانید چگونه، به تنهائی بار یک زندگی را بر دوش کشیدند و در همان حالی که مردان بسیاری در زیر فشار زندگی کمر خم کرده بودند، باز پای در راه داشتند تا به اداره زندانها، دفاتر مسئولین حکومتی و مجلس و دیگر نهادها مراجعه کنند تا اعتراض خود به تبعیضهائی که بر علیه همسران آنان روا میدارند اعتراض کنند و پس از اعدام همسرانشان، با برگزاری مراسم بزرگداشت و حضور در خاوران و دیگر گورستانها، به تلاش خود برای تحقق عدالت ادامه داده اند. به کودکان زندانیان و کشتگانمان بنگرید، که چگونه در آن فضای خوف انگیز رشد و نمو می کردند و امروز صدای اعتراض خود را بر علیه ظلمی که در حق پدران و مادرانشان روا داشته اند بلند کرده اند. آیا این تلاشها بخشی از جنبش حقوق بشر در ایران نیست؟
اگر تلاشهای بستگان زندانیان سیاسی و کشتگانمان برای کشف حقیقت و جستجوی آنان برای برقراری عدالت، بخشی از جنبش حقوق بشر نمیباشد، از خود باید سئوال کنیم که چه اقدام دیگری میتواند با این نام شناخته شود؟ و چگونه سکوت کسانی که خود را متعهد و ملتزم به اصول، معیارها و راه کارهای حقوق بشر اعلام می کنند، در برابر فشارهائی که بر بستگان قربانیان وارد میشود، توضیح داد؟
تابستان نزدیک است و بیم آن میرود که جمهوری اسلامی اقدامات شدیدتری را بر علیه بستگان قربانیان نقض حقوق بشر در ایران انجام دهد. آیا بستگان قربانیان نقض گسترده حقوق بشر در دهه شصت و پس از آن باز هم تنها خواهند ماند؟
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه
به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را
در این نکته هیچ تردیدی وجود ندارد که مسئولیت اعدام شیرین علمهولی، فرزاد کمانگر، علی حیدریان، فرهاد وکیلی و مهدی اسلامی در روزهای اخیر بر عهده مسئولان جمهوری اسلامی قرار دارد و لازم است که پاسخگوی آن باشند। در این نکته کمتر تردیدی وجود دارد که این اعدامها برای آن است که به مخالفان و منتقدان جمهوری اسلامی نشان دهند که مخالفت با جمهوری اسلامی و انتقاد از این رژیم می تواند به بهای از دست دادن جان آنان تمام شود। جمهوری اسلامی بارها این شیوه را، کم و بیش، با موفقیت مورد استفاده قرار داده است. زمانی که در سالهای پس از پیروزی انقلاب صدها تن از وابستگان رژیم گذشته را بدون رعایت هیچ کدام از معیارهای شناخته شده بین المللی اعدام کرد. در دهه شصت که هزاران تن از مردان و زنان کشورمان را اعدام کرد و صدها تن در زیر شکنجه جان خود را از دست دادند. در دهه هفتاد که ترور مخالفان یکی از مهمترین سیاستهای جمهوری اسلامی برای ساکت کردن مخالفانش بود. در همه این موارد، هدف جمهوری اسلامی آن بوده است که مخالفان و منتقدان خود را از وحشت اعدام ترور خاموش نماید. اینبار نیز جز این نمی تواند باشد.
اما هدف از این نوشته بررسی علل این اقدام جمهوری اسلامی نیست. دیگران بسیار در این مورد نوشته و خواهند نوشت. من بیشتر به زمینه هائی می پردازم که امکان انجام این جنایتها را ممکن کرده و می کند. در این مطلب تلاش می کنم که نشان دهم چگونه عدم تمایل بسیاری از فعالین و نیروهای سیاسی (و به ویژه در این مقاله اصلاح طلبان) برای به رسمیت شناختن جنایتهای گذشته و عدم حساسیت این نیروها و افراد به سرکوب نیروهای دگر اندیش، دست زدن و تداوم این جنایتها را تسهیل کرده است. من این سکوت و عدم حساسیت را، با وام گرفتن از هانا آرنت، مباشرت و معاونت در جنایت می دانم.
******************************
در صبح یکشنبه، خبر اعدام شیرین علمهولی، فرزاد کمانگر، علی حیدریان، فرهاد وکیلی و مهدی اسلامی را ناباورانه بر صفحه کامپیوترم مشاهده کردم. می گویم، ناباورانه، نه به آن دلیل که، جمهوری اسلامی "سربراه" شده است، اما گاه چنان خوش گمانم که شاید، جنبش دفاع از حقوق بشر، در میهنم چنان ریشه دوانده است که اعدام دیگر به آین آسانی میسر نیست و اینکه امروز جمهوری اسلامی دانسته باشد که بیش از آنکه از این اعدامها نفعی نصیبش گرداند، نفرت مردم از نقض مستمر و سیستماتیک حقوق انسانی را افزون خواهد کرد و به همین دلیل شاید، اندکی دستهایشان در اعدام جوانان میهنمان بلرزد. خبر اعدام پنج جوان هم میهنم را که می خوانم، چون سیلی مرا به خود می آورد: جمهوری اسلامی از همان ابتدای بر سر کار آمدن با مخالفین و منتقدان خود چنین کرده است.
به یاد حرفهای موسوی تبریزی می افتم که واکنش خود را به پیشنهاد مهدوی کنی برای مذاکره با مجاهدین را روایت می کند: "شبانه رفتيم و اين مسائل را با امام مطرح كرديم. امام فرمود: "پيشنهاد شما چيست؟" من گفتم: "اگر دولت دخالت نكند [منظوردولت مهدوی کنی است], ما مسئله را حل ميكنيم. همهچيز درست ميشود و امنيت بهدست ميآيد." (نشریه چشم انداز شماره 22) کمتر کسی می پرسد، آقای موسوی تبریزی امنیتی که با کشت و کشتار به دست اید که می شود همان چیزی که احمدی نژاد و متحدانش به مردم ایران وعده می دهند. به یاد گفته های مصطفی تاجزاده می افتم که می گوید: "رهبري فقيد انقلاب و نيز "نيروهاي خط امام" در مجموع نه فقط به آزادي بيان، احزاب و انتخابات_ اساس هر رژيم دموكراتيك_ معتقد بودند. بلكه به علت حمايت مردمي براي پيروزي بر رقبا به اعمال روشهاي خشن و پليسي نياز نداشتند. آنان اگر چه خطاهايي مرتكب شدند اما اشتباهاتشان "استثناء" بود" (نشریه چشم انداز، شماره 29) و بسیاری آنرا باور می کنند و کسی نمی پرسد که آقای تاجزاده: کدام دموکراسی هزاران جوان را در دادگاههای چند دقیقه ای اعدام می کند؟ کدام دموکراسی دهها هزار تن را به زندان می اندازد و آنان را شکنجه می کند؟ کدام دموکراسی، دهها هزار نفر را تنها به دلیل عقایدشان از کار بیکار می کند؟ کدام دموکراسی دهها هزار نفر را آواره می کند و تبعید اجباری را بر آنان تحمیل مینماید؟ کدام انتخابات دموکراتیک تنها با شرکت احزاب دولتی انجام می گیرد؟ حقیقتا متوجه نمی شوم اگر آنچه در ده سال اول انقلاب به نظر آقای تاجزاده قابل دفاع است، انتقاد ایشان به احمدی نژاد و شورای نگهبان و دیگر نهادهای جمهوری اسلامی چیست؟ وقتی از میر حسین موسوی نخست وزیر دهه سیاه شصت می پرسند، نقش شما در قتل عام زندانیان سیاسی در سال شصت و هفت چیست و او پاسخ می دهد که قوای سه گانه در ایران مستقل هستند و من از آنچه در قوه قضائیه جریان داشته اطلاعی ندارم و بسیاری آنرا باور می کنند و کسی نمی پرسد: آقای موسوی کدام تفکیک قوا در ایران وجود داشته است وقتی که وزیر و وکیل در سیاست گذاری کشتارها و حتی در بازجوئی ها و اعدامها مشارکت داشته اند (به خاطرات علی اکبر هاشمی رفسنجانی مراجعه کنید).
به گمانم جمهوری اسلامی از تمام نیروهای مخالف خود بهتر می داند که چگونه عمل نماید و محدودیتها و نقاط قدرت مخالفانش در کجاست. جمهوری اسلامی می داند و خوب هم می داند که کسانی که جنایتهای گذشته را به دلیل حمایت از دولت انقلابی یا دولت نو پا و یا دولت ضد امپریالیستی توجیه می کنند، دست و دلشان در محکومیت جدی و حمایت قاطع از حقوق "شیرین علم هولی، فرزاد کمانگر، علی حیدریان، فرهاد وکیلی، مهدی اسلامی، آرش رحمانی پور و محمدرضا علی زمانی" خواهد لرزید. جمهوری اسلامی می داند که نقاط قوت و ضعف رقیبانش چیست و میداند که اعدام دگر اندیشان مسئله ای جدی برای بسیاری از اصلاح طلبان نیست.
جمهوری اسلامی می داند که "حقوق بشر" برای بسیاری از مخالفان و منتقدانش تنها وسیله ای است که رژیم را افشا کنند و چه بسا این شیوه استفاده از حقوق بشر را ترویج می نماید. جمهوری اسلامی می داند که دفاع از حقوق دگر اندیشان در میان بسیاری از مخالفانش جدی نیست، چرا که دیده است که در همین تظاهرات یکسال گذشته، اجازه نداده اند که دگر اندیشان به صفوف آنان وارد شوند. شاید پر بیراه نباشد اگر بگویم اولین شکست جنبش سبز در 22 بهمن اتفاق نیافتاد، احتمالا مسئولان جمهوری اسلامی زمانی نفسی به راحتی کشیدند که به وضوح شاهد بودند که فعالین سیاسی اصلاح طلب و رادیکالهای تندرو از ابراز وجود دگر اندیشان ممانعت کردند، شاید جمهوری اسلامی بهتر از هر کسی می داند که تلاش برای اصلاح امور در ایران با وجود چنین مخالفان و منتقدانی راه به هیچ دهی نخواهد برد.
کمتر کسی به این نکته توجه می کند که جمهوری اسلامی علاوه بر سرکوب سعی دارد که رفتار مخالفان خود را مورد مطالعه قرار دهد. بی دلیل نیست که عبدالله شهبازی به یکی از "کارشناسان" تاریخ و احزاب سیاسی در ایران تبدیل می شود. بی دلیل نیست که جمهوری اسلامی در مجامع جهانی بسیار مطلع تر و آگاهانه تر از مخالفان خود حضور مییابد. قدرت جمهوری اسلامی تنها در این نیست که از نیروهای سرکوب خود استفاده می کند، بلکه همچنین در این نکته نهفته است که در سی و یک سال گذشته "کارشناسان" خود را تربیت کرده است تا نقاط قوت و ضعف مخالفان و منتقدان خود را بهتر بشناسد.
از خودم پرسیده ام که چرا باید بخش مهمی از وقت و انرژی خودم را صرف مبارزه برای به رسمیت شناختن جنایتهای جمهوری اسلامی نمایم؟ به لحاظ سیاسی، این کار شاید سبب تضعیف جنبشی شود که امروز در جریان است و بسیاری از دست اندرکاران آن جنایتها، کسانی هستند که امروز در صف اصلاح طلبان قرار گرفته اند. آیا تلاش برای به رسمیت شناختن آن جنایتها، تضعیف جنبش اصلاح طلبانه در ایران نیست؟ در پاسخ باید بگویم من با نظر رابرت روتبرگ موافق هستم که می گوید: به رسمیت شناختن جنایتهای گذشته همچنین به این معنی است که افراد متعهد می شوند که از تکرار چنان جنایتهائی جلوگیری کنند. اما به گمانم تجربه نشان داده است که جمهوری اسلامی بیش از هر چیزی از عدم تمایل بسیاری از فعالین سیاسی در به رسمیت شناخته شدن جنایتهای گذشته، استفاده کرده است تا جنبش اصلاح طلبانه در ایران را عقیم نماید. به گمانم زمانی که محمد جواد لاریجانی خطاب به میر حسین موسوی می گوید که در زمان نخست وزیری میر حسین موسوی هزاران زندانی اعدام شدند و ایشان یک جیغ بنفش هم نکشیده است، با وقوف بر این واقعیت است که مهندس موسوی حاضر نیست که وقوع آن جنایتها را به رسمیت بشناسد. پس از آن بر علیه جنبش اصلاح طلبانه استفاده می کند. و امروز جمهوری اسلامی کسانی را اعدام می کند که در دهه اول انقلاب (که به قول مصطفی تاجزاد نیروهای خط امامی و اصلاح طلبان کنونی دست بالا را در قدرت داشتند) بیرحمانه سرکوب شده اند. جمهوری اسلامی می داند که اصلاح طلبانی که پس از گذشت سالیان طولانی از آن کشتارها، هنوز هم آن جنایتها را توجیه می کنند وضروری می دانند، در مقابل کشتار آنان واکنش جدی نشان نخواهند داد.
مشکل تنها اصلاح طلبان نیستند. نیروهای سیاسی رادیکال نیز به شکلی دیگر مکمل این ساز نا سازند. آنان نیز حاضر نیستند کسانی که دگر اندیش هستند را مورد حمایت قرار دهند. من نمونه هائی از آنرا در وبلاگم آورده ام (به عنوان یک نمونه اخیر به بیانیه های کمپین برای برگزاری تریبونال بین المللی مراجعه کنید).
اما به گمانم، این بر عهده فعالین حقوق بشر و فعالین مدنی است که بر تمام نیروهای سیاسی فشار وارد آورند که از تمام قربانیان نقض حقوق بشر در ایران بدون هر گونه تبعیضی حمایت کنند. باید به نیروهای سیاسی آموزش دهند که اعدام در ایران به هر شکلی و بر علیه هر کسی باید متوقف گردد. وظیفه نیروهای مدافع حقوق بشر است که از کسانی که ادعای تعهد به حقوق بشر را دارند بخواهند که تعهد خود به تمام سندها و معیارهای پذیرفته شده بین المللی را رسما اعلام نمایند (از جمله تعهد خود برای لغو مجازات اعدام، تعهد به اجرای مفاد کنوانسیون منع شکنجه، تعهد به مفاد کنوانسیون رفع هرگونه تبعیض بر علیه زنان). به گمان من هدف جنبش حقوق بشر در جهان مبارزه با هر گونه تبعیضی است و به همین دلیل لازم است که فعالین حقوق بشر منتقد جدی اندیشه ای باشند که قربانیان را به گروههای خودی و غیر خودی تقسیم می نماید.
جعفر بهکیش
11 می 2010
پی نوشت:
در حالی که این مطلب را می نوشتم، اعلامیه میر حسین موسوی در واکنش به این اعدامها منتشر شد. نکاتی مهم در این بیانیه وجود دارد که لازم است مورد توجه قرار گیرد. آقای موسوی از لغزش در سیستم قضائی ایران سخن می گویند. در سی و یک سال گذشته در چه زمانی قوه قضائیه ایران به عدالت عمل کرده است؟ گویا آقای موسوی از آنچه در ماههای پس از پیروزی انقلاب و سپس به شکلی گسترده تر در دهه شصت اتفاق افتاد بی خبرند. گویا آقای موسوی از آنچه در تابستان 67 در زندانهای جمهوری اسلامی اتفاق افتاد چیزی نشنیده اند. گویا آقای موسوی نمی دانند که عدالت در ایران مرده است. و هنوز پس از گذشت بیش از یکصد و چند سال از انقلاب مشروطه، هنوز هم مردم کشورمان آرزوی تشکیل عدالت خانه را دارند. جناب آقای موسوی کدام لغزش؟ همچنین، چه کسی گفته است اصلاح طلبانی که قربانی نقض سیستماتیک و گسترده حقوق بشر شده اند و در زندان به سر میبرند و یا در انتظار اجرای احکام غیر عادلانه هستند، در خدمت به این مرز و بوم پرونده ای روشنتر از فرزاد کمانگر و دیگر قربانیان داشته اند؟
سپس مقاله زهرا رهنورد منتشر شد که با بستگان قربانیان همدردی کرده اند و تلویحا ضرورت وجود اعدام را در ایران مورد پرسش قرار داده اند. بدون هیچ تردیدی این مقاله با آنچه در بیانیه میر حسین موسوی آمده است متفاوت است، به ویژه که بوی تبعیض از آن به مشام نمی رسید. با خود گفتم مبادا شادی صدر درست می گوید که میان مهندس موسوی و زهرا رهنورد تقسیم کاری انجام شده است و موضوعات مانند حقوق زنان و مخالفت و محکومیت صریح اعدام به خانم رهنورد واگذار شده است تا مبادا میر حسین موسوی تعهدی را بر عهده گیرند که خواهان آن نبوده و یا توانائی انجام و پیگیری آنها را ندارند؟
اما هدف از این نوشته بررسی علل این اقدام جمهوری اسلامی نیست. دیگران بسیار در این مورد نوشته و خواهند نوشت. من بیشتر به زمینه هائی می پردازم که امکان انجام این جنایتها را ممکن کرده و می کند. در این مطلب تلاش می کنم که نشان دهم چگونه عدم تمایل بسیاری از فعالین و نیروهای سیاسی (و به ویژه در این مقاله اصلاح طلبان) برای به رسمیت شناختن جنایتهای گذشته و عدم حساسیت این نیروها و افراد به سرکوب نیروهای دگر اندیش، دست زدن و تداوم این جنایتها را تسهیل کرده است. من این سکوت و عدم حساسیت را، با وام گرفتن از هانا آرنت، مباشرت و معاونت در جنایت می دانم.
******************************
در صبح یکشنبه، خبر اعدام شیرین علمهولی، فرزاد کمانگر، علی حیدریان، فرهاد وکیلی و مهدی اسلامی را ناباورانه بر صفحه کامپیوترم مشاهده کردم. می گویم، ناباورانه، نه به آن دلیل که، جمهوری اسلامی "سربراه" شده است، اما گاه چنان خوش گمانم که شاید، جنبش دفاع از حقوق بشر، در میهنم چنان ریشه دوانده است که اعدام دیگر به آین آسانی میسر نیست و اینکه امروز جمهوری اسلامی دانسته باشد که بیش از آنکه از این اعدامها نفعی نصیبش گرداند، نفرت مردم از نقض مستمر و سیستماتیک حقوق انسانی را افزون خواهد کرد و به همین دلیل شاید، اندکی دستهایشان در اعدام جوانان میهنمان بلرزد. خبر اعدام پنج جوان هم میهنم را که می خوانم، چون سیلی مرا به خود می آورد: جمهوری اسلامی از همان ابتدای بر سر کار آمدن با مخالفین و منتقدان خود چنین کرده است.
به یاد حرفهای موسوی تبریزی می افتم که واکنش خود را به پیشنهاد مهدوی کنی برای مذاکره با مجاهدین را روایت می کند: "شبانه رفتيم و اين مسائل را با امام مطرح كرديم. امام فرمود: "پيشنهاد شما چيست؟" من گفتم: "اگر دولت دخالت نكند [منظوردولت مهدوی کنی است], ما مسئله را حل ميكنيم. همهچيز درست ميشود و امنيت بهدست ميآيد." (نشریه چشم انداز شماره 22) کمتر کسی می پرسد، آقای موسوی تبریزی امنیتی که با کشت و کشتار به دست اید که می شود همان چیزی که احمدی نژاد و متحدانش به مردم ایران وعده می دهند. به یاد گفته های مصطفی تاجزاده می افتم که می گوید: "رهبري فقيد انقلاب و نيز "نيروهاي خط امام" در مجموع نه فقط به آزادي بيان، احزاب و انتخابات_ اساس هر رژيم دموكراتيك_ معتقد بودند. بلكه به علت حمايت مردمي براي پيروزي بر رقبا به اعمال روشهاي خشن و پليسي نياز نداشتند. آنان اگر چه خطاهايي مرتكب شدند اما اشتباهاتشان "استثناء" بود" (نشریه چشم انداز، شماره 29) و بسیاری آنرا باور می کنند و کسی نمی پرسد که آقای تاجزاده: کدام دموکراسی هزاران جوان را در دادگاههای چند دقیقه ای اعدام می کند؟ کدام دموکراسی دهها هزار تن را به زندان می اندازد و آنان را شکنجه می کند؟ کدام دموکراسی، دهها هزار نفر را تنها به دلیل عقایدشان از کار بیکار می کند؟ کدام دموکراسی دهها هزار نفر را آواره می کند و تبعید اجباری را بر آنان تحمیل مینماید؟ کدام انتخابات دموکراتیک تنها با شرکت احزاب دولتی انجام می گیرد؟ حقیقتا متوجه نمی شوم اگر آنچه در ده سال اول انقلاب به نظر آقای تاجزاده قابل دفاع است، انتقاد ایشان به احمدی نژاد و شورای نگهبان و دیگر نهادهای جمهوری اسلامی چیست؟ وقتی از میر حسین موسوی نخست وزیر دهه سیاه شصت می پرسند، نقش شما در قتل عام زندانیان سیاسی در سال شصت و هفت چیست و او پاسخ می دهد که قوای سه گانه در ایران مستقل هستند و من از آنچه در قوه قضائیه جریان داشته اطلاعی ندارم و بسیاری آنرا باور می کنند و کسی نمی پرسد: آقای موسوی کدام تفکیک قوا در ایران وجود داشته است وقتی که وزیر و وکیل در سیاست گذاری کشتارها و حتی در بازجوئی ها و اعدامها مشارکت داشته اند (به خاطرات علی اکبر هاشمی رفسنجانی مراجعه کنید).
به گمانم جمهوری اسلامی از تمام نیروهای مخالف خود بهتر می داند که چگونه عمل نماید و محدودیتها و نقاط قدرت مخالفانش در کجاست. جمهوری اسلامی می داند و خوب هم می داند که کسانی که جنایتهای گذشته را به دلیل حمایت از دولت انقلابی یا دولت نو پا و یا دولت ضد امپریالیستی توجیه می کنند، دست و دلشان در محکومیت جدی و حمایت قاطع از حقوق "شیرین علم هولی، فرزاد کمانگر، علی حیدریان، فرهاد وکیلی، مهدی اسلامی، آرش رحمانی پور و محمدرضا علی زمانی" خواهد لرزید. جمهوری اسلامی می داند که نقاط قوت و ضعف رقیبانش چیست و میداند که اعدام دگر اندیشان مسئله ای جدی برای بسیاری از اصلاح طلبان نیست.
جمهوری اسلامی می داند که "حقوق بشر" برای بسیاری از مخالفان و منتقدانش تنها وسیله ای است که رژیم را افشا کنند و چه بسا این شیوه استفاده از حقوق بشر را ترویج می نماید. جمهوری اسلامی می داند که دفاع از حقوق دگر اندیشان در میان بسیاری از مخالفانش جدی نیست، چرا که دیده است که در همین تظاهرات یکسال گذشته، اجازه نداده اند که دگر اندیشان به صفوف آنان وارد شوند. شاید پر بیراه نباشد اگر بگویم اولین شکست جنبش سبز در 22 بهمن اتفاق نیافتاد، احتمالا مسئولان جمهوری اسلامی زمانی نفسی به راحتی کشیدند که به وضوح شاهد بودند که فعالین سیاسی اصلاح طلب و رادیکالهای تندرو از ابراز وجود دگر اندیشان ممانعت کردند، شاید جمهوری اسلامی بهتر از هر کسی می داند که تلاش برای اصلاح امور در ایران با وجود چنین مخالفان و منتقدانی راه به هیچ دهی نخواهد برد.
کمتر کسی به این نکته توجه می کند که جمهوری اسلامی علاوه بر سرکوب سعی دارد که رفتار مخالفان خود را مورد مطالعه قرار دهد. بی دلیل نیست که عبدالله شهبازی به یکی از "کارشناسان" تاریخ و احزاب سیاسی در ایران تبدیل می شود. بی دلیل نیست که جمهوری اسلامی در مجامع جهانی بسیار مطلع تر و آگاهانه تر از مخالفان خود حضور مییابد. قدرت جمهوری اسلامی تنها در این نیست که از نیروهای سرکوب خود استفاده می کند، بلکه همچنین در این نکته نهفته است که در سی و یک سال گذشته "کارشناسان" خود را تربیت کرده است تا نقاط قوت و ضعف مخالفان و منتقدان خود را بهتر بشناسد.
از خودم پرسیده ام که چرا باید بخش مهمی از وقت و انرژی خودم را صرف مبارزه برای به رسمیت شناختن جنایتهای جمهوری اسلامی نمایم؟ به لحاظ سیاسی، این کار شاید سبب تضعیف جنبشی شود که امروز در جریان است و بسیاری از دست اندرکاران آن جنایتها، کسانی هستند که امروز در صف اصلاح طلبان قرار گرفته اند. آیا تلاش برای به رسمیت شناختن آن جنایتها، تضعیف جنبش اصلاح طلبانه در ایران نیست؟ در پاسخ باید بگویم من با نظر رابرت روتبرگ موافق هستم که می گوید: به رسمیت شناختن جنایتهای گذشته همچنین به این معنی است که افراد متعهد می شوند که از تکرار چنان جنایتهائی جلوگیری کنند. اما به گمانم تجربه نشان داده است که جمهوری اسلامی بیش از هر چیزی از عدم تمایل بسیاری از فعالین سیاسی در به رسمیت شناخته شدن جنایتهای گذشته، استفاده کرده است تا جنبش اصلاح طلبانه در ایران را عقیم نماید. به گمانم زمانی که محمد جواد لاریجانی خطاب به میر حسین موسوی می گوید که در زمان نخست وزیری میر حسین موسوی هزاران زندانی اعدام شدند و ایشان یک جیغ بنفش هم نکشیده است، با وقوف بر این واقعیت است که مهندس موسوی حاضر نیست که وقوع آن جنایتها را به رسمیت بشناسد. پس از آن بر علیه جنبش اصلاح طلبانه استفاده می کند. و امروز جمهوری اسلامی کسانی را اعدام می کند که در دهه اول انقلاب (که به قول مصطفی تاجزاد نیروهای خط امامی و اصلاح طلبان کنونی دست بالا را در قدرت داشتند) بیرحمانه سرکوب شده اند. جمهوری اسلامی می داند که اصلاح طلبانی که پس از گذشت سالیان طولانی از آن کشتارها، هنوز هم آن جنایتها را توجیه می کنند وضروری می دانند، در مقابل کشتار آنان واکنش جدی نشان نخواهند داد.
مشکل تنها اصلاح طلبان نیستند. نیروهای سیاسی رادیکال نیز به شکلی دیگر مکمل این ساز نا سازند. آنان نیز حاضر نیستند کسانی که دگر اندیش هستند را مورد حمایت قرار دهند. من نمونه هائی از آنرا در وبلاگم آورده ام (به عنوان یک نمونه اخیر به بیانیه های کمپین برای برگزاری تریبونال بین المللی مراجعه کنید).
اما به گمانم، این بر عهده فعالین حقوق بشر و فعالین مدنی است که بر تمام نیروهای سیاسی فشار وارد آورند که از تمام قربانیان نقض حقوق بشر در ایران بدون هر گونه تبعیضی حمایت کنند. باید به نیروهای سیاسی آموزش دهند که اعدام در ایران به هر شکلی و بر علیه هر کسی باید متوقف گردد. وظیفه نیروهای مدافع حقوق بشر است که از کسانی که ادعای تعهد به حقوق بشر را دارند بخواهند که تعهد خود به تمام سندها و معیارهای پذیرفته شده بین المللی را رسما اعلام نمایند (از جمله تعهد خود برای لغو مجازات اعدام، تعهد به اجرای مفاد کنوانسیون منع شکنجه، تعهد به مفاد کنوانسیون رفع هرگونه تبعیض بر علیه زنان). به گمان من هدف جنبش حقوق بشر در جهان مبارزه با هر گونه تبعیضی است و به همین دلیل لازم است که فعالین حقوق بشر منتقد جدی اندیشه ای باشند که قربانیان را به گروههای خودی و غیر خودی تقسیم می نماید.
جعفر بهکیش
11 می 2010
پی نوشت:
در حالی که این مطلب را می نوشتم، اعلامیه میر حسین موسوی در واکنش به این اعدامها منتشر شد. نکاتی مهم در این بیانیه وجود دارد که لازم است مورد توجه قرار گیرد. آقای موسوی از لغزش در سیستم قضائی ایران سخن می گویند. در سی و یک سال گذشته در چه زمانی قوه قضائیه ایران به عدالت عمل کرده است؟ گویا آقای موسوی از آنچه در ماههای پس از پیروزی انقلاب و سپس به شکلی گسترده تر در دهه شصت اتفاق افتاد بی خبرند. گویا آقای موسوی از آنچه در تابستان 67 در زندانهای جمهوری اسلامی اتفاق افتاد چیزی نشنیده اند. گویا آقای موسوی نمی دانند که عدالت در ایران مرده است. و هنوز پس از گذشت بیش از یکصد و چند سال از انقلاب مشروطه، هنوز هم مردم کشورمان آرزوی تشکیل عدالت خانه را دارند. جناب آقای موسوی کدام لغزش؟ همچنین، چه کسی گفته است اصلاح طلبانی که قربانی نقض سیستماتیک و گسترده حقوق بشر شده اند و در زندان به سر میبرند و یا در انتظار اجرای احکام غیر عادلانه هستند، در خدمت به این مرز و بوم پرونده ای روشنتر از فرزاد کمانگر و دیگر قربانیان داشته اند؟
سپس مقاله زهرا رهنورد منتشر شد که با بستگان قربانیان همدردی کرده اند و تلویحا ضرورت وجود اعدام را در ایران مورد پرسش قرار داده اند. بدون هیچ تردیدی این مقاله با آنچه در بیانیه میر حسین موسوی آمده است متفاوت است، به ویژه که بوی تبعیض از آن به مشام نمی رسید. با خود گفتم مبادا شادی صدر درست می گوید که میان مهندس موسوی و زهرا رهنورد تقسیم کاری انجام شده است و موضوعات مانند حقوق زنان و مخالفت و محکومیت صریح اعدام به خانم رهنورد واگذار شده است تا مبادا میر حسین موسوی تعهدی را بر عهده گیرند که خواهان آن نبوده و یا توانائی انجام و پیگیری آنها را ندارند؟
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سهشنبه
خاطرات پراکنده (قسمت 2)
روابط میان زندانیان سیاسی
زندانیان سیاسی، داوری های سیاسی و ایدئولوژیکشان را با خود حمل می کنند. این داوری ها در شرایطی که کمتر حضور و وجود دیگران از طرف سیاسیون تحمل می شد، میتوانست اثری مخرب بر روابط زندانیان سیاسی داشته باشد. اما به گمانم خطا خواهد بود، اگر رابطه میان زندانیان سیاسی را تنها به باورهای سیاسی و ایدئولوژیک آنها محدود کنیم. به تجربه دریافتم، که خصوصیات شخصی زندانیان تاثیری جدی در روابط میان زندانیان داشته است.
***************************
در اوایل تابستان 60 به مشهد بازگشتم. هنوز میان نظرات سازمان فدائیان-اکثریت و فدائیان-اقلیت تردید داشتم. به ویژه از خود می پرسیدم که آیا حاضر هستم که زندگی خود را در راه سیاستهائی که از طرف هر کدام از این گروهها تبلیغ می شود به مخاطره بیاندازم؟ در کنکاشهایم، نکته ای که هرگز توجه ام را جلب نکرد، مواضع سازمان فدائیان-اکثریت "در مورد ضرورت سرکوب نیروهای ضد انقلاب توسط جمهوری اسلامی" و پشتیبانی این سازمان از این اقدامات بود. صادقانه بگویم، هرگز این بخش از نوشته ها را نمی خواندم و آنها را تنها به عنوان تاکتیکی برای گریز از سرکوب رژیم تلقی می کردم. اما حمایت سازمان فدائیان-اکثریت از جمهوری اسلامی و سیاست کشتار مخالفان سیاسی، برای آن دسته از نیروهای سیاسی که زیر تیغ سرکوب قرار داشتند، معنی و مفهوم دیگری داشت.
در شهریور 60 که بازداشت شدم، پس از دو-سه روز به بازداشتگاه کمیته انقلاب مر کز (مشهد) منتقل شدم. در چند روز اول مرا به سلولی که 10-15 نفر محبوس بودند، فرستادند و بقیه مدت را در سلولی کوچک که چهار نفر در آن زندانی بودند، بسر بردم. سه نفر از زندانیان این سلول به اتهام وابستگی به سازمان مجاهدین خلق دستگیر شده بودند. رابطه میان ما دوستانه بود. در میان جمع چند نفره ما در سلول، من تنها کسی بودم که رسما اعلام می کردم که هوادار سازمان فدائیان-اکثریت هستم. دیگر زندانیان هم سلولی من وابستگی خود به سازمان مجاهدین خلق را در زمان دستگیری کتمان می کردند و یا در آن زمان که من با آنان در بند بودم، حاضر نبودند که صراحتا از این سازمان حمایت کنند. در چند هفته ای که در آن سلول زندانی بودم، به ویژه رابطه ام با طلبه ای که به اتهام هواداری از مجاهدین دستگیر شده بود، بسیار خوب بود. ساعتهای متمادی را به بازی شطرنجی که خودمان ساخته بودیم می گذراندیم (1). آیا دلیل این رابطه حسنه، رفتار من بود، یا زندانیان هوادار مجاهدین خلق، برای آنکه پرونده خود را سنگین تر نکنند و نشان دهند که سر موضع نیستند، از مرزبندی با من خودداری می کردند؟ اما من نیز تمایلی به مرزبندی با زندانیان مجاهد نداشتم، و به هیچوجه آنان را ضد انقلاب نمی دانستم. آیا این موضع سیاسی من در رفتارم نسبت به همبندان مجاهدم، اثر می گذاشت؟ ایا اگر من بر اساس مواضع سازمان فدائیان-اکثرت در حمایت از سرکوب مجاهدین عمل می کردم، لازم بود که در مقابل زندانیان مجاهد موضعی خصمانه اتخاذ نمایم؟ به گمانم موضوع به این سادگی نیست و شخصیت انسانها در روابطی که در زندان میان زندانیان بر قرار می شد، تاثیری جدی داشته است. در اواخر مهر ماه، پس از تائید سازمان فدائیان-اکثریت از زندان آزاد شدم.
دو سال بعد، در سوم شهریور 1362 در کرج بازداشت و به کمیته مشترک ضد خرابکاری منتقل شدم. دو ماهی را در کنار راهرو بند چهار کمیته مشترک و زیر چشم بند ماندم و سپس به یکی از اطاقهای این بند منتقل شدم. جمعیت اطاق بین هشت تا یازده نفر در نوسان بود. وسایل زندانیان در دو وجه اطاق قرار داده شده بود. در یک شاخه "ال" توده ای ها می خوابیدند و در شاخه دیگر آن زندانیان وابسته به گروههای دیگر چپ، از جمله وابستگان به سازمان فدائیان-اکثریت. در این اطاق رابطه میان زندانیان دوستانه و توام با احترام متقابل بود. تنها یکی دو بار میان یک افسر ارتش که به اتهام هواداری از سازمان فدائیان-اکثریت بازداشت شده بود و یکی از توده ای ها درگیری لفظی پیش آمد (این افسر با انتقال نظامیان هوادار سازمان فدائیان-اکثریت به سازمان نظامی حزب توده مخالف بود و از آن زمان رابطه خود را با این سازمان قطع کرده بود. وی در جنگ زخمی شده بود و اعصاب دست راستش آسیب جدی دیده بود. او همچنین از فعالیت سیاسی زده شده بود). توده ای ها در آن فضای محدود، روابط خاص خود را داشتند. شاید هم این مسئله طبیعی بود، در میان دیگر زندانیان، هیچ دونفری که در بیرون با یکدیگر رابطه داشته و یا پرونده مشترکی داشته باشند، دیده نمی شد.
در اسفند 1362 به اوین منتقل شدم. به دلیل آنکه گفته بودم نماز می خوانم، مرا به اطاق 22 بند یک آموزشگاه فرستادند. در این اطاق بیشتر زندانیان مجاهد بودند. تعدادی زندانیان وابسته به گروههای چپ که نماز می خواندند نیز در این اطاق بودند. چند نفر هم با مسئولان زندان همکاری می کردند و مسئولیت کارهای اطاق را بر عهده داشتند و گزارش در مورد افراد مینوشتند و به مسئولین زندان می دادند.
خواننده باید توجه کند که در آن زمان، اطاقهای بند یک و سه آموزشگاه در بسته بودند، یعنی 30-40 زندانی باید از صبح تا شب در یک اطاق 4 در 6 متر سر کنند. در یک عرض اطاق در ورودی قرار داشت و در همان سمت در کنج دیگر اطاق تختی سه طبقه جا داده شده بود. تلویزیون نیز در همان ضلع اطاق در ارتفاعی قرار داده شده بود که همه بتوانند آنرا ببینند. عرض دیگر اطاق را قفسه ای آهنی که به کار گذاشتن ساک زندانیان میامد، اشغال کرده بود. در پشت قفسه آهنی پنجره ای سرتاسری قرار داشت. هر روز اگر هواخوری اطاق قطع نشده بود، کمتر از یک ساعت هواخوری داشتیم. سه بار در روز ما را به دستشوئی میبردند. در بقیه ساعت روز باید در همان چهاردیواری محدود اطاق با یکدیگر سر می کردیم. ساعتی از روز را به قدم زدن در اطاق اختصاص داده بودیم. زندانیان دو بدو یا تک-تک در یک مستطیل که ابعاد آن از دو متر در چهار متر تجاوز نمی کرد قدم می زدند. در دیگر ساعات روز زندانیان یا به مطالعه کتابهائی که در اختیار داشتند، مانند دیوان حافظ و مولوی و یا کتابهای مذهبی به ویژه کتبی که ما را با اندیشه اسلامی آشنا میکرد شامل کتابهای مرتضی مطهری و علامه طباطبائی مشغول می شدیم و یا اگر امکانات اجازه می داد به آموختن زبان انگلیسی و یا دیگر مباحث علمی میپرداختیم. زمانی را نیز به بازی و حرف زدن با یکدیگر اختصاص داده بودیم.
در این اطاق، هر چند مرزبندی روشنی میان زندانیان دیده نمی شد، اما روشن بود که زندانیان مجاهد رابطه ای نزدیکتر با یکدیگر داشته و زندانیان وابسته به سازمانهای چپ نیز، به هم نزدیکتر بودند. چپهای اطاق به گروههای مختلف تعلق داشتند. دو نفر از آنان به اتهام هواداری از سازمان فدائیان-اکثریت، یک نفر به اتهام هواداری از راه کارگر، یک نفر به اتهام هواداری از رزمندگان و یک نفر به اتهام هواداری از سازمان فدائیان-اقلیت حضور داشتند. مرزبندی روشنی میان زندانیان وجود نداشت، اما روشن بود که هر کدام از زندانیان تلاش دارند که رازهای خود را از چشم دیگران پنهان نگاهدارد. جالب توجه آن بود که حتی آن دسته از زندانیان که با مسئولان بند همکاری می کردند، بایکوت نبودند. هر چند، در نهان و یا گاه اشکارا، مورد تمسخر دیگر زندانیان واقع می شدند.
به گمانم یکی از دلایل مهم عدم مرزبندی و تقابل میان زندانیان در این اطاق آن بود که آنان برای اجتناب از برخورد شدید زندانبانان، به شکل آشکار از سازمان سیاسی مورد نظر خود حمایت نمی کردند (به خاطر نمی آورم که در حدود پنج ماه که در این اطاق زندانی بودم، هرگز بحثی جدی در مورد مسائل سیاسی کرده باشم، بحثهائی که میتوانست آتش اختلاف میان زندانیان را شعله ور سازد) و اینکه هر گونه تقابل می توانست از دید زندانبانان به معنی آن باشد که زندانی هنوز از عقاید سیاسی و خط سازمانی که به اتهام وابستگی به آن بازداشت شده بود، دفاع می کند و این به ویژه در مورد وابستگان سازمان مجاهدین و آن دسته از گروههای چپ که از همان آغاز طرفدار براندازی جمهوری اسلامی بودند و از 30 خرداد 60 تحت فشارهای شدید از طرف رژیم قرار داشتند، میتوانست نتایج خطر ناکی داشته باشد.
در اوایل شهریور ماه 1363 به اطاق 66 بند 3 آموزشگاه اوین منتقل شدم. در این بند عمدتا چپهائی که "سر موضع" محسوب می شدند، محبوس بودند. دسته ای از زندانیان که شامل اعضا و هواداران سازمان فدائیان-اکثریت، حزب توده و پیروان بیانیه 16 آذر (گروهی انشعابی از سازمان فدائیان-اکثریت) بودند، در شعبه 5 بازجوئی میشدند (2) و دسته ای دیگر که شامل اعضاء و هواداران سازمان فدائیان-اقلیت، راه کارگر، پیکار، احزاب کرد و دیگر گروههای چپ که طرفدار بر اندازی جمهوری اسلامی بودند، در شعبه 6 بازجوئی می شدند. در اطاق هم، افراد کما بیش بر اساس شعبه ای که بازجوئی می شدند تقسیم بندی شده بودند.
اولین نوبت غذا خوری که شد، با حیرت مشاهده کردم که شعبه ششی ها یک سفره برای خودشان و شعبه پنجی ها هم سفره ای را برای خود پهن کرده بودند. تعداد اندکی، شاید 4-5 نفر از زندانیان شعبه پنج که به چنین تقسیم بندی اعتراض داشتند و یا حاضر نبودند در کنار توده ای ها بنشینند، سفره خود را در امتداد سفره بچه های شعبه شش قرار داده بودند. من هم به همین سفره آخری پیوستم. از برخی جنبه ها برایم مضحک بود که چنین تقسیم بندی به وجود آمده باشد (3).
در میان وابستگان به حزب توده افراد شناخته شده ای وجود داشتند که مسئولیتهای سنگینی در تشکیلات حزب توده داشتند. قریب به اتفاق وابستگان به سازمان فدائیان-اکثریت و دیگر سازمانهای چپ جوان بودند و مسئولیتهای سنگینی در سازمان سیاسی ای خود نداشتند. یکی از اعضای سازمان فدائیان-اکثریت که چهره ای شناخته شده و شکنجه زیادی را هم تحمل کرده بود، به این تقسیم بندی اعتراض داشت و بر سر سفره معترضین می نشست. یکی دو نفر هم از وابستگان حزب توده که به این تقسیم بندی اعتراض داشتند، بر سر این سفره می نشستند.
در بین کسانی که بر سفره معترضین می نشستند، شاید شرایط من قدری متفاوت بود. بسیاری از بچه های شعبه شش اعضای خانواده ام را می شناختند و می دانستند که برخی از آنان از مسئولین سازمان فدائیان-اقلیت بوده و جان خود را از دست داده اند و شاید با من احساس نزدیکی می کردند و این احساس نزدیکی در من نیز وجود داشت. اما دیگر دوستان سفره معترضین، از چنین موقعیتی برخوردار نبودند و تنها با رفتار انسانی خود بود که توانسته بودند رابطه خود با زندانیان شعبه شش را زنده نگاهدارند. نکته جالب توجه دیگر آن بود که هیچ کدام از زندانیان شعبه شش بر سر این سفره نمی نشستند.
در حدود سه ماهی که در این اطاق محبوس بودم، دوبار میان زندانیان شعبه پنج و شش زدو خورد اتفاق افتاد. یک روز سر نهار بود که جواد از بچه های حزب توده چیزی به حسن (اسم هاحقیقی نیستند) از بچه های اقلیت گفت و یا از او چیزی خواست. حسن پاسخ داد "برو بابا" و جواد در پاسخ گفت "شکمت برود" و یکباره زندانیان شعبه پنج و شعبه شش زد و خورد را شروع کردند. در این میان تنها دو سه نفر از سفره کوچک ما تلاش می کردند این جمعی را که به هم پریده بودند را جدا کنند. به ویژه یکی از زندانیان سفره معترضین، که قدر و منزلتی در میان شعبه پنجی ها داشت و از جمله افراد اکثریتی بود که بسیار شکنجه شده بود، نقشی جدی در خاموش کردن این دعوا داشت. اما یکی از بچه هائی که بر سر سفره معترضین می نشست و هوادار بیانیه 16 آذر بود، خود یک طرف دعوا شده بود. خوشبختانه نگهبان از این درگیری در اطاق خبردار نشد (شاید هم خبردار شده بود و پشت در ایستاده بود و به ریش همه ما می خندید). یکبار دیگر نیز در این اطاق زندانیان دو شعبه به هم پریدند و گلاویز شدند. برایم جای تاسف بود که بسیاری از افراد حاضر در اطاق سالها تجربه فعالیت سیاسی داشتند و قاعدتا باید قادر میبودند که مسائل خود را از طریق مباحثه و مذاکره حل و فصل کنند.
من بارها با دو نفری که آغاز کننده دعوای اول بودند، در مورد مسائل سیاسی صحبت کرده بودم و آنها را انسانهائی منطقی و آگاه می دانستم و برایشان احترام زیادی قائل بوده و هستم. جواد، دوست توده ایم، اطلاعات عمیقی در مورد مبارزات کارگری در ایران داشت و یکی دوباری که در اینمورد برایم صحبت کرد، برایم بسیار آموزنده بود. حسن، دوست اقلیتی ام، نیز بارها در مورد آنچه به دستگیری بچه های اقلیت انجامیده بود، صحبت کرد و ارزیابی هایش از دلایل ضربه خوردن سازمان فدائیان-اقلیت، برایم بسیار آموزنده بود و نشان از نگاه انتقادی او به مسائل پیرامون خود داشت. این شناختم از این دو نفر، تاسف مرا از درگیری فیزیکی که میان آنان پیش آمده بود را عمیقتر کرده است. آنان که حاضر بودند جان خود را بر سر آرمانهایش بگذارند و چنان مهربانانه با دوستان خود رفتار کنند، چگونه با همبند خود چنین نامهربان بودند و چگونه می توانستند، دیگری را چنین دشمن بیانگارند؟ متاسفانه حسن و جواد هر دو در دهه شصت اعدام شدند.
تا آنجا که اطلاع دارم، در دیگر اطاقهای بند 3 چنین درگیریهائی اتفاق نیافتاده است. در این نکته نیز تردید ندارم، که فشارهای موجود بر زندانیان در اطاق ما بیشتر از اطاقهای دیگر نبوده است. پس مجاز می دانم که تا حدود زیادی، بروز این شرایط خاص در اطاق 66 را به افراد تشکیل دهنده این اطاق مربوط نمایم. به نظرم، می رسد که در این اطاق، هر گونه رابطه میان زندانیان شعبه پنج و شش گسسته شده بود و کسی در آن میان، نقش میانجی را نمی توانست ایفا نماید.
در تمام این سالها به این درگیری فکر کرده ام و از خود پرسیده ام که چرا چنین عملی خفت باری از ما سر زد؟ از خود بارها پرسیده ام که چرا حتی زندانیان که بر سر سفره معترضین می نشستند، از جمله من، از آنچه در نشریات سازمان فدائیان-اکثریت و حزب توده در توجیه سرکوب نیروهای مخالف جمهوری اسلامی نوشته شده بود، شرمگین نبودیم؟ چرا جسارت آنرا نداشتیم که اقدامات نابخردانه خود را بپذیریم و از اعضا و هواداران دیگر گروهها که هدف سرکوبهای وحشتناک قرار گرفته بودند، پوزش بخواهیم؟
*************************
توضیحات:
1- حسن درویش که خاطرات زندان خود را با نام "هنوز قصه بر باد است" در سال 1376 منتشر کرده است، تقریبا همزمان با من در بازداشتگاه (به گمانم) کمیته انقلاب مرکز (مشهد) بوده است. او روایت خود از رفتار چند تن از هواداران سازمان فدائیان-اکثریت را چنین بیان می کند:
تصمیم گرفتیم آنچه را که از بیرون می رسد به تساوی بین همه تقسیم کنیم. جز چاوش و رفیقش که از مجاهدین تواب بود و سه نفر اکثریتی، همه موافق بودند. دو نفر از اکثریتی ها، رابطه خویشی با هم داشتند؛ دایی و خواهر زاده. دایی که صدایی خوش داشت سرود سازمانی اش را سر می داد. در این مواقع خسرو و بهرام [دو اکثریتی دیگر] او را همراهی می کردند. ما هم همگی سکوت می کردیم تا از آواز آنها لذت ببریم" وی سپس ادامه می دهد که دو نفر از هم سلولیهایش با هم رابطه ای دوستانه برقرار کرده بودند و در گوش یکدیگر پچ-پچ می کردند و قاه قاه می خندیدند. "همه کنجکاو بودند که از رابطه شاد این پیرمرد [آقای پزشک پور- که صاحب یک تزریقاتی در میدان شهدای مشهد بود و به اتهام جک گفتن بر علیه آخوندها بازداشت شده بود] و جوان [روستائی] سر در بیاورند؛ تا که خسرو، یکی از سه اکثریتی، به راز آنها پی برد. او خود را وارد شوخی های آنها کرده بود و نیمه شب موضوع را با دو تواب، چاوش و رفیقش، در میان گذاشته بود. فردای آنروز چاوش تقاضا کرد که بازجویش را ببیند. همان شب آقای پزشک پور و جوان روستائی را به اتهام مسخره و توهین به حجج اسلام و آیات عظام، گوشمالی جانانه ای دادند. (و هنوز قصه بر باد است، ص 83-86).
2- در شهریور 1363 که وارد اطاق 66 شدم، یک سال و نیم از یورش به حزب توده و سازمان فدائیان-اکثریت می گذشت و اینان نیز در زیر فشارهای طاقت فرسا قرار داشتند. اما به نظر می رسید که تقابل میان گروههای دیگر چپ و حزب توده و فدائیان-اکثریت ادامه داشت.
3- خاطرات زندانیانی که به حوادث داخل زندان در سالهای 60-61 پرداخته اند، گواه آن است که اختلاف میان زندانیان سیاسی بسیار عمیق و در بسیاری از موارد غیر انسانی بوده است. ایرج مصداقی واکنش یک توده ای را پس از آنکه خبر کشته شدن موسی خیابانی و یارانش را به همبندانش می دهد، چنین توصیف می کند: "در اتاق یک توده ای به نام رضا ارباب زاده، چند تن از دوستانش و از جمله چند زندانی غیر سیاسی را دور خود جمع کرده و از آن چه به وقوع پیوسته بود، اظهار خوشحالی و شادمانی می کرد" (نه زیستن نه مرگ، غروب سپیده، ص 85). منیره برادران نیز به خاطر می اورد : "وقتی سفره را انداختیم، طبق روال بند قبلی، تعدادی از زندانیان که گوشه پائین اطاق نشسته بودند، دور هم جمع شدند و سفره جداگانه ای انداختند. موضع آنها در حمایت از رژیم و ضدیت با ما بود. خودشان علت زندانی شدنشان را سوءتفاهم می دانستند و معتقد بودند وضعشان با ما متفاوت است." (حقیقت ساده، ص 38)
زندانیان سیاسی، داوری های سیاسی و ایدئولوژیکشان را با خود حمل می کنند. این داوری ها در شرایطی که کمتر حضور و وجود دیگران از طرف سیاسیون تحمل می شد، میتوانست اثری مخرب بر روابط زندانیان سیاسی داشته باشد. اما به گمانم خطا خواهد بود، اگر رابطه میان زندانیان سیاسی را تنها به باورهای سیاسی و ایدئولوژیک آنها محدود کنیم. به تجربه دریافتم، که خصوصیات شخصی زندانیان تاثیری جدی در روابط میان زندانیان داشته است.
***************************
در اوایل تابستان 60 به مشهد بازگشتم. هنوز میان نظرات سازمان فدائیان-اکثریت و فدائیان-اقلیت تردید داشتم. به ویژه از خود می پرسیدم که آیا حاضر هستم که زندگی خود را در راه سیاستهائی که از طرف هر کدام از این گروهها تبلیغ می شود به مخاطره بیاندازم؟ در کنکاشهایم، نکته ای که هرگز توجه ام را جلب نکرد، مواضع سازمان فدائیان-اکثریت "در مورد ضرورت سرکوب نیروهای ضد انقلاب توسط جمهوری اسلامی" و پشتیبانی این سازمان از این اقدامات بود. صادقانه بگویم، هرگز این بخش از نوشته ها را نمی خواندم و آنها را تنها به عنوان تاکتیکی برای گریز از سرکوب رژیم تلقی می کردم. اما حمایت سازمان فدائیان-اکثریت از جمهوری اسلامی و سیاست کشتار مخالفان سیاسی، برای آن دسته از نیروهای سیاسی که زیر تیغ سرکوب قرار داشتند، معنی و مفهوم دیگری داشت.
در شهریور 60 که بازداشت شدم، پس از دو-سه روز به بازداشتگاه کمیته انقلاب مر کز (مشهد) منتقل شدم. در چند روز اول مرا به سلولی که 10-15 نفر محبوس بودند، فرستادند و بقیه مدت را در سلولی کوچک که چهار نفر در آن زندانی بودند، بسر بردم. سه نفر از زندانیان این سلول به اتهام وابستگی به سازمان مجاهدین خلق دستگیر شده بودند. رابطه میان ما دوستانه بود. در میان جمع چند نفره ما در سلول، من تنها کسی بودم که رسما اعلام می کردم که هوادار سازمان فدائیان-اکثریت هستم. دیگر زندانیان هم سلولی من وابستگی خود به سازمان مجاهدین خلق را در زمان دستگیری کتمان می کردند و یا در آن زمان که من با آنان در بند بودم، حاضر نبودند که صراحتا از این سازمان حمایت کنند. در چند هفته ای که در آن سلول زندانی بودم، به ویژه رابطه ام با طلبه ای که به اتهام هواداری از مجاهدین دستگیر شده بود، بسیار خوب بود. ساعتهای متمادی را به بازی شطرنجی که خودمان ساخته بودیم می گذراندیم (1). آیا دلیل این رابطه حسنه، رفتار من بود، یا زندانیان هوادار مجاهدین خلق، برای آنکه پرونده خود را سنگین تر نکنند و نشان دهند که سر موضع نیستند، از مرزبندی با من خودداری می کردند؟ اما من نیز تمایلی به مرزبندی با زندانیان مجاهد نداشتم، و به هیچوجه آنان را ضد انقلاب نمی دانستم. آیا این موضع سیاسی من در رفتارم نسبت به همبندان مجاهدم، اثر می گذاشت؟ ایا اگر من بر اساس مواضع سازمان فدائیان-اکثرت در حمایت از سرکوب مجاهدین عمل می کردم، لازم بود که در مقابل زندانیان مجاهد موضعی خصمانه اتخاذ نمایم؟ به گمانم موضوع به این سادگی نیست و شخصیت انسانها در روابطی که در زندان میان زندانیان بر قرار می شد، تاثیری جدی داشته است. در اواخر مهر ماه، پس از تائید سازمان فدائیان-اکثریت از زندان آزاد شدم.
دو سال بعد، در سوم شهریور 1362 در کرج بازداشت و به کمیته مشترک ضد خرابکاری منتقل شدم. دو ماهی را در کنار راهرو بند چهار کمیته مشترک و زیر چشم بند ماندم و سپس به یکی از اطاقهای این بند منتقل شدم. جمعیت اطاق بین هشت تا یازده نفر در نوسان بود. وسایل زندانیان در دو وجه اطاق قرار داده شده بود. در یک شاخه "ال" توده ای ها می خوابیدند و در شاخه دیگر آن زندانیان وابسته به گروههای دیگر چپ، از جمله وابستگان به سازمان فدائیان-اکثریت. در این اطاق رابطه میان زندانیان دوستانه و توام با احترام متقابل بود. تنها یکی دو بار میان یک افسر ارتش که به اتهام هواداری از سازمان فدائیان-اکثریت بازداشت شده بود و یکی از توده ای ها درگیری لفظی پیش آمد (این افسر با انتقال نظامیان هوادار سازمان فدائیان-اکثریت به سازمان نظامی حزب توده مخالف بود و از آن زمان رابطه خود را با این سازمان قطع کرده بود. وی در جنگ زخمی شده بود و اعصاب دست راستش آسیب جدی دیده بود. او همچنین از فعالیت سیاسی زده شده بود). توده ای ها در آن فضای محدود، روابط خاص خود را داشتند. شاید هم این مسئله طبیعی بود، در میان دیگر زندانیان، هیچ دونفری که در بیرون با یکدیگر رابطه داشته و یا پرونده مشترکی داشته باشند، دیده نمی شد.
در اسفند 1362 به اوین منتقل شدم. به دلیل آنکه گفته بودم نماز می خوانم، مرا به اطاق 22 بند یک آموزشگاه فرستادند. در این اطاق بیشتر زندانیان مجاهد بودند. تعدادی زندانیان وابسته به گروههای چپ که نماز می خواندند نیز در این اطاق بودند. چند نفر هم با مسئولان زندان همکاری می کردند و مسئولیت کارهای اطاق را بر عهده داشتند و گزارش در مورد افراد مینوشتند و به مسئولین زندان می دادند.
خواننده باید توجه کند که در آن زمان، اطاقهای بند یک و سه آموزشگاه در بسته بودند، یعنی 30-40 زندانی باید از صبح تا شب در یک اطاق 4 در 6 متر سر کنند. در یک عرض اطاق در ورودی قرار داشت و در همان سمت در کنج دیگر اطاق تختی سه طبقه جا داده شده بود. تلویزیون نیز در همان ضلع اطاق در ارتفاعی قرار داده شده بود که همه بتوانند آنرا ببینند. عرض دیگر اطاق را قفسه ای آهنی که به کار گذاشتن ساک زندانیان میامد، اشغال کرده بود. در پشت قفسه آهنی پنجره ای سرتاسری قرار داشت. هر روز اگر هواخوری اطاق قطع نشده بود، کمتر از یک ساعت هواخوری داشتیم. سه بار در روز ما را به دستشوئی میبردند. در بقیه ساعت روز باید در همان چهاردیواری محدود اطاق با یکدیگر سر می کردیم. ساعتی از روز را به قدم زدن در اطاق اختصاص داده بودیم. زندانیان دو بدو یا تک-تک در یک مستطیل که ابعاد آن از دو متر در چهار متر تجاوز نمی کرد قدم می زدند. در دیگر ساعات روز زندانیان یا به مطالعه کتابهائی که در اختیار داشتند، مانند دیوان حافظ و مولوی و یا کتابهای مذهبی به ویژه کتبی که ما را با اندیشه اسلامی آشنا میکرد شامل کتابهای مرتضی مطهری و علامه طباطبائی مشغول می شدیم و یا اگر امکانات اجازه می داد به آموختن زبان انگلیسی و یا دیگر مباحث علمی میپرداختیم. زمانی را نیز به بازی و حرف زدن با یکدیگر اختصاص داده بودیم.
در این اطاق، هر چند مرزبندی روشنی میان زندانیان دیده نمی شد، اما روشن بود که زندانیان مجاهد رابطه ای نزدیکتر با یکدیگر داشته و زندانیان وابسته به سازمانهای چپ نیز، به هم نزدیکتر بودند. چپهای اطاق به گروههای مختلف تعلق داشتند. دو نفر از آنان به اتهام هواداری از سازمان فدائیان-اکثریت، یک نفر به اتهام هواداری از راه کارگر، یک نفر به اتهام هواداری از رزمندگان و یک نفر به اتهام هواداری از سازمان فدائیان-اقلیت حضور داشتند. مرزبندی روشنی میان زندانیان وجود نداشت، اما روشن بود که هر کدام از زندانیان تلاش دارند که رازهای خود را از چشم دیگران پنهان نگاهدارد. جالب توجه آن بود که حتی آن دسته از زندانیان که با مسئولان بند همکاری می کردند، بایکوت نبودند. هر چند، در نهان و یا گاه اشکارا، مورد تمسخر دیگر زندانیان واقع می شدند.
به گمانم یکی از دلایل مهم عدم مرزبندی و تقابل میان زندانیان در این اطاق آن بود که آنان برای اجتناب از برخورد شدید زندانبانان، به شکل آشکار از سازمان سیاسی مورد نظر خود حمایت نمی کردند (به خاطر نمی آورم که در حدود پنج ماه که در این اطاق زندانی بودم، هرگز بحثی جدی در مورد مسائل سیاسی کرده باشم، بحثهائی که میتوانست آتش اختلاف میان زندانیان را شعله ور سازد) و اینکه هر گونه تقابل می توانست از دید زندانبانان به معنی آن باشد که زندانی هنوز از عقاید سیاسی و خط سازمانی که به اتهام وابستگی به آن بازداشت شده بود، دفاع می کند و این به ویژه در مورد وابستگان سازمان مجاهدین و آن دسته از گروههای چپ که از همان آغاز طرفدار براندازی جمهوری اسلامی بودند و از 30 خرداد 60 تحت فشارهای شدید از طرف رژیم قرار داشتند، میتوانست نتایج خطر ناکی داشته باشد.
در اوایل شهریور ماه 1363 به اطاق 66 بند 3 آموزشگاه اوین منتقل شدم. در این بند عمدتا چپهائی که "سر موضع" محسوب می شدند، محبوس بودند. دسته ای از زندانیان که شامل اعضا و هواداران سازمان فدائیان-اکثریت، حزب توده و پیروان بیانیه 16 آذر (گروهی انشعابی از سازمان فدائیان-اکثریت) بودند، در شعبه 5 بازجوئی میشدند (2) و دسته ای دیگر که شامل اعضاء و هواداران سازمان فدائیان-اقلیت، راه کارگر، پیکار، احزاب کرد و دیگر گروههای چپ که طرفدار بر اندازی جمهوری اسلامی بودند، در شعبه 6 بازجوئی می شدند. در اطاق هم، افراد کما بیش بر اساس شعبه ای که بازجوئی می شدند تقسیم بندی شده بودند.
اولین نوبت غذا خوری که شد، با حیرت مشاهده کردم که شعبه ششی ها یک سفره برای خودشان و شعبه پنجی ها هم سفره ای را برای خود پهن کرده بودند. تعداد اندکی، شاید 4-5 نفر از زندانیان شعبه پنج که به چنین تقسیم بندی اعتراض داشتند و یا حاضر نبودند در کنار توده ای ها بنشینند، سفره خود را در امتداد سفره بچه های شعبه شش قرار داده بودند. من هم به همین سفره آخری پیوستم. از برخی جنبه ها برایم مضحک بود که چنین تقسیم بندی به وجود آمده باشد (3).
در میان وابستگان به حزب توده افراد شناخته شده ای وجود داشتند که مسئولیتهای سنگینی در تشکیلات حزب توده داشتند. قریب به اتفاق وابستگان به سازمان فدائیان-اکثریت و دیگر سازمانهای چپ جوان بودند و مسئولیتهای سنگینی در سازمان سیاسی ای خود نداشتند. یکی از اعضای سازمان فدائیان-اکثریت که چهره ای شناخته شده و شکنجه زیادی را هم تحمل کرده بود، به این تقسیم بندی اعتراض داشت و بر سر سفره معترضین می نشست. یکی دو نفر هم از وابستگان حزب توده که به این تقسیم بندی اعتراض داشتند، بر سر این سفره می نشستند.
در بین کسانی که بر سفره معترضین می نشستند، شاید شرایط من قدری متفاوت بود. بسیاری از بچه های شعبه شش اعضای خانواده ام را می شناختند و می دانستند که برخی از آنان از مسئولین سازمان فدائیان-اقلیت بوده و جان خود را از دست داده اند و شاید با من احساس نزدیکی می کردند و این احساس نزدیکی در من نیز وجود داشت. اما دیگر دوستان سفره معترضین، از چنین موقعیتی برخوردار نبودند و تنها با رفتار انسانی خود بود که توانسته بودند رابطه خود با زندانیان شعبه شش را زنده نگاهدارند. نکته جالب توجه دیگر آن بود که هیچ کدام از زندانیان شعبه شش بر سر این سفره نمی نشستند.
در حدود سه ماهی که در این اطاق محبوس بودم، دوبار میان زندانیان شعبه پنج و شش زدو خورد اتفاق افتاد. یک روز سر نهار بود که جواد از بچه های حزب توده چیزی به حسن (اسم هاحقیقی نیستند) از بچه های اقلیت گفت و یا از او چیزی خواست. حسن پاسخ داد "برو بابا" و جواد در پاسخ گفت "شکمت برود" و یکباره زندانیان شعبه پنج و شعبه شش زد و خورد را شروع کردند. در این میان تنها دو سه نفر از سفره کوچک ما تلاش می کردند این جمعی را که به هم پریده بودند را جدا کنند. به ویژه یکی از زندانیان سفره معترضین، که قدر و منزلتی در میان شعبه پنجی ها داشت و از جمله افراد اکثریتی بود که بسیار شکنجه شده بود، نقشی جدی در خاموش کردن این دعوا داشت. اما یکی از بچه هائی که بر سر سفره معترضین می نشست و هوادار بیانیه 16 آذر بود، خود یک طرف دعوا شده بود. خوشبختانه نگهبان از این درگیری در اطاق خبردار نشد (شاید هم خبردار شده بود و پشت در ایستاده بود و به ریش همه ما می خندید). یکبار دیگر نیز در این اطاق زندانیان دو شعبه به هم پریدند و گلاویز شدند. برایم جای تاسف بود که بسیاری از افراد حاضر در اطاق سالها تجربه فعالیت سیاسی داشتند و قاعدتا باید قادر میبودند که مسائل خود را از طریق مباحثه و مذاکره حل و فصل کنند.
من بارها با دو نفری که آغاز کننده دعوای اول بودند، در مورد مسائل سیاسی صحبت کرده بودم و آنها را انسانهائی منطقی و آگاه می دانستم و برایشان احترام زیادی قائل بوده و هستم. جواد، دوست توده ایم، اطلاعات عمیقی در مورد مبارزات کارگری در ایران داشت و یکی دوباری که در اینمورد برایم صحبت کرد، برایم بسیار آموزنده بود. حسن، دوست اقلیتی ام، نیز بارها در مورد آنچه به دستگیری بچه های اقلیت انجامیده بود، صحبت کرد و ارزیابی هایش از دلایل ضربه خوردن سازمان فدائیان-اقلیت، برایم بسیار آموزنده بود و نشان از نگاه انتقادی او به مسائل پیرامون خود داشت. این شناختم از این دو نفر، تاسف مرا از درگیری فیزیکی که میان آنان پیش آمده بود را عمیقتر کرده است. آنان که حاضر بودند جان خود را بر سر آرمانهایش بگذارند و چنان مهربانانه با دوستان خود رفتار کنند، چگونه با همبند خود چنین نامهربان بودند و چگونه می توانستند، دیگری را چنین دشمن بیانگارند؟ متاسفانه حسن و جواد هر دو در دهه شصت اعدام شدند.
تا آنجا که اطلاع دارم، در دیگر اطاقهای بند 3 چنین درگیریهائی اتفاق نیافتاده است. در این نکته نیز تردید ندارم، که فشارهای موجود بر زندانیان در اطاق ما بیشتر از اطاقهای دیگر نبوده است. پس مجاز می دانم که تا حدود زیادی، بروز این شرایط خاص در اطاق 66 را به افراد تشکیل دهنده این اطاق مربوط نمایم. به نظرم، می رسد که در این اطاق، هر گونه رابطه میان زندانیان شعبه پنج و شش گسسته شده بود و کسی در آن میان، نقش میانجی را نمی توانست ایفا نماید.
در تمام این سالها به این درگیری فکر کرده ام و از خود پرسیده ام که چرا چنین عملی خفت باری از ما سر زد؟ از خود بارها پرسیده ام که چرا حتی زندانیان که بر سر سفره معترضین می نشستند، از جمله من، از آنچه در نشریات سازمان فدائیان-اکثریت و حزب توده در توجیه سرکوب نیروهای مخالف جمهوری اسلامی نوشته شده بود، شرمگین نبودیم؟ چرا جسارت آنرا نداشتیم که اقدامات نابخردانه خود را بپذیریم و از اعضا و هواداران دیگر گروهها که هدف سرکوبهای وحشتناک قرار گرفته بودند، پوزش بخواهیم؟
*************************
توضیحات:
1- حسن درویش که خاطرات زندان خود را با نام "هنوز قصه بر باد است" در سال 1376 منتشر کرده است، تقریبا همزمان با من در بازداشتگاه (به گمانم) کمیته انقلاب مرکز (مشهد) بوده است. او روایت خود از رفتار چند تن از هواداران سازمان فدائیان-اکثریت را چنین بیان می کند:
تصمیم گرفتیم آنچه را که از بیرون می رسد به تساوی بین همه تقسیم کنیم. جز چاوش و رفیقش که از مجاهدین تواب بود و سه نفر اکثریتی، همه موافق بودند. دو نفر از اکثریتی ها، رابطه خویشی با هم داشتند؛ دایی و خواهر زاده. دایی که صدایی خوش داشت سرود سازمانی اش را سر می داد. در این مواقع خسرو و بهرام [دو اکثریتی دیگر] او را همراهی می کردند. ما هم همگی سکوت می کردیم تا از آواز آنها لذت ببریم" وی سپس ادامه می دهد که دو نفر از هم سلولیهایش با هم رابطه ای دوستانه برقرار کرده بودند و در گوش یکدیگر پچ-پچ می کردند و قاه قاه می خندیدند. "همه کنجکاو بودند که از رابطه شاد این پیرمرد [آقای پزشک پور- که صاحب یک تزریقاتی در میدان شهدای مشهد بود و به اتهام جک گفتن بر علیه آخوندها بازداشت شده بود] و جوان [روستائی] سر در بیاورند؛ تا که خسرو، یکی از سه اکثریتی، به راز آنها پی برد. او خود را وارد شوخی های آنها کرده بود و نیمه شب موضوع را با دو تواب، چاوش و رفیقش، در میان گذاشته بود. فردای آنروز چاوش تقاضا کرد که بازجویش را ببیند. همان شب آقای پزشک پور و جوان روستائی را به اتهام مسخره و توهین به حجج اسلام و آیات عظام، گوشمالی جانانه ای دادند. (و هنوز قصه بر باد است، ص 83-86).
2- در شهریور 1363 که وارد اطاق 66 شدم، یک سال و نیم از یورش به حزب توده و سازمان فدائیان-اکثریت می گذشت و اینان نیز در زیر فشارهای طاقت فرسا قرار داشتند. اما به نظر می رسید که تقابل میان گروههای دیگر چپ و حزب توده و فدائیان-اکثریت ادامه داشت.
3- خاطرات زندانیانی که به حوادث داخل زندان در سالهای 60-61 پرداخته اند، گواه آن است که اختلاف میان زندانیان سیاسی بسیار عمیق و در بسیاری از موارد غیر انسانی بوده است. ایرج مصداقی واکنش یک توده ای را پس از آنکه خبر کشته شدن موسی خیابانی و یارانش را به همبندانش می دهد، چنین توصیف می کند: "در اتاق یک توده ای به نام رضا ارباب زاده، چند تن از دوستانش و از جمله چند زندانی غیر سیاسی را دور خود جمع کرده و از آن چه به وقوع پیوسته بود، اظهار خوشحالی و شادمانی می کرد" (نه زیستن نه مرگ، غروب سپیده، ص 85). منیره برادران نیز به خاطر می اورد : "وقتی سفره را انداختیم، طبق روال بند قبلی، تعدادی از زندانیان که گوشه پائین اطاق نشسته بودند، دور هم جمع شدند و سفره جداگانه ای انداختند. موضع آنها در حمایت از رژیم و ضدیت با ما بود. خودشان علت زندانی شدنشان را سوءتفاهم می دانستند و معتقد بودند وضعشان با ما متفاوت است." (حقیقت ساده، ص 38)
۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه
نگاهی متفاوت به علل شکست سیاستهای دولت برای کاهش آلودگی هوا در تهران
در اواخر سال 1999 مشغول تحصیل در کالج سلطنتی لندن بودم که خبری در روزنامه های ایران نظرم را جلب کرد. شهردار تهران مذاکراتی را با ژاپنی ها در مورد طرحی برای کاهش آلودگی هوای تهران آغاز کرده بود. بر اساس گزارش منتشر شده صحبت از یک قرار داد 2 میلیارد دلاری بود. مسئله آلودگی هوای تهران علاوه بر اینکه یک معضل اجتماعی بود، به لحاظ شخصی نیز برایم حائز اهمیت بود. هربار که به مناطق پر رفت و آمد تهران می رفتم، برای 48 ساعت مداوم سردردی عذاب آور را باید تحمل می کردم.
همچنین به نظرم می رسید در امور شهروندی، بدون مشارکت مردم امکان اصلاح امور حتی با بهترین تکنولوژی ها بسیار پرهزینه و یا اصولا میسر نخواهد بود. به این نتیجه رسیده بودم که دست اندرکاران جمهوری اسلامی، حتی زمانی که قصد اصلاح امور را دارند، مردم را تنها به عنوان رعایائی در نظر می گیرند و از مشارکت دادن آنان در امور پرهیز می کنند. برای آنکه بی ربط حرف نزده باشم یک مثال کوچک بیاورم:
در سال 74-75 در آپارتمانی که در ته کوچه ای قرار داشت که به بزرگراه در حال احداث حکیم منتهی می شد زندگی می کردم. این کوچه درست در مقابل پارک نیلوفر واقع شده بود. البته در آن زمان هنوز پل بزرگراه حکیم بر روی بزرگراه اشرفی اصفهانی زده نشده بود و به همین دلیل رفت و آمد در این خیابان زیاد نبود. اما به دلیل پهن بودن خیابان و آسفالت خوب و خلوتی آن ماشینها با سرعت در آن رفت و آمد می کردند. شهرداری راهی سنگلاخ را به خیابان پشتی باز و پل این کوچه را به بزرگراه حکیم خراب کرده تا از بروز حادثه ای ناگوار جلوگیری کند. به نظرم می رسید که نگرانی شهرداری از خطرات احتمالی درست است و لازم است برای این مشکل چاره ای اندیشیده شود.
اهالی که راه باز شده به خیابان پشتی را نامناسب می دیدند (حقیقتا هم چنین بود و هر بار که از اینراه می رفتم، نگران بودم که ماشینم پنجر شود) و احتمالا به دلیل اینکه راه مستقیم به خیابان نزدیکتر و ساده تر به نظر می رسید، هر بار که شهرداری پل کوچه به خیابان را تخریب می کرد، اهالی دوباره، با ریختن خاک در جوب کنار خیابان، دسترسی به خیابان را بر قرار می کردند. این کشاکش ماهها ادامه داشت. به یکی از دوستانم که در شهرداری تهران کار میکرد، مراجعه کردم و به او گفتم که شهرداری منطقه یکی را برای صحبت و مذاکره با مردم بفرستد تا مگر این مشکل حل و فصل شود. آن دوست محترم، به من از نوع دیدگاهی که در شهرداری عمل می کند صحبت کرد و اینکه در این مملکت، لازم است مثل رضا شاه عمل شود تا بشود کارها را پیشبرد. از آنطرف هم صحبتهایم با یکی دو نفر از اهالی کوچه برای حل و فصل این مسئله به نتیجه ای نرسید. قصدم از آوردن این داستان آن بود، که در پیشبرد اموری که به شهروندان مربوط است، لازم است مشارکت آنان را تامین و تشویق و با مشارکت آنان به راه حلی مناسب دست یافت.
به ماجرای آلودگی هوای تهران بازگردم. در آن سال درسی داشتم به نام محیط زیست و لازم بود که هر کدام از دانشجویان روی یک پروژه کوچک کار کنیم. من با استادم، پروفسور آرکومانیس (پروفسور آرکومانیس از چهره های شناخته شده بین المللی در مهندسی موتورهای احتراق داخلی است)، در مورد مسئله آلودگی هوا در تهران صحبت و پیشنهاد کردم که پروژه ام را در مورد راه های کاهش آلودگی هوا در تهران انجام بدهم. از من پرسید: "چه تکنولوژی برای کنترل احتراق در ماشینها در ایران مورد استفاده قرار گرفته است." پاسخ دادم که تقریبا همه ماشینها کاربراتوری هستند. به من گفت که هیچ راه حلی برای آن وجود ندارد. اصرار کردم که علیرغم آن علاقه مند هستم که این پروژه را انجام دهم، استدلال اصلی من آن بود که در دهه شصت و هفتاد میلادی برخی از شهرهای بزرگ دنیا، از جمله لوس آنجلس، با مشکل مشابهی دست به گریبان بوده اند و توانسته بودند، در حالی که بیشتر ماشینها در آن زمان کاربراتوری بودند، به شکلی موثر آلودگی هوا را کاهش دهند. با اکراه پذیرفت که پروژه ام را در مورد آلودگی هوا در تهران انجام بدهم.
مطالعاتم را در این جهت شروع کردم و وقت زیادی را صرف کردم تا مطالبی در مورد تجربیات شهرهای بزرگی که با مشکلات مشابه دست به گریبان بودند را بیابم. همچنین لازم بود تا اطلاعات دقیق و موثق از آلاینده های هوای تهران به دست آورم. به تمام نهادهایی که ممکن بود تماس گرفتم. شرکت های وابسته به شهرداری که مطلقا حاضر به همکاری نبودند و علیرغم انکه گفته می شد به شکل مداوم، آلودگی هوای تهران اندازه گیری می شود، اما این شرکتها از دادن اطلاعات خودداری می کردند. تماسهایم با دفتر ریاست جمهوری، مجلس و حتی توسل به سفارت و خبرگزاری جمهوری اسلامی در لندن، نیز حاصلی نداشت. در انتها به این نتیجه رسیدم که اطلاعات مربوط به الودگی هوای تهران جزو اسرار امنیتی نظام است. به خاطر آوردم که در سالها کار مداومم در زمینه تصفیه آب به این مسئله برخورد کرده بودم که آزمایش میکروبیولوژی آب تهران ممنوع بود و من که بخشی از کارم طراحی سیستمهای تصفیه اب برای بیمارستانهای تهران بود، مجبور بودم که نمونه های آب لوله کشی تهران را به عنوان نمونه آب چاه به آزمایشگاه شرکت آب و فاضلاب تهران بفرستم. بالاخره توانستم اطلاعاتی در مورد آلودگی هوای تهران را از طریق دانشگاه شیکاگو به دست آورم و از همین اطلاعات در گزارش استفاده کردم.
مطالعاتم در مورد تجربیات دیگر شهرهای بزرگ، مرا به این نتیجه رساند که بیشتر این شهرها، کنترل مداوم بر منظم کار کردن ماشینها را به عنوان یکی از مهمترین راه های کاهش الودگی مورد استفاده قرار داده اند. به ویژه در مورد لوس آنجلس طرحهای اجرا شده در اواخر دهه 60 میلادی، سبب کاهش چشمگیر میزان دود سیاه (که سبب ایجاد لایه ای تیره بر فراز شهر شده بود)شد. دستاورد بزرگی بود. سپس با رشد تکنولوژی و تحقیقات، به تدریج کاهش دیگر آلاینده ها نظیر اکسیدهای کربن، اکسیدهای نیتروژن و دزات معلق که بر روی سلامتی انسانها تاثیرات ناگواری دارند، در مرکز توجه قرار گرفت. برای حصول اهداف تعیین شده برای کاهش الاینده ها، شرکتهای تولیدی موظف هستند تا تکنولوژی های مناسب را جایگزین تکنو لوژی های قدیمی نمایند. به ویژه فشار افکار عمومی، که از طریق آموزش در مدارس، دانشگاهها و یا وسایل ارتباط جمعی نظیر روزنامه و تلویزیون و یا فعالیتهای گسترده تبلیغاتی نهادهای مدنی مدافع محیط زیست، بر اهمیت کاهش آلودگی هوا واقف شده بودند، سبب شده است که دولتها در اعمال سیاستهائی لازم الاجرا در این زمینه اقدام نمایند.
اما متاسفانه، نگاهی به سیاستهای دولت و شهرداری تهران، نشان می دهد که این نهادها، در تدوین و اجرای سیاستی مناسب با شکست روبرو شده اند. علل شکست طرحهای دولت در این زمینه چیست؟ جستجویم برای یافتن پاسخ به این سئوال، توجه مرا به مسائل اجتماعی جلب کرد. در تجربیاتم دریافته بودم که در تهران به راحتی میتوان با دادن اندک پولی گواهی لازم را دریافت کرد و می دانستم که بسیاری حاضر هستند که با پرداخت این پول "مشکل" خود را حل کنند. جالب توجه آن است که این مشکل، از دید کارشناسن پنهان نمانده است. از جمله در گزارشی که توسط آصف فائز و همکاران در مورد کاهش آلودگی هوا در شهرهای بزرگ، به سفارش بانک جهانی، تهیه شده، به این مشکل پرداخته شده است. از جمله نویسندگان این گزارش وجود فساد گسترده در این کشورها را یکی از مهمترین موانع برای اجرای طرحهای کاهش آلودگی هوا می دانند. راه حلی که این گزارش برای مبارزه با فساد گسترده در این کشورها ارائه داده بود، مشارکت دادن نهادهای مدنی در کنترل آلودگی هوا در شهرهای بزرگ بود.
در گزارشی نهایی از جمله پیشنهاد کرده بودم
1- گروه کاری که شامل نمایندگان سازمانهای مستقل دانشجوئی، کارگری، کارمندی، روزنامه نگاران، مدافعان محیط زیست و دانشمندان باشد، تشکیل گردیده و در تدوین و اجرای طرحهای شهرداری تهران برای کاهش آلودگی هوای تهران مسئولیت و مشارکت داشته باشند.
2- برنامه های گسترده آموزشی تدوین و در مدارس، دانشگاهها، کارخانه ها و ادارات ارائه گردد.
3- پخش برنامه های آموزشی در پربیننده ترین ساعات تلویزیون.
4- اختصاص یک ستون در روزنامه های پر تیراژ به مسئله آلودگی هوا.
5- ارائه گزارش دقیق روزانه از میزان الاینده در هوای تهران در اخبار سراسری و روزنامه ها.
در همینجا لازم است بر این نکته تاکید کنم که مسئله آلودگی هوا در تهران، فقط به بد کار کردن و مصرف بالای خودروهای شخصی مربوط نیست. عدم وجود سیاستهای تشویقی برای استفاده از انرژی های تجدید پذیر (انرژی های تجدید پذیر مانند انرژی خورشیدی، به دلیل ارزانی انرژی های فسیلی مقرون به صرفه نیستند و در بسیاری از کشورها غربی از جمله کانادا سیاستهای تشویقی برای این امر در نظر گرفته شده است)، تاکید بیش از اندازه بر استفاده از خودروهای شخصی در رفت و آمدهای شهری و بین شهری (مدلی که بیشتر در آمریکای شمالی وجود دارد)، اثرات موقعیت جغرافیائی تهران در افزایش آلودگی هوای این شهر، تمرکز صنایع در اطراف و به ویژه در غرب تهران و دلایل بسیار دیگری که ذکر آنها در حوصله این مقاله نیست نیزبه دشواری یافتن راه حلی همه جانبه برای حل معضل آلودگی هوا در تهران میافزاید.
گزارش را در همان زمان برای مسئولان دولتی، از جمله آقای خاتمی، ارسال کردم و امیدوار بودم که اندک توجهی به آن شود. اطمینان دارم که دیگران کارهای مشایهی با کار من، انجام داده اند. بعدها، طرحهائی مانند افزایش قیمت بنزین و سوختهای فسیلی، که به گمان نگارنده (حداقل از نظر حفظ محیط زیست) ضرورتی اجتناب ناپذیر است، بدون آنکه؛ به ابعاد اجتماعی (فرض می کنم که کار کارشناسی کافی در مورد جنبه های اقتصادی آن شده باشد) آن توجهی شده باشد، نهادهای مدنی و مردم را در تصمیم گیری ها دخالت دهند و برنامه های آموزشی کافی برای توجیه و متقاعد کردن مردم در مورد ضرورت این اقدام در نظر گرفته شده باشد، اجرا و با مقاومت مردم روبرو گردید.
همچنین به نظرم می رسید در امور شهروندی، بدون مشارکت مردم امکان اصلاح امور حتی با بهترین تکنولوژی ها بسیار پرهزینه و یا اصولا میسر نخواهد بود. به این نتیجه رسیده بودم که دست اندرکاران جمهوری اسلامی، حتی زمانی که قصد اصلاح امور را دارند، مردم را تنها به عنوان رعایائی در نظر می گیرند و از مشارکت دادن آنان در امور پرهیز می کنند. برای آنکه بی ربط حرف نزده باشم یک مثال کوچک بیاورم:
در سال 74-75 در آپارتمانی که در ته کوچه ای قرار داشت که به بزرگراه در حال احداث حکیم منتهی می شد زندگی می کردم. این کوچه درست در مقابل پارک نیلوفر واقع شده بود. البته در آن زمان هنوز پل بزرگراه حکیم بر روی بزرگراه اشرفی اصفهانی زده نشده بود و به همین دلیل رفت و آمد در این خیابان زیاد نبود. اما به دلیل پهن بودن خیابان و آسفالت خوب و خلوتی آن ماشینها با سرعت در آن رفت و آمد می کردند. شهرداری راهی سنگلاخ را به خیابان پشتی باز و پل این کوچه را به بزرگراه حکیم خراب کرده تا از بروز حادثه ای ناگوار جلوگیری کند. به نظرم می رسید که نگرانی شهرداری از خطرات احتمالی درست است و لازم است برای این مشکل چاره ای اندیشیده شود.
اهالی که راه باز شده به خیابان پشتی را نامناسب می دیدند (حقیقتا هم چنین بود و هر بار که از اینراه می رفتم، نگران بودم که ماشینم پنجر شود) و احتمالا به دلیل اینکه راه مستقیم به خیابان نزدیکتر و ساده تر به نظر می رسید، هر بار که شهرداری پل کوچه به خیابان را تخریب می کرد، اهالی دوباره، با ریختن خاک در جوب کنار خیابان، دسترسی به خیابان را بر قرار می کردند. این کشاکش ماهها ادامه داشت. به یکی از دوستانم که در شهرداری تهران کار میکرد، مراجعه کردم و به او گفتم که شهرداری منطقه یکی را برای صحبت و مذاکره با مردم بفرستد تا مگر این مشکل حل و فصل شود. آن دوست محترم، به من از نوع دیدگاهی که در شهرداری عمل می کند صحبت کرد و اینکه در این مملکت، لازم است مثل رضا شاه عمل شود تا بشود کارها را پیشبرد. از آنطرف هم صحبتهایم با یکی دو نفر از اهالی کوچه برای حل و فصل این مسئله به نتیجه ای نرسید. قصدم از آوردن این داستان آن بود، که در پیشبرد اموری که به شهروندان مربوط است، لازم است مشارکت آنان را تامین و تشویق و با مشارکت آنان به راه حلی مناسب دست یافت.
به ماجرای آلودگی هوای تهران بازگردم. در آن سال درسی داشتم به نام محیط زیست و لازم بود که هر کدام از دانشجویان روی یک پروژه کوچک کار کنیم. من با استادم، پروفسور آرکومانیس (پروفسور آرکومانیس از چهره های شناخته شده بین المللی در مهندسی موتورهای احتراق داخلی است)، در مورد مسئله آلودگی هوا در تهران صحبت و پیشنهاد کردم که پروژه ام را در مورد راه های کاهش آلودگی هوا در تهران انجام بدهم. از من پرسید: "چه تکنولوژی برای کنترل احتراق در ماشینها در ایران مورد استفاده قرار گرفته است." پاسخ دادم که تقریبا همه ماشینها کاربراتوری هستند. به من گفت که هیچ راه حلی برای آن وجود ندارد. اصرار کردم که علیرغم آن علاقه مند هستم که این پروژه را انجام دهم، استدلال اصلی من آن بود که در دهه شصت و هفتاد میلادی برخی از شهرهای بزرگ دنیا، از جمله لوس آنجلس، با مشکل مشابهی دست به گریبان بوده اند و توانسته بودند، در حالی که بیشتر ماشینها در آن زمان کاربراتوری بودند، به شکلی موثر آلودگی هوا را کاهش دهند. با اکراه پذیرفت که پروژه ام را در مورد آلودگی هوا در تهران انجام بدهم.
مطالعاتم را در این جهت شروع کردم و وقت زیادی را صرف کردم تا مطالبی در مورد تجربیات شهرهای بزرگی که با مشکلات مشابه دست به گریبان بودند را بیابم. همچنین لازم بود تا اطلاعات دقیق و موثق از آلاینده های هوای تهران به دست آورم. به تمام نهادهایی که ممکن بود تماس گرفتم. شرکت های وابسته به شهرداری که مطلقا حاضر به همکاری نبودند و علیرغم انکه گفته می شد به شکل مداوم، آلودگی هوای تهران اندازه گیری می شود، اما این شرکتها از دادن اطلاعات خودداری می کردند. تماسهایم با دفتر ریاست جمهوری، مجلس و حتی توسل به سفارت و خبرگزاری جمهوری اسلامی در لندن، نیز حاصلی نداشت. در انتها به این نتیجه رسیدم که اطلاعات مربوط به الودگی هوای تهران جزو اسرار امنیتی نظام است. به خاطر آوردم که در سالها کار مداومم در زمینه تصفیه آب به این مسئله برخورد کرده بودم که آزمایش میکروبیولوژی آب تهران ممنوع بود و من که بخشی از کارم طراحی سیستمهای تصفیه اب برای بیمارستانهای تهران بود، مجبور بودم که نمونه های آب لوله کشی تهران را به عنوان نمونه آب چاه به آزمایشگاه شرکت آب و فاضلاب تهران بفرستم. بالاخره توانستم اطلاعاتی در مورد آلودگی هوای تهران را از طریق دانشگاه شیکاگو به دست آورم و از همین اطلاعات در گزارش استفاده کردم.
مطالعاتم در مورد تجربیات دیگر شهرهای بزرگ، مرا به این نتیجه رساند که بیشتر این شهرها، کنترل مداوم بر منظم کار کردن ماشینها را به عنوان یکی از مهمترین راه های کاهش الودگی مورد استفاده قرار داده اند. به ویژه در مورد لوس آنجلس طرحهای اجرا شده در اواخر دهه 60 میلادی، سبب کاهش چشمگیر میزان دود سیاه (که سبب ایجاد لایه ای تیره بر فراز شهر شده بود)شد. دستاورد بزرگی بود. سپس با رشد تکنولوژی و تحقیقات، به تدریج کاهش دیگر آلاینده ها نظیر اکسیدهای کربن، اکسیدهای نیتروژن و دزات معلق که بر روی سلامتی انسانها تاثیرات ناگواری دارند، در مرکز توجه قرار گرفت. برای حصول اهداف تعیین شده برای کاهش الاینده ها، شرکتهای تولیدی موظف هستند تا تکنولوژی های مناسب را جایگزین تکنو لوژی های قدیمی نمایند. به ویژه فشار افکار عمومی، که از طریق آموزش در مدارس، دانشگاهها و یا وسایل ارتباط جمعی نظیر روزنامه و تلویزیون و یا فعالیتهای گسترده تبلیغاتی نهادهای مدنی مدافع محیط زیست، بر اهمیت کاهش آلودگی هوا واقف شده بودند، سبب شده است که دولتها در اعمال سیاستهائی لازم الاجرا در این زمینه اقدام نمایند.
اما متاسفانه، نگاهی به سیاستهای دولت و شهرداری تهران، نشان می دهد که این نهادها، در تدوین و اجرای سیاستی مناسب با شکست روبرو شده اند. علل شکست طرحهای دولت در این زمینه چیست؟ جستجویم برای یافتن پاسخ به این سئوال، توجه مرا به مسائل اجتماعی جلب کرد. در تجربیاتم دریافته بودم که در تهران به راحتی میتوان با دادن اندک پولی گواهی لازم را دریافت کرد و می دانستم که بسیاری حاضر هستند که با پرداخت این پول "مشکل" خود را حل کنند. جالب توجه آن است که این مشکل، از دید کارشناسن پنهان نمانده است. از جمله در گزارشی که توسط آصف فائز و همکاران در مورد کاهش آلودگی هوا در شهرهای بزرگ، به سفارش بانک جهانی، تهیه شده، به این مشکل پرداخته شده است. از جمله نویسندگان این گزارش وجود فساد گسترده در این کشورها را یکی از مهمترین موانع برای اجرای طرحهای کاهش آلودگی هوا می دانند. راه حلی که این گزارش برای مبارزه با فساد گسترده در این کشورها ارائه داده بود، مشارکت دادن نهادهای مدنی در کنترل آلودگی هوا در شهرهای بزرگ بود.
در گزارشی نهایی از جمله پیشنهاد کرده بودم
1- گروه کاری که شامل نمایندگان سازمانهای مستقل دانشجوئی، کارگری، کارمندی، روزنامه نگاران، مدافعان محیط زیست و دانشمندان باشد، تشکیل گردیده و در تدوین و اجرای طرحهای شهرداری تهران برای کاهش آلودگی هوای تهران مسئولیت و مشارکت داشته باشند.
2- برنامه های گسترده آموزشی تدوین و در مدارس، دانشگاهها، کارخانه ها و ادارات ارائه گردد.
3- پخش برنامه های آموزشی در پربیننده ترین ساعات تلویزیون.
4- اختصاص یک ستون در روزنامه های پر تیراژ به مسئله آلودگی هوا.
5- ارائه گزارش دقیق روزانه از میزان الاینده در هوای تهران در اخبار سراسری و روزنامه ها.
در همینجا لازم است بر این نکته تاکید کنم که مسئله آلودگی هوا در تهران، فقط به بد کار کردن و مصرف بالای خودروهای شخصی مربوط نیست. عدم وجود سیاستهای تشویقی برای استفاده از انرژی های تجدید پذیر (انرژی های تجدید پذیر مانند انرژی خورشیدی، به دلیل ارزانی انرژی های فسیلی مقرون به صرفه نیستند و در بسیاری از کشورها غربی از جمله کانادا سیاستهای تشویقی برای این امر در نظر گرفته شده است)، تاکید بیش از اندازه بر استفاده از خودروهای شخصی در رفت و آمدهای شهری و بین شهری (مدلی که بیشتر در آمریکای شمالی وجود دارد)، اثرات موقعیت جغرافیائی تهران در افزایش آلودگی هوای این شهر، تمرکز صنایع در اطراف و به ویژه در غرب تهران و دلایل بسیار دیگری که ذکر آنها در حوصله این مقاله نیست نیزبه دشواری یافتن راه حلی همه جانبه برای حل معضل آلودگی هوا در تهران میافزاید.
گزارش را در همان زمان برای مسئولان دولتی، از جمله آقای خاتمی، ارسال کردم و امیدوار بودم که اندک توجهی به آن شود. اطمینان دارم که دیگران کارهای مشایهی با کار من، انجام داده اند. بعدها، طرحهائی مانند افزایش قیمت بنزین و سوختهای فسیلی، که به گمان نگارنده (حداقل از نظر حفظ محیط زیست) ضرورتی اجتناب ناپذیر است، بدون آنکه؛ به ابعاد اجتماعی (فرض می کنم که کار کارشناسی کافی در مورد جنبه های اقتصادی آن شده باشد) آن توجهی شده باشد، نهادهای مدنی و مردم را در تصمیم گیری ها دخالت دهند و برنامه های آموزشی کافی برای توجیه و متقاعد کردن مردم در مورد ضرورت این اقدام در نظر گرفته شده باشد، اجرا و با مقاومت مردم روبرو گردید.
۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه
کسی که جان یک انسان را نجات دهد، همه دنیا را نجات داده است؟
در ماههای اخیر، در خانه دسترسی به کانالهای تلویزیون نداریم و به عوض آن تقریبا هر روز یک فیلم سینمائی با هم نگاه کرده ایم. اخیرا فیلم شیندلر لیست را دیدیم. صحنه های تکاندهنده از قتل عام یهودیان در جریان جنگ جهانی دوم در فیلم نشان داده شده بود. فیلم که تمام شد، نیما، با عصبانیت گفت، کسانی که خود چنین جنایتی را تحمل کرده اند، باید خود بیش از هر کس دیگری مخالف تکرار آن باشند، اشاره اش به آنچه بر سر فلسطینیان می آید بود.
داستان فیلم چنین است که یک جوان آلمانی، به لهستان می آید، به قول خودش با جیب خالی، او عضو حزب نازی است و یک سوء استفاده چی ماهر. در شرایطی که اموال یهودیان را تصاحب می کردند، کارخانه یک یهودی را تصاحب می کند و از کارگران یهودی مانند بردگان استفاده می کند و از دختران جوانشان کام می جوید. با افسران گشتاپو رابطه ای بسیار نزدیک دارد و به همین دلیل می تواند کارهایش را پیش برد. از اینراه سودی سرشار نصیبش می شود. اما او در عین حال از کارگرانش حمایت می کند و جان آنان را نجات می دهد. در آخر فیلم، شیندلر با پرداخت تقریبا تمام پول و جواهرات خود به مسئولان نازی در منطقه، می تواند جان حدود 1000 یهودی را از مرگ حتمی نجات دهد و آنان را به عوض اعزام به آشوویتس، به کارخانه ای که به تازگی در محلی دیگر احداث کرده است اعزام کنند.
اسرائیل از این اقدام شیندلر قدردانی کرد و او را به عنوان شهروند افتخاری اسرائیل برگزید.
این فیلم احساسی دوگانه در من به وجود آورده است. زمانی که شیندلر را با آن افسر نازی که برای تفریح انسانها را می کشت، از آن بالکنی که به محوطه اردوگاه مشرف بود و با تفنگ دوربین دارش قربانیان را شکار میکرد مقایسه میکنم، شیندلر فرشته است. اما شیندلر هم با سوء استفاده از شرایط تنها به فکر پر کردن جیب خود است. تا آخر می داند که دارند یهودیان را می کشند، می داند که آنان را روانه کوره های آدم سوزی می کنند، می داند که اگر آن کوره های آدم سوزی نبود او نیز بردگان یهودیش را نداشت و با این همه از بردگان خود سود و کام می جوید.
روزی زن جوانی با لباس و سر و وضع معمولی به کارخانه شیندلر مراجعه می کند، او می خواست که شیندلر را راضی کند که پدر و مادرش را برای کار به کارخانه خود بیاورد، تا بدین ترتیب جان آنان را نجات دهد. شیندلر از آن بالا سر و وضع زن جوان را برانداز کرد و او را نپذیرفت. روزی دیگر زن جوان به سر و وضع خود می رسد و شیندلر او را می پذیرد، زن جوان درخواست خود را با او در میان گذاشت. شیندلر بسیار عصبانی می شود، سر مباشر یهودی خود داد و بیداد راه میاندازد. نگران است که شایعه ای که وجود دارد مبنی بر اینکه او می تواند جان یهودیان را نجات دهد دست اخر کار دستش بدهد. اما در انتها پدر و مادر زن جوان را با اینکه هیچ تخصصی نداشتند، به کارخانه خود می آورد.
چه تفاوتی میان شیندلر و آن افسر نازی وجود دارد؟ چه تفاوتی است میان آن افسر نازی که "بوسه" شیندلر بر گونه یک کودک یهودی را تاب نمی آورد و شیندلر را به این جرم بازداشت می کند با آن دیگری که از شیندلر حق حساب می گیرد و از او حمایت می کند و او را از زندان آزاد می کند؟
شیندلر در یک مکالمه با ریچارد گوت می گوید، قدرت واقعی آن است که وقتی تمام دلایل برای کشتن کسی وجود دارد، از کشتن او صرفنظر کنی و او را ببخشی. تا چه میزان این نگاه با نگاه آن افسر نازی متفاوت است؟ چگونه میتوان اختیار مرگ و زندگی انسانی تنها در اختیار یک فرد باشد؟
آیا شیندلر شریک جنایتکاران است یا قهرمان؟ در چه زمان شیندلر تغییر کرد و به فکر این افتاد که باید از جان بردگان یهودی خود در مقابل افسران نازی حمایت کند؟ شاید این زمانی رخ داد که از بالا شاهد بود که چگونه گشتاپو، ساکنان یک اردوگاه را قتل عام می کند و سپس جنازه های آنان را میسوزانند و بستگان و دوستان آنان باید در جستجوی اجساد در زیر خاکستر بپردازند و اجساد سالم را دوباره به آتش افکنند. یا شاید نزدیکی شکست کامل آلمان رقت قلب او را بر انگیخت؟ فیلم همچنین نشان می دهد که افراد از حق انتخاب، حتی در حوزه ای محدود، برخوردار بودند. می توانستی، ریچارد گوت باشی یا اسکار شیندلر و یا از جمله انسانهائی که هرگز در این کثافت و تعفن وارد نشدند.
داستان فیلم چنین است که یک جوان آلمانی، به لهستان می آید، به قول خودش با جیب خالی، او عضو حزب نازی است و یک سوء استفاده چی ماهر. در شرایطی که اموال یهودیان را تصاحب می کردند، کارخانه یک یهودی را تصاحب می کند و از کارگران یهودی مانند بردگان استفاده می کند و از دختران جوانشان کام می جوید. با افسران گشتاپو رابطه ای بسیار نزدیک دارد و به همین دلیل می تواند کارهایش را پیش برد. از اینراه سودی سرشار نصیبش می شود. اما او در عین حال از کارگرانش حمایت می کند و جان آنان را نجات می دهد. در آخر فیلم، شیندلر با پرداخت تقریبا تمام پول و جواهرات خود به مسئولان نازی در منطقه، می تواند جان حدود 1000 یهودی را از مرگ حتمی نجات دهد و آنان را به عوض اعزام به آشوویتس، به کارخانه ای که به تازگی در محلی دیگر احداث کرده است اعزام کنند.
اسرائیل از این اقدام شیندلر قدردانی کرد و او را به عنوان شهروند افتخاری اسرائیل برگزید.
این فیلم احساسی دوگانه در من به وجود آورده است. زمانی که شیندلر را با آن افسر نازی که برای تفریح انسانها را می کشت، از آن بالکنی که به محوطه اردوگاه مشرف بود و با تفنگ دوربین دارش قربانیان را شکار میکرد مقایسه میکنم، شیندلر فرشته است. اما شیندلر هم با سوء استفاده از شرایط تنها به فکر پر کردن جیب خود است. تا آخر می داند که دارند یهودیان را می کشند، می داند که آنان را روانه کوره های آدم سوزی می کنند، می داند که اگر آن کوره های آدم سوزی نبود او نیز بردگان یهودیش را نداشت و با این همه از بردگان خود سود و کام می جوید.
روزی زن جوانی با لباس و سر و وضع معمولی به کارخانه شیندلر مراجعه می کند، او می خواست که شیندلر را راضی کند که پدر و مادرش را برای کار به کارخانه خود بیاورد، تا بدین ترتیب جان آنان را نجات دهد. شیندلر از آن بالا سر و وضع زن جوان را برانداز کرد و او را نپذیرفت. روزی دیگر زن جوان به سر و وضع خود می رسد و شیندلر او را می پذیرد، زن جوان درخواست خود را با او در میان گذاشت. شیندلر بسیار عصبانی می شود، سر مباشر یهودی خود داد و بیداد راه میاندازد. نگران است که شایعه ای که وجود دارد مبنی بر اینکه او می تواند جان یهودیان را نجات دهد دست اخر کار دستش بدهد. اما در انتها پدر و مادر زن جوان را با اینکه هیچ تخصصی نداشتند، به کارخانه خود می آورد.
چه تفاوتی میان شیندلر و آن افسر نازی وجود دارد؟ چه تفاوتی است میان آن افسر نازی که "بوسه" شیندلر بر گونه یک کودک یهودی را تاب نمی آورد و شیندلر را به این جرم بازداشت می کند با آن دیگری که از شیندلر حق حساب می گیرد و از او حمایت می کند و او را از زندان آزاد می کند؟
شیندلر در یک مکالمه با ریچارد گوت می گوید، قدرت واقعی آن است که وقتی تمام دلایل برای کشتن کسی وجود دارد، از کشتن او صرفنظر کنی و او را ببخشی. تا چه میزان این نگاه با نگاه آن افسر نازی متفاوت است؟ چگونه میتوان اختیار مرگ و زندگی انسانی تنها در اختیار یک فرد باشد؟
آیا شیندلر شریک جنایتکاران است یا قهرمان؟ در چه زمان شیندلر تغییر کرد و به فکر این افتاد که باید از جان بردگان یهودی خود در مقابل افسران نازی حمایت کند؟ شاید این زمانی رخ داد که از بالا شاهد بود که چگونه گشتاپو، ساکنان یک اردوگاه را قتل عام می کند و سپس جنازه های آنان را میسوزانند و بستگان و دوستان آنان باید در جستجوی اجساد در زیر خاکستر بپردازند و اجساد سالم را دوباره به آتش افکنند. یا شاید نزدیکی شکست کامل آلمان رقت قلب او را بر انگیخت؟ فیلم همچنین نشان می دهد که افراد از حق انتخاب، حتی در حوزه ای محدود، برخوردار بودند. می توانستی، ریچارد گوت باشی یا اسکار شیندلر و یا از جمله انسانهائی که هرگز در این کثافت و تعفن وارد نشدند.
۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه
در انتهای غم همیشه پنجره ای باز است،
نوشته زیر را در همان روزی که خبر درگذشت مادر محسنی را شنیدم، آغاز کردم، اما آنرا به پایان نرساندم. خبر درگذشت مادر کاید پور را که شنیدم بر آن شدم که این نوشته را به یاد همه مادرانی که در سال 88 از دست دادیم تمام کرده و منتشر کنم
********************
شنبه صبح از خبر درگذشت مادر محسنی مطلع شدم। دیشب با یکی از دوستانم در مورد مادران جان باختگان جنایتهای رژیم شاه و جمهوری اسلامی صحبت می کردم و اینکه، بسیاری از آنان کم و بیش چهل سال است که در پشت دیوار زندانها و یا در گورستانها به جستجوی فرزندان خود بوده اند و دیگر همه آنها پا به سن گذاشته اند। خبر درگذشت مادر محسنی را که شنیدم، در حافظه خود جستجو می کردم، که ایشان را به یاد بیاورم، حافظه ام یاری نمی کرد، اما همیشه از مادران در باره ایشان شنیده بودم و میدانستم که کسی در آن گوشه دنیا، دلش برای رفتن به خاوران گرفته است। می دانستم که آنچه در توان دارد انجام می دهد و ...
خبر درگذشت مادر محسنی را که شنیدم، ناخودآگاه به سالهای دور بازگشتم، به یاد مادر لطفی و مادر پرتوئی افتادم، سال 56 بود، هر بار که به همراه مادرم (یا تنها) به تهران می رفتیم، با آنان راهی اوین می شدیم। ساعتها پشت در زندان به انتظار می نشستیم، تا چند دقیقه ای فرصت ملاقات داشته باشیم। در آن زمان جوانی 18 ساله بودم. یکی دوبار انوش و محمد علی را از پشت شیشه های سالن ملاقات دیده بودم. انقلاب شد و در همان یکی دو هفته اول که گاهی سری می زدم به ستاد سازمان فدائی همه آنان در ستاد بودند، محمد علی هم در آنجا بود، اما اندک زمانی بعد هر کدام به سوئی رفتند.
چند سالی گذشت، محمد علی، انوش و محمود را دوباره گرفتند، دوباره اوین و دوباره مادران و بستگان برای ملاقاتی کوتاه ساعتها را در لونا پارک و یا در پشت دیوارهای زندان گوهردشت و قزل حصار و دهها زندان دیگر در گوشه و کنار ایران به انتظار می ماندند. محمد علی را برای آخرین بار در بند سه آموزشگاه اوین دیدم، نه اینکه بتوانم صحبتی کرده باشم، از دور و دزدانه. یکی دوبار وقتی که دمپائی ها را جمع می کردم، محمد علی را که در اطاق بغلی من محبوس بود و نوبت دستشوئی اشان بعد از ما قرار داشت، دیدم و یکی دوباری هم در انتهای شب که در سرمای سوزناک تپه های اوین نوبت اطاقهای دربسته بند سه آموزشگاه اوین برای رفتن به استخر می شد و ده دقیقه ای را می توانستیم در آن هوای سرد، تنی به آب بزنیم. هر بار احتمالا به دلیل سرمای هوا، بیشتر بچه ها در اطاق می ماندند، اما هر بار که من برای آب تنی رفتم، در فاصله ای که ما استخر را ترک می کردیم و اطاق شصت و هفت را برای آب تنی می آوردند، محمد علی در تعداد کم شمار علاقه مندان به آب تنی حضور داشت و از دور او را می دیدم.
چند سالی دیگر گذشت، محمود و محمد علی و انوش را در سال 67 اعدام کردند। گویا سرنوشت آنان و ما بستگان آنان به هم گره خورده بود। همگی به خاوران می رفتیم. انوش را دو ماه قبل از قتل عام تابستان 67 اعدام کرده بودند و محل خاکسپاریش مشخص بود ولی محمود و محمد علی که قربانی کشتار بزرگ تابستان 67 بودند را در گورهای دستجمعی به خاک سپرده بودندخبر درگذشت مادر محسنی را که شنیدم، با خود زمزمه کردم؛
در انتهای غم همیشه پنجره ای باز است،
پنجره ای روشن
در سال 67 که به خاوران می رفتیم، خانواده ها، کودکان قربانیان را که چند سالی بیشتر نداشتند و بابا و مامان را فقط از پشت شیشه های ملاقات می شناختند و شاید چند دقیقه ملاقات حضوری، همراه خود می آوردند। زمان می گذشت و بچه ها بزرگ می شدند। هیچگاه از آنان نپرسیدم که در آن عالم کودکی، از خاوران چه می دانند و یا چه احساسی دارند। گلها را به دستشان می دادیم و می گفتیم شراره جان، خورشید جان، نوید جان، آزاده جان، گلناز جان، میهن جان، مریم جان، آراز جان، خاطره جان و ... گلها را پخش کن و بچه ها گلها را می گرفتند و بر گورها می گذاشتند و ما بزرگترها، در خیالات خود در آن گورستان سرگردان بودیم.
سالها از آن روزها می گذرد، بچه ها بزرگ می شوند و با ما از احساسشان سخن می گویند و اینکه تنها در خاوران بود که لازم نبود تا نیمه ای از خود را پنهان کنند و خودشان بودند و اینکه خاوران بخشی از هویت آنان است (گلناز خواجه گیری)، سالها می گذرد و کودکان قربانیان، همراه با دیگر جوانان کشورمان، اینده ایران را رقم می زنند. وجود آنان گرما بخش جان ما و نشان از پنجره ای روشن است که در برابر ما گشوده شده است.
شب هرگز کامل نیست،
نشان به آن نشان که من می گویم،
نشان به آن نشان که من اطمینان می دهم
در انتهای غم همیشه پنجره ای باز است،
پنجره ای روشن.
رویای بیداری همیشه هست:
آرزوئی برآوردنی، گرسنگی رفع کردنی،
دلی سخاوتمند،
دستی دراز شده، دستی باز،
چشمانی متوجه،
یک زندگی، زندگی شریک شدنی (پل الوار)
********************
شنبه صبح از خبر درگذشت مادر محسنی مطلع شدم। دیشب با یکی از دوستانم در مورد مادران جان باختگان جنایتهای رژیم شاه و جمهوری اسلامی صحبت می کردم و اینکه، بسیاری از آنان کم و بیش چهل سال است که در پشت دیوار زندانها و یا در گورستانها به جستجوی فرزندان خود بوده اند و دیگر همه آنها پا به سن گذاشته اند। خبر درگذشت مادر محسنی را که شنیدم، در حافظه خود جستجو می کردم، که ایشان را به یاد بیاورم، حافظه ام یاری نمی کرد، اما همیشه از مادران در باره ایشان شنیده بودم و میدانستم که کسی در آن گوشه دنیا، دلش برای رفتن به خاوران گرفته است। می دانستم که آنچه در توان دارد انجام می دهد و ...
خبر درگذشت مادر محسنی را که شنیدم، ناخودآگاه به سالهای دور بازگشتم، به یاد مادر لطفی و مادر پرتوئی افتادم، سال 56 بود، هر بار که به همراه مادرم (یا تنها) به تهران می رفتیم، با آنان راهی اوین می شدیم। ساعتها پشت در زندان به انتظار می نشستیم، تا چند دقیقه ای فرصت ملاقات داشته باشیم। در آن زمان جوانی 18 ساله بودم. یکی دوبار انوش و محمد علی را از پشت شیشه های سالن ملاقات دیده بودم. انقلاب شد و در همان یکی دو هفته اول که گاهی سری می زدم به ستاد سازمان فدائی همه آنان در ستاد بودند، محمد علی هم در آنجا بود، اما اندک زمانی بعد هر کدام به سوئی رفتند.
چند سالی گذشت، محمد علی، انوش و محمود را دوباره گرفتند، دوباره اوین و دوباره مادران و بستگان برای ملاقاتی کوتاه ساعتها را در لونا پارک و یا در پشت دیوارهای زندان گوهردشت و قزل حصار و دهها زندان دیگر در گوشه و کنار ایران به انتظار می ماندند. محمد علی را برای آخرین بار در بند سه آموزشگاه اوین دیدم، نه اینکه بتوانم صحبتی کرده باشم، از دور و دزدانه. یکی دوبار وقتی که دمپائی ها را جمع می کردم، محمد علی را که در اطاق بغلی من محبوس بود و نوبت دستشوئی اشان بعد از ما قرار داشت، دیدم و یکی دوباری هم در انتهای شب که در سرمای سوزناک تپه های اوین نوبت اطاقهای دربسته بند سه آموزشگاه اوین برای رفتن به استخر می شد و ده دقیقه ای را می توانستیم در آن هوای سرد، تنی به آب بزنیم. هر بار احتمالا به دلیل سرمای هوا، بیشتر بچه ها در اطاق می ماندند، اما هر بار که من برای آب تنی رفتم، در فاصله ای که ما استخر را ترک می کردیم و اطاق شصت و هفت را برای آب تنی می آوردند، محمد علی در تعداد کم شمار علاقه مندان به آب تنی حضور داشت و از دور او را می دیدم.
چند سالی دیگر گذشت، محمود و محمد علی و انوش را در سال 67 اعدام کردند। گویا سرنوشت آنان و ما بستگان آنان به هم گره خورده بود। همگی به خاوران می رفتیم. انوش را دو ماه قبل از قتل عام تابستان 67 اعدام کرده بودند و محل خاکسپاریش مشخص بود ولی محمود و محمد علی که قربانی کشتار بزرگ تابستان 67 بودند را در گورهای دستجمعی به خاک سپرده بودندخبر درگذشت مادر محسنی را که شنیدم، با خود زمزمه کردم؛
در انتهای غم همیشه پنجره ای باز است،
پنجره ای روشن
در سال 67 که به خاوران می رفتیم، خانواده ها، کودکان قربانیان را که چند سالی بیشتر نداشتند و بابا و مامان را فقط از پشت شیشه های ملاقات می شناختند و شاید چند دقیقه ملاقات حضوری، همراه خود می آوردند। زمان می گذشت و بچه ها بزرگ می شدند। هیچگاه از آنان نپرسیدم که در آن عالم کودکی، از خاوران چه می دانند و یا چه احساسی دارند। گلها را به دستشان می دادیم و می گفتیم شراره جان، خورشید جان، نوید جان، آزاده جان، گلناز جان، میهن جان، مریم جان، آراز جان، خاطره جان و ... گلها را پخش کن و بچه ها گلها را می گرفتند و بر گورها می گذاشتند و ما بزرگترها، در خیالات خود در آن گورستان سرگردان بودیم.
سالها از آن روزها می گذرد، بچه ها بزرگ می شوند و با ما از احساسشان سخن می گویند و اینکه تنها در خاوران بود که لازم نبود تا نیمه ای از خود را پنهان کنند و خودشان بودند و اینکه خاوران بخشی از هویت آنان است (گلناز خواجه گیری)، سالها می گذرد و کودکان قربانیان، همراه با دیگر جوانان کشورمان، اینده ایران را رقم می زنند. وجود آنان گرما بخش جان ما و نشان از پنجره ای روشن است که در برابر ما گشوده شده است.
شب هرگز کامل نیست،
نشان به آن نشان که من می گویم،
نشان به آن نشان که من اطمینان می دهم
در انتهای غم همیشه پنجره ای باز است،
پنجره ای روشن.
رویای بیداری همیشه هست:
آرزوئی برآوردنی، گرسنگی رفع کردنی،
دلی سخاوتمند،
دستی دراز شده، دستی باز،
چشمانی متوجه،
یک زندگی، زندگی شریک شدنی (پل الوار)
۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه
خاطرات پراکنده (قسمت 1): مصاحبه در حسینیه اوین شرط آزادی
مقدمه:
خانواده من از سال 49 و تحت تاثیر محمود، برادر بزرگترم، با سیاست آشنا شد। از سال 50، زمانی که محمود برای اولین بار در جنوب خراسان بازداشت شد، با زندان آشنا شدم و آخرین بار که یکی از اعضای خانواده ام به زندان افتاد، دوماه قبل بود. منصوره، خواهرم را به اتهام شرکت در مراسم مادران عزادار در پارک لاله، بازداشت کردند.
نوشتن خاطرات، به ویژه که سالهای زیادی از آن گذشته باشد، بسیار دشوار است. حافظه در بسیاری از موارد یاری نمی کند. اما آرزویم این بوده است که این کار را آغاز کنم. بارها از خود پرسیده ام که از کجا باید آغاز کرد؟ چه مطالبی را باید در این خاطرات گنجاند؟ آیا این خاطرات تنها باید به آنچه در حافظه شخصی ام باقی مانده است محدود باشد؟ آیا در این خاطرات تنها باید به آنچه مستقیما تجربه کرده ام بپردازم؟ اگر بخواهم در این نوشتارها مروری داشته باشم بر سرگذشت خانواده ام، که شاید نشانگر گوشه ای از تاریخ سیاست ورزی در چهل سال گذشته کشورمان میباشد، چگونه می توانم، زندگی برادران و خواهرم که دیگر در میان ما نیستند را بازگو کنم؟ آیا مجاز هستم که روایتی از زندگی آنان را بازگویم؟
مجموعا سه بار در جمهوری اسلامی بازداشت شده ام. بار اول از 12 شهریور 60 تا اواخر مهر ماه همان سال در مشهد بازداشت شدم و در بازداشتگاه کمیته مرکز زندانی بودم. آن بار با تائید سازمان اکثریت که "هوادار آن سازمان هستم" (بدون آنکه رابطه تشکیلاتی با اکثریت داشته باشم) آزاد شدم.
بار دوم در کرج در سوم شهریور 1362 به همراه خواهرم زهرا و برادرانم محمود، محسن و محمد علی بازداشت شدم. محسن، محمود و مرا در خانه پدرمان در کرج بازداشت کردند. محمد علی را قبل از ما در مکانی دیگر بازداشت کرده بودند. زهرا را همان روز صبح در خانه خودش بازداشت شده بود. او در همان روز به علت استفاده از سیانور و یا در زیر شکنجه به قتل رسید. محسن را (در اردیبهشت 64) و محمود و محمد علی را (در قتل عام تابستان 67) اعدام کردند. من در اواخر پائیز 63 پس از انجام مصاحبه در حسینیه اوین و بدون آنکه به دادگاه رفته باشم آزاد شدم.
بار سوم در زمستان 66 در سه راهی خوی در راه بازگشت از ماکو که برای تعطیلات نیمه ترم به آنجا رفته بودم، بازداشت شدم و دو هفته ای را به دلیل آنکه مشکوک بودند که از خارج از کشور بازگشته باشم، در زندان خوی نگه داشتند. پس از آخرین بازداشت، چندین بار برای ادای توضیحاتی به اوین یا وزارت اطلاعات احضار شده ام.
این خاطرات پراکنده را با نقل مصاحبه ام در حسینیه اوین در اواخر شهریور و یا اوایل مهرماه 63 آغاز می کنم. چرا که انجام این مصاحبه هنوز بر روح و روانم سنگینی می کند.
****************************
مصاحبه در حسینیه اوین شرط آزادی
در اواخر مرداد یا اوایل شهریور 63 برای سومین بار به دادیاری اوین فراخوانده شدم. در آن روزها در اطاق 22 بند 1 آموزشگاه زندانی بودم. در اسفند 62 که از کمیته مشترک ضد خرابکاری (بند 3000 اوین) به اوین منتقل شدم در بند 209 گفته بودم که نماز می خوانم و به همین دلیل به بند 1 اطاق 22 فرستاده شدم. بند یک در آن زمان دربسته بود و زندانیان اطاق بیشتر هواداران سازمان مجاهدین بودند. تعدادی از زندانیان وابسته به گروههای چپ که نماز می خواندند هم در اطاق بودند. چند زندانی هم با نگهبانان همکاری می کردند و مسئولیت اطاق میان آنها می چرخید و برخی از آنان برای همه گزارش رد می کردند.
وقتی به دادیاری رسیدم، باز هم از من خواستند که برای آزادی باید مصاحبه کنم. دو بار قبلی که به دادیاری رفته بودم با این شرط برای آزادیم موافقت نکرده بودم. از یک طرف نفس انجام مصاحبه را توهینی به خود محسوب می کردم و از طرف دیگر نگران بودم که انجام مصاحبه برایم دردسر ایجاد کند. در آن روزهائی که در مورد این مسئله فکر می کردم، چقدر دوست داشتم که در آن تصمیم گیری نزدیکانم در کنار من بودند و نظرات آنان را نیز جویا می شدم. قبل از دستگیری بارها با محمود (برادرم که در جریان قتل عام تابستان 67 به قتل رسید) صحبت کرده بودیم که در صورت دستگیری چگونه باید عمل کنیم. محمود توصیه میکرد متناسب با اطلاعاتی که زندانبانان از ما دارند رفتار کنیم.
با ارزیابی شرایط، به تدریج کفه قبول مصاحبه سنگین تر می شد. اما نگران بودم که اگر مصاحبه را بپذیرم، آندسته از زندانیان اطاق که با زندانبانان همکاری می کردند با صحبت کردن در حسینیه سبب شوند که ماموران اوین بر من سخت گیری کنند و یا احیانا کسی در میان زندانیانی که به حسینیه آورده میشدند مرا بشناسد و گرفتاری برایم به وجود آورند و همچنین وحشت داشتم از اینکه از من بخواهند در مورد اعضای خانواده ام موضع گیری کنم (در برخی از مصاحبه ها لاجوردی و دیگر مصاحبه کنندگان از برخی می خواستند که در مورد فرزندان و یا بستگانشان صحبت کنند).
اینبار تصمیم گرفته بودم مصاحبه را بپذیرم. وقتی دادیار زندان از من خواست که برای آزادی مصاحبه کنم، با این درخواست موافقت کردم. به اطاق برگشتم. تصمیم گرفته بودم که پس از قبول کردن مصاحبه دیگر نماز نخوانم که از بند 1 به بند 3 که زندانیان وابسته به گروههای چپ که نماز نمی خواندند زندانی بودند، منتقل شوم و بدین ترتیب امیدوار بودم که زندانیان بند 1 را در روز مصاحبه ام به حسینیه نیاورند و خطر سوسه آمدن از طرف مسئولین اطاق 22 منتفی شود و چون زندانی بند 3 هستم و مصاحبه را پذیرفته ام، مصاحبه ام راحتتر برگزار شده و نیازی به طول و تفصیل دادن به آن نباشم.
یکی دو روز که نماز نخواندم، پاسدار بند صدایم زد و مرا به بیرون اطاق برد و از من سئوال کرد که چرا نماز نمی خوانم. می دانستم که گزارش نماز نخواندنم بلافاصله به پاسدار بند داده شده است. به او گفتم که نمی خواهم مرا منافق بنامند. به همین دلیل تصمیم گرفته ام که دیگر در زندان نماز نخوانم. صحبتمان کوتاه بود و پس از چند ساعتی مرا به سالن 3 اطاق 66 منتقل کردند.
در اواخر شهریور یا اوایل مهر به من اعلام کردند که خودم را برای مصاحبه در حسینیه آماده کنم. سبیلم را بلند کرده بودم و از بچه ها خواستم که موهایم را نمره 4 بزنند. فکر می کردم به این ترتیب اگر کسی هم مرا ببیند، قادر به شناسائی ام نخواهد بود، چون در بیرون سبیل نداشتم و برای اولین بار هم بود که پس از دوران دبیرستان موهایم را نمره 4 می زدم.
بعد از ظهر اسمم را برای مصاحبه خواندند و به حسینیه رفتم. متن کوتاهی را آماده کرده بودم، دلم نمی خواست زیاد حرف بزنم. به بالای سن حسینیه اوین رفتم و از آن بالا خیل عظیم زندانیانی که در حسینیه حضور داشتند را می دیدم. هنوز هم علیرغم آنکه منطقا فکر می کنم کاری درست انجام داده ام از آنچه در آن چند دقیقه بر من گذشت خشمگین هستم، چرا که مرا بدون هیچ اتهامی برای حدود 13 ماه در زندان نگاهداشته بودند و بدون آنکه حتی از نظر سیستم قضائی عقب مانده جمهوری اسلامی جرمی داشته باشم تا بتوانند مرا روانه دادگاه کنند، مجبور بودم برای آزاد شدن مصاحبه کنم.
به یاد می آورم که در مصاحبه به کسی توهین نکردم. آنچه را که از مصاحبه به خاطر می آورم چنین است:
بسم الله الرحمان الرحیم،
با درود به امام خمینی و رزمندگان جبهه های حق علیه باطل.
من به اتهام هواداری از سازمان اکثریت دستگیر شده ام و
...
در انتها اقدامات غیر قانونی حزب توده و اکثریت را محکوم می کنم.
تمام مصاحبه ام دو سه دقیقه بیشتر نبود. نمی دانم چرا نام حزب توده را نیز در آن وسط گنجانده بودم؟ مصاحبه که تمام شد دل تو دلم نبود که آیا کسی یافت می شود که بر علیه ام صحبت کند و یا دادیار (فکر می کنم مجید قدوسی بود) که آنجا نشسته مسئله نماز نخواندم و یا مسائل دیگری را مطرح خواهد کرد؟ هیچ کس صحبتی نکرد و مصاحبه من پایان یافت. چنان دلشوره داشتم که هیچ چیز دیگر از روز مصاحبه به خاطر نمی آورم. نمی دانم کسان دیگری که با من مصاحبه کردند چه کسانی بودند. به اطاق برگشتم. و پس از چندی از خانواده ام درخواست کردند تا برایم ضامن بیاورند. پس از جستجوی زیادی برای یافتن یک کاسب، بالاخره یکی از آشنایان در مشهد، لطف کرد و ضامن من شد و به همین دلیل سالها ممنوع الخروج باقی ماند. روز دقیق آزادیم را به خاطر نمی آورم، به گمانم در اواخر آبان بود که از زندان آزاد شدم.
پس از گذشت 26 سال از آن روزها، هنوز انجام آن مصاحبه آزارم می دهد و بارها از خود پرسیده ام که آیا مجاز بودم که برای آزادی به انجام مصاحبه تن دهم؟ آیا مصاحبه من احیانا دیگر زندانیان را متاثر کرده بود؟ آیا این مصاحبه از نظر برادرانم که آنرا می شنیدند، اقدامی ناپسند بود؟ تا به امروز این سئوال را از کسی نپرسیده ام، اما امیدوارم همبندانی که این نوشته را می خوانند، مرا یاری کنند تا بدانم که انان در این مورد چگونه فکر میکردند
متاسفانه فرصت پرسش از بسیاری از زندانیان که همزمان با من در بند بودند را از دست داده ام، بسیاری از آنان در سال های سیاه دهه شصت اعدام شدند
خانواده من از سال 49 و تحت تاثیر محمود، برادر بزرگترم، با سیاست آشنا شد। از سال 50، زمانی که محمود برای اولین بار در جنوب خراسان بازداشت شد، با زندان آشنا شدم و آخرین بار که یکی از اعضای خانواده ام به زندان افتاد، دوماه قبل بود. منصوره، خواهرم را به اتهام شرکت در مراسم مادران عزادار در پارک لاله، بازداشت کردند.
نوشتن خاطرات، به ویژه که سالهای زیادی از آن گذشته باشد، بسیار دشوار است. حافظه در بسیاری از موارد یاری نمی کند. اما آرزویم این بوده است که این کار را آغاز کنم. بارها از خود پرسیده ام که از کجا باید آغاز کرد؟ چه مطالبی را باید در این خاطرات گنجاند؟ آیا این خاطرات تنها باید به آنچه در حافظه شخصی ام باقی مانده است محدود باشد؟ آیا در این خاطرات تنها باید به آنچه مستقیما تجربه کرده ام بپردازم؟ اگر بخواهم در این نوشتارها مروری داشته باشم بر سرگذشت خانواده ام، که شاید نشانگر گوشه ای از تاریخ سیاست ورزی در چهل سال گذشته کشورمان میباشد، چگونه می توانم، زندگی برادران و خواهرم که دیگر در میان ما نیستند را بازگو کنم؟ آیا مجاز هستم که روایتی از زندگی آنان را بازگویم؟
مجموعا سه بار در جمهوری اسلامی بازداشت شده ام. بار اول از 12 شهریور 60 تا اواخر مهر ماه همان سال در مشهد بازداشت شدم و در بازداشتگاه کمیته مرکز زندانی بودم. آن بار با تائید سازمان اکثریت که "هوادار آن سازمان هستم" (بدون آنکه رابطه تشکیلاتی با اکثریت داشته باشم) آزاد شدم.
بار دوم در کرج در سوم شهریور 1362 به همراه خواهرم زهرا و برادرانم محمود، محسن و محمد علی بازداشت شدم. محسن، محمود و مرا در خانه پدرمان در کرج بازداشت کردند. محمد علی را قبل از ما در مکانی دیگر بازداشت کرده بودند. زهرا را همان روز صبح در خانه خودش بازداشت شده بود. او در همان روز به علت استفاده از سیانور و یا در زیر شکنجه به قتل رسید. محسن را (در اردیبهشت 64) و محمود و محمد علی را (در قتل عام تابستان 67) اعدام کردند. من در اواخر پائیز 63 پس از انجام مصاحبه در حسینیه اوین و بدون آنکه به دادگاه رفته باشم آزاد شدم.
بار سوم در زمستان 66 در سه راهی خوی در راه بازگشت از ماکو که برای تعطیلات نیمه ترم به آنجا رفته بودم، بازداشت شدم و دو هفته ای را به دلیل آنکه مشکوک بودند که از خارج از کشور بازگشته باشم، در زندان خوی نگه داشتند. پس از آخرین بازداشت، چندین بار برای ادای توضیحاتی به اوین یا وزارت اطلاعات احضار شده ام.
این خاطرات پراکنده را با نقل مصاحبه ام در حسینیه اوین در اواخر شهریور و یا اوایل مهرماه 63 آغاز می کنم. چرا که انجام این مصاحبه هنوز بر روح و روانم سنگینی می کند.
****************************
مصاحبه در حسینیه اوین شرط آزادی
در اواخر مرداد یا اوایل شهریور 63 برای سومین بار به دادیاری اوین فراخوانده شدم. در آن روزها در اطاق 22 بند 1 آموزشگاه زندانی بودم. در اسفند 62 که از کمیته مشترک ضد خرابکاری (بند 3000 اوین) به اوین منتقل شدم در بند 209 گفته بودم که نماز می خوانم و به همین دلیل به بند 1 اطاق 22 فرستاده شدم. بند یک در آن زمان دربسته بود و زندانیان اطاق بیشتر هواداران سازمان مجاهدین بودند. تعدادی از زندانیان وابسته به گروههای چپ که نماز می خواندند هم در اطاق بودند. چند زندانی هم با نگهبانان همکاری می کردند و مسئولیت اطاق میان آنها می چرخید و برخی از آنان برای همه گزارش رد می کردند.
وقتی به دادیاری رسیدم، باز هم از من خواستند که برای آزادی باید مصاحبه کنم. دو بار قبلی که به دادیاری رفته بودم با این شرط برای آزادیم موافقت نکرده بودم. از یک طرف نفس انجام مصاحبه را توهینی به خود محسوب می کردم و از طرف دیگر نگران بودم که انجام مصاحبه برایم دردسر ایجاد کند. در آن روزهائی که در مورد این مسئله فکر می کردم، چقدر دوست داشتم که در آن تصمیم گیری نزدیکانم در کنار من بودند و نظرات آنان را نیز جویا می شدم. قبل از دستگیری بارها با محمود (برادرم که در جریان قتل عام تابستان 67 به قتل رسید) صحبت کرده بودیم که در صورت دستگیری چگونه باید عمل کنیم. محمود توصیه میکرد متناسب با اطلاعاتی که زندانبانان از ما دارند رفتار کنیم.
با ارزیابی شرایط، به تدریج کفه قبول مصاحبه سنگین تر می شد. اما نگران بودم که اگر مصاحبه را بپذیرم، آندسته از زندانیان اطاق که با زندانبانان همکاری می کردند با صحبت کردن در حسینیه سبب شوند که ماموران اوین بر من سخت گیری کنند و یا احیانا کسی در میان زندانیانی که به حسینیه آورده میشدند مرا بشناسد و گرفتاری برایم به وجود آورند و همچنین وحشت داشتم از اینکه از من بخواهند در مورد اعضای خانواده ام موضع گیری کنم (در برخی از مصاحبه ها لاجوردی و دیگر مصاحبه کنندگان از برخی می خواستند که در مورد فرزندان و یا بستگانشان صحبت کنند).
اینبار تصمیم گرفته بودم مصاحبه را بپذیرم. وقتی دادیار زندان از من خواست که برای آزادی مصاحبه کنم، با این درخواست موافقت کردم. به اطاق برگشتم. تصمیم گرفته بودم که پس از قبول کردن مصاحبه دیگر نماز نخوانم که از بند 1 به بند 3 که زندانیان وابسته به گروههای چپ که نماز نمی خواندند زندانی بودند، منتقل شوم و بدین ترتیب امیدوار بودم که زندانیان بند 1 را در روز مصاحبه ام به حسینیه نیاورند و خطر سوسه آمدن از طرف مسئولین اطاق 22 منتفی شود و چون زندانی بند 3 هستم و مصاحبه را پذیرفته ام، مصاحبه ام راحتتر برگزار شده و نیازی به طول و تفصیل دادن به آن نباشم.
یکی دو روز که نماز نخواندم، پاسدار بند صدایم زد و مرا به بیرون اطاق برد و از من سئوال کرد که چرا نماز نمی خوانم. می دانستم که گزارش نماز نخواندنم بلافاصله به پاسدار بند داده شده است. به او گفتم که نمی خواهم مرا منافق بنامند. به همین دلیل تصمیم گرفته ام که دیگر در زندان نماز نخوانم. صحبتمان کوتاه بود و پس از چند ساعتی مرا به سالن 3 اطاق 66 منتقل کردند.
در اواخر شهریور یا اوایل مهر به من اعلام کردند که خودم را برای مصاحبه در حسینیه آماده کنم. سبیلم را بلند کرده بودم و از بچه ها خواستم که موهایم را نمره 4 بزنند. فکر می کردم به این ترتیب اگر کسی هم مرا ببیند، قادر به شناسائی ام نخواهد بود، چون در بیرون سبیل نداشتم و برای اولین بار هم بود که پس از دوران دبیرستان موهایم را نمره 4 می زدم.
بعد از ظهر اسمم را برای مصاحبه خواندند و به حسینیه رفتم. متن کوتاهی را آماده کرده بودم، دلم نمی خواست زیاد حرف بزنم. به بالای سن حسینیه اوین رفتم و از آن بالا خیل عظیم زندانیانی که در حسینیه حضور داشتند را می دیدم. هنوز هم علیرغم آنکه منطقا فکر می کنم کاری درست انجام داده ام از آنچه در آن چند دقیقه بر من گذشت خشمگین هستم، چرا که مرا بدون هیچ اتهامی برای حدود 13 ماه در زندان نگاهداشته بودند و بدون آنکه حتی از نظر سیستم قضائی عقب مانده جمهوری اسلامی جرمی داشته باشم تا بتوانند مرا روانه دادگاه کنند، مجبور بودم برای آزاد شدن مصاحبه کنم.
به یاد می آورم که در مصاحبه به کسی توهین نکردم. آنچه را که از مصاحبه به خاطر می آورم چنین است:
بسم الله الرحمان الرحیم،
با درود به امام خمینی و رزمندگان جبهه های حق علیه باطل.
من به اتهام هواداری از سازمان اکثریت دستگیر شده ام و
...
در انتها اقدامات غیر قانونی حزب توده و اکثریت را محکوم می کنم.
تمام مصاحبه ام دو سه دقیقه بیشتر نبود. نمی دانم چرا نام حزب توده را نیز در آن وسط گنجانده بودم؟ مصاحبه که تمام شد دل تو دلم نبود که آیا کسی یافت می شود که بر علیه ام صحبت کند و یا دادیار (فکر می کنم مجید قدوسی بود) که آنجا نشسته مسئله نماز نخواندم و یا مسائل دیگری را مطرح خواهد کرد؟ هیچ کس صحبتی نکرد و مصاحبه من پایان یافت. چنان دلشوره داشتم که هیچ چیز دیگر از روز مصاحبه به خاطر نمی آورم. نمی دانم کسان دیگری که با من مصاحبه کردند چه کسانی بودند. به اطاق برگشتم. و پس از چندی از خانواده ام درخواست کردند تا برایم ضامن بیاورند. پس از جستجوی زیادی برای یافتن یک کاسب، بالاخره یکی از آشنایان در مشهد، لطف کرد و ضامن من شد و به همین دلیل سالها ممنوع الخروج باقی ماند. روز دقیق آزادیم را به خاطر نمی آورم، به گمانم در اواخر آبان بود که از زندان آزاد شدم.
پس از گذشت 26 سال از آن روزها، هنوز انجام آن مصاحبه آزارم می دهد و بارها از خود پرسیده ام که آیا مجاز بودم که برای آزادی به انجام مصاحبه تن دهم؟ آیا مصاحبه من احیانا دیگر زندانیان را متاثر کرده بود؟ آیا این مصاحبه از نظر برادرانم که آنرا می شنیدند، اقدامی ناپسند بود؟ تا به امروز این سئوال را از کسی نپرسیده ام، اما امیدوارم همبندانی که این نوشته را می خوانند، مرا یاری کنند تا بدانم که انان در این مورد چگونه فکر میکردند
متاسفانه فرصت پرسش از بسیاری از زندانیان که همزمان با من در بند بودند را از دست داده ام، بسیاری از آنان در سال های سیاه دهه شصت اعدام شدند
۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه
"زندانی تهران" روایتی از زندانهای سیاسی دهه 60 و واکنش تعدادی از زندانیان سیاسی سابق
نوشته ای که در ادامه آمده است، نگاه انتقادی من به نقد زندانیان سیاسی "مقاوم" از کتاب "زندانی تهران" نوشته خانم مارینا نمت است. در انتشار این نوشته بسیار تعلل کرده ام و دو سه باری متن آنرا تغییر داده ام. اما هر بار از انتشار آن خودداری کردم، به این دلیل که نگران بودم تا چه میزان نقد من بر واکنش دوستانم بر این کتاب، بدون آنکه مسئله مقاومت در زندانها را زیر سئوال ببرد، میتواند خوانندگان را در مورد جنبه هائی که به نظرم از طرف منقدین خانم نمت نادیده گرفته شده است، یاری رساند؟ اما علیرغم این تردید ها، تصمیم گرفتم که این نوشته را، هر چند سالیانی بر آن گذشته و دیگر موضوع تازه ای نیست، منتشر کنم. امیدوار هستم که دوستانم که در این مبحث سالیانی متمادی مطالعه کرده اند و به ویژه آن دسته از دوستان که رنج خاطره نویسی را بر خود هموار کرده اند و در این مقاله رفتار و دیدگاه هایشان را مورد نقد قرار داده ام، با دقت نظری که از آنان سراغ دارم، به من برای درک صحیح تر این موضوع دشوار یاری رسانند.
هدف از این نوشته نقد کتاب "زندانی تهران" نیست (که در آن صورت، برای روشن شدن بسیاری از جنبه های مبهم و دور از تجربه ها و شنیده هایم، نیاز به کاری تحقیقی و چه بسا ساعتهای متمادی مصاحبه با خانم نمت و هم بندان ایشان دارد، که در محدوده این مقاله که در پیش روی شماست نمی گنجد) بلکه نقد روش برخورد برخی از دوستانم که سالها رنج زندان و شکنجه جمهوری اسلامی را تحمل کرده اند، با مسئله مکتوب کردن خاطرات زندان، میباشد.
"زندانی تهران" روایتی از زندانهای سیاسی دهه 60 و واکنش تعدادی از زندانیان سیاسی سابق
با انتشار کتاب "زندانی تهران" به قلم خانم مارینا نمت از طرف انتشارات پنگوئن در سال 2007، مخالفت با انتشار این کتاب در میان برخی از زندانیان سیاسی سابق در دهه 60 آغاز شد. اوج این مخالفت ها، نامه ای اعتراضی به بنگاه انتشاراتی پنگوئن بود که در همان زمان برای اطلاع عموم نیز انتشار یافت (1). در همان زمان در صحبت با یکی از دوستان امضاء کننده، ارسال چنین نامه ای را درست ندانستم. کپی اولیه متنی که در ادامه می آید در همان زمان و پس از مطالعه کتاب خانم نمت نوشته شد. اما به دلیل پیچیدگی مسئله و انتقاداتی که یکی از دوستانم بر متن نوشته داشتند، ترجیح دادم که در آن زمان و بدان ترتیب از انتشار آن خودداری کنم.
یکی دو ماه قبل که مسئله دروغ بودن خاطرات آقای هرمن روزنبلت از طرف خبرگزاریها منتشر (2) و بنگاه انتشاراتی پنگوئن از ایشان خواست که به دلیل ساختگی بودن داستان، تمام دستمزد دریافتی برای نوشتن کتاب را پس دهد و انتشار کتاب متوقف شد، بر آن شدم که با تجدید نظر در آن نوشته، اقدام به انتشار آن کنم.
یک مورد بحث برانگیز در خاطره نویسی
از مهمترین مواردی که نویسنده یک خاطرات (خاطرات سیاستمداران را به کناری بگذاریم که همیشه دروغهای بزرگی در آنها یافت می شود) به دروغ پردازی متهم شده است، مورد خانم ریگوبرتا منچو(3)، برنده جایزه صلح نوبل در سال 1992، است. خانم منچو خاطرات خود را در سال 1983 با عنوان "من ریگوبرتا منچو: یک زن بومی در گواتمالا" منتشر کرد، کتاب که مصاحبه با خانم منچو بود توسط الیزابت بورگوس-دبره، همسر رژی دبره تنظیم و منتشر و توسط خانم آن رایت به انگلیسی ترجمه شد. انتشار این کتاب و توجه جهانی به آن بدون شک یکی از دلایلی بود که کمیته جایزه صلح نوبل خانم منچو را برای دریافت چنین جایزه ای انتخاب کردند. کتاب خاطرات خانم منچو به یکی از کتابهائی تبدیل شد که در مدارس و دانشگاهها تدریس و مورد بررسی و تحقیق قرار می گیرد.
دیوید استول (4)، استاد انسان شناسی در دانشگاه میدلبری آمریکا، پس از سالها تحقیق در گواتمالا در سال 1999 کتابی را بر اساس 120 مصاحبه با هم ولایتی های خانم منچو، منتشر کرد و خانم منچو را به دروغپردازی و غلو در بیان خاطراتش متهم کرد. ایشان با مراجعه و جمع آوری شواهد مدعی شد که در بسیاری از موارد خانم منچو دروغ گفته و یا در بیان واقعیت غلو کرده است. انتشار کتاب دیوید استول مجادله ای جدی را در میان حامیان و منتقدان خانم منچو بر انگیخت (5) و تا آنجا پیش رفت که برخی از منتقدان خواستار شدند که جایزه نوبل خانم منچو پس گرفته شود. خانم منچو در سال 1999 قبول میکند که او داستان دیگران را با سرگذشت خودش مخلوط کرده است تا توجه جهانی را به جنایتی که در گواتمالا در جریان است جلب کند (6). حملات شدیدی که بر علیه خانم منچو سازمان داده شد و از حمایت برخی از معتبر ترین روزنامه های ایالات متحده برخوردار بود، سبب شد که کمیته نوبل اعلام کند که جایزه نوبل خانم منچو صرفا به دلیل کتاب خاطرات ایشان نبوده و از باز پس گرفتن جایزه ایشان خودداری کرد.
خانم منچو هنوز هم یکی از فعالترین حامیان توسعه حقوق بشر و از فعالترین مدافعین حقوق ساکنین بومی هستند و بسیاری از موسسات آموزش عالی هنوز هم کتاب خانم منچو را به عنوان یکی از مواد درسی خود مورد مطالعه و تحقیق قرار می دهند.
چند نکته در مورد نامه اعتراضی به انتشارات پنگوئن
در نامه به انتشارات پنگوئن سه محور عمده برای نشان دادن داستانسرائی خانم نمت ذکر شده است:
1- صحنه اعدامی که خانم نمت شرح می دهد، آنقدر غیرواقعی است که تنها می تواند از تخیل نویسنده ناشی شده باشد.
2- فضای بی درو پیکر و خارج از کنترل زندان و ورود و خروج بی مانع زندانی به همراه بازجو، تصویر سلولهای انفرادی ٢٠٩، زندان و رفتار بازجوها و نگهبانان که همگی برای مناسب شدن داستان مارینا نمت شکل می گیرند، با واقعیت اوین در آن سالها کاملا بیگانه است.
3- فضائی که بطور زیرکانه در این کتاب برای حذف چهره دیگر زندان، یعنی چهره مقاومت، صورت می گیرد، از نظر ما توهین به تمامی زندانیان سیاسی ایران، بهویژه زندانیان سیاسی زن است.
اول عدم تطابق یک خاطره را با حقیقت آنچه اتفاق افتاده است را نمیتوان صرفا با استناد به تجربه شخصی افراد و یا اسنتناجات این و آن اثبات کرد. مثلا نمی شد اینگونه نتیجه گرفت که چون سیمهای خاردار اطراف اردوگاه مرگ بوخون والد بلند بوده و برجهای نگهبانی در فاصله های نزدیک به هم قرار داشتند، پرتاب میوه برای زندانیان کاری است بسیار دشوار، پس داستان آقای روزنبلت حقیقت ندارد. اینکه پرتاب خوراکی در آن شرایط دشوار امری است بعید شاید منشاء تحقیقی بوده است که امروز نتایج آن اعلام شده است. همچنین دیوید استول برای مبالغه آمیز و یا دروغ بودن خاطرات خانم منچو، رنج یک تحقیق جامع را بر خود هموار کرده بود.
عمده انتقاداتی که بر نوشته خانم نمت منتشر شده است نشان از چنین تحقیقی ندارند. مثلا روشن نیست که چگونه منتقدان مدعی می شوند که امکان ندارد نام فردی را که برای اعدام میبرند بر پیشانی او بنویسند؟ اینکه منتقدان این مسئله را تجربه نکرده اند به معنی دروغ بودن آنچه خانم نمت گفته نیست. به ویژه که در آن دوره خاص اعدام مصنوعی یکی از انواع شکنجه هائی بود که استفاده میشد و آیا ممکن نبود که بازجویان و پاسداران که می دانند زندانی را تنها برای اعدام مصنوعی میبرند، برایشان مهم نباشد که اسم قربانی را کجای بدن او بنویسند؟
شاید تنها کار جدی در مورد کتاب "زندانی تهران" را آقای همنشین بهار انجام داده باشند. ایشان مدعی می شوند که فردی به نام "علی موسوی" (بازجوی اوین که خانم نمت با او ازدواج می کند) در میان زندانیان سیاسی زمان شاه وجود نداشته و همچنین نامی به نام آرش (دوست پسر خانم نمت در قبل از انقلاب) در میان شهدای 17 شهریور تهران به چشم نمی خورد (7). اما تحقیقات ایشان نشان نمی دهد که آیا خانم نمت با یکی از بازجویان (پاسداران) اوین ازدواج کرده اند یا نه؟ معلوم نیست که اگر ازدواجی صورت گرفته، سرنوشت آن چه شده است؟ آیا همسر سابق ایشان هنوز زنده است؟ و اگر در قید حیات نیست، به مرگ معمولی فوت کرده، در جنگ کشته شده، توسط مجاهدین ترور شده و یا به دلیل اختلافات داخلی جمهوری اسلامی ترور شده است؟ این نکته قابل ذکر است که نمونه ازدواج زنان زندانی با بازجو و پاسداران وجود داشته. آیا آقای همنشین بهار مدعی هستند که داستان این ازدواج بالکل ساختگی است؟
منتقدین خانم نمت با تکیه بر تجربه شخصی و استنتاجاتشان (که گاها این گمان را به وجود می اورد که آنان خود را تنها مرجع قابل وثوق در مورد خاطرات زندان می دانند) نتیجه گرفته اند که داستان خانم نمت در بسیاری از موارد تنها داستانسرائی است. می پذیرم که به دست آوردن شواهدی مستند که "دروغپردازی" و "داستانسرائی" خانم نمت را اثبات کند، در حالی که منتقدان ایشان دسترسی به این اسناد ندارند، امری بسیار دشوار است.
نکته دوم آقای مصداقی می گویند که به نسخه اولیه خاطرات خانم نمت دسترسی دارند و نسخه اولیه با نسخه منتشر شده تفاوتهای بسیاری دارد. به نظرم، این مسئله ای پر اهمیت است، اما در میان خاطرات ایرانیان که توسط بنگاههای انتشاراتی در همین چند سال گذشته انتشار یافته است، چنین تغییراتی برای آنکه خاطرات را "هیجان انگیزتر" کنند و خوانند را به خواندن آن ترغیب کنند وجود نداشته است؟ من با آقای مصداقی موافق هستم که چنین کاری صحیحی نیست، اما آیا این بدان معنی است که محورهای اصلی داستان زنداگی خانم نمت دروغ است؟
نکته سوم به غریب بودن برخی از روایتهای خانم نمت از بند 209 و دیگر چیزها مربوط می شود. در برخی از روایتهای زندان که من به تازگی خوانده ام و یا به آنها دسترسی دارم ماجراهائی روایت شده است که با تجربه شخصی زندانیان دیگر می تواند مغایر باشد و یا با عقل جور در نیاید، منظورم این نیست که این روایتها حقیقت ندارند، بلکه تنها بر غریب بودن آنها انگشت گذاشته ام. به ذکر چند نمونه قناعت می کنم. اولین نمونه حضور چند روزه آقای مصداقی در راهروی مرگ در جریان قتل عام زندانیان سیاسی در زندان گوهر دشت است. ایشان در حالی که لنگی بر چشم دارند روزهای متعددی را در راهروی مرگ نشسته اند و نظاره گر جنایتی هستند که جنایتکاران حتی از چشم محرمترین کسانشان نیز پنهان نگاهداشته اند (8). یا آنجا که ایشان پس از بی تابی از شرایط غیر انسانی قبرها آمادگی خود را برای مناظره به حاج داوود اعلام می کند و حاج داوود لوطی منشی می کند و ایشان را به بند باز میگرداند (9). یا خانم ماهباز (10) در بند 209 و در جریان بازجوئی همسرشان یکباره در اطاق بازجوئی را باز می کنند و می گویند می خواهند با همسرشان دیدار کنند و بازجویان که حیرت زده شده اند، به ایشان اجازه این ملاقات را می دهند و یا آنجا که در بند 209 از دور شاهپور را می بینند و بدون آنکه اجازه ای گرفته باشند به کنار شاهپور که در گوشه ای نشسته میروند و از او سئوالی می کنند و پس از پاسخ شاهپور، چنان غرق شادی می شوند که بوسه ای از گونه شاهپور می کنند که صدای آن در بند می پیچد. آیا روایت خانم ماهباز با تجربیات دیگر زندانیان همخوانی دارد؟ ایا باور کردن اینکه آقای مصداقی برای روزهای متوالی در راهروی مرگ نشسته دشوار نیست؟ چرا آنها را باور می کنیم؟ شاید علت آن است که آنان "آن چهره دیگر زندان" را نشان می دهند و ما با انان احساس همدلی و همراهی می کنیم و به خود اجازه نمی دهیم که در این روایت که قهرمانی و مقاومت زندانیان و شقاوت زندانبانان را نشان می دهد، تردید کنیم؟
چهارمین نکته مورد نظرم محدود بودن تجربه زندانی است. خاطرات زندان خانم ها نسرین پرواز (زیر بته لاله عباسی) (11) و عفت ماهباز (فراموشم مکن) و منیره برادران (حقیقت ساده) را ورق میزنم. گاها شاید آنان در یک زمان در یک اطاق حضور داشته اند ولی هیچ اثری از "دیگری" در روایت انها به چشم نمی آید. گویا زندانیان "دیگر" به عنوان شخصیتی حقیقی وجود خارجی ندارند در این میانه "توابین" که جای خود را دارند و محلی از اعراب نداشته و ندارند. تنها گاها اشاره ای به هویت فردی زندانبانان می شود. قصدم انتقاد از این دوستان نیست، شاید "صادقانه ترین" شکل بیان روایت همینگونه است، چرا که به نظر می رسد در زندان چنین زندگی کرده اند. بنا بر روایتهای منتشر شده زندانیان در زندانهای کوچکی که شاید آنرا کمون می نامیدند نیز محصور و محبوس بودند. از همین روست که روایت زندان آقای مصداقی، خانم ماهباز ، خانم پرواز و خانم برادران اهمیت می یابند. هر کدام از این خاطرات گوشه از شرایط دهشتناک زندان های سیاسی را آشکار می کنند (12). علاوه بر این تاثیر شخصیت، موقعیت اجتماعی و طبقاتی، اعتفادات سیاسی و ایدئولوژیک راوی درزمانی که زندانی بوده و زمانی که روایت خود را بیان می کند، بر شکل گیری هر روایت تاثیر محسوس و نا محسوس داشته و خواهد داشت و این بر گونه گونی و تفاوت روایتهای زندان خواهد افزود (13).
نویسندگان و امضاء کنندگان نامه به بنگاه انتشاراتی پنگوئن بر این باور هستند که خانم نمت روایت خود را به گونه ای بیان کرده است که "چهره مقاومت" را از زندانهای جمهوری اسلامی حذف کند (14). اگر فرض کنیم که درکی واحد از چهره مقاومت در زندان وجود دارد (که چنین نیست)، آیا زندان های جمهوری اسلامی به "چهره مقاومت" محدود بوده است؟ آیا هیچ کدام از نویسندگان نامه اعتراضی توانسته اند روایت کسانی که در مقابل فشارهای بازجوئی تاب نیارودند و در مقابل زندانبانان از خود "ضعف" نشان دادند و همکاری با زندانبانان را (به درجات مختلف) بر همراهی با زندانیان "مقاوم" ترجیح دادند را بازگو کنند؟ کدام یک از خاطرات منتشر شده از طرف امضاء کنندگان نامه اعتراضی حتی اندکی به این تجربه دردناک هزاران زندانی سیاسی "تواب" نزدیک شده است (15)؟ گناه از آنان نیست، آنان با آن تجربه بیگانه هستند و روایت "این چهره" از زندان را تنها می توان از زبان کسانی شنید که خود آنرا تجربه کرده اند.
رویکردی که نامه اعتراضی انتخاب کرده است، این نظر را تداعی می کند که آندسته از زندانیان سیاسی که آنان "تواب" می نامندشان، تنها با توبه ای مجدد از آن رویه ای که در زندان برگزیدند، مجاز هستند که روایت خود را بیان کنند، "توابان" باید سرافکنده باشند و با سرافکندگی به بیان جنایتی که در مورد آنان روا داشته اند و مشارکت خود در این جنایت بپردازند. نویسندگان نامه اعتراضی حق نادیده گرفتن "زندانیان مقاوم" را برای توابین به رسمیت نمی شناسند. و مهمتر اینکه به کسی حق نمی دهند که تمام مقاومتی که در زندانها انجام شده است را بیهوده و حتی زیان آور بدانند (16).
برخی (از جمله آقای مصداقی) خانم نمت را متهم کرده اند که با انگیزه پولدار شدن اقدام به نوشتن کتابشان کرده اند. من نمی دانم که انگیزه نوشتن این کتاب از طرف خانم نمت چه بوده است، همانگونه که در مواردی دیگر نیز بر این انگیزه واقف نیستم، این پنجمین نکته است که به آن می پردازم.
تجربه کمیسیونهای حقیقت را مرور می کنم، روشن است کسانی که داستان خود را بازگو می کنند، انگیزه ای یکسان نداشته اند. برخی برای افشای جنایتکاران اقدام به چنین کاری کرده اند، برخی بیان واقعیت و به رسمیت شناخته شدن جنایتی که در حق آنان انجام شده است انگیزه بیان روایتشان بود، برخی دیگر برای آن روایت خود را بیان می کنند که فضای جامعه چنین امری را بر آنان تحمیل کرده است، برخی دیگر به دلیل به دست آوردن جبران مالی لب به سخن گشودند. از طرف دیگر کمتر کسی در میان جنایتکاران یافت می شد که برای افشای جنایت لب به سخن گشوده باشد، برای آنکه آنان به سخن بیایند، برخی از کمیسیونهای حقیقت عفو آنان را مشروط به بیان همه حقیقت آنچه انجام داده بودند کردند.
متاسفانه من به منبعی که انگیزه نویسندگان را برای انتشار روایت زندانشان (در ایران) بررسی کرده باشد دسترسی ندارم، اما آشنائی محدود من با روایتهای زندان مرا به این نتیجه می رساند که نویسندگان انگیزه ها متفاوت داشته اند، برخی برای ادای دین به همراهانشان در زندان و افشای جنایتی که انجام شده دست به قلم بردند، برخی با انگیزه تقویت سازمان سیاسی خود چنین کرده اند، برخی دیگر برای توسعه مبانی حقوق بشر دست به این کار دشوار زده اند و برخی دیگر به خیال یافتن نامی و احیانا به دست اوردن ثروتی. به نطرم معقول می رسد که انگیزه بیان روایت برای زندانیان سیاسی تنها محدود به یکی از این موارد نبوده و احتمالا مجموعه ای از این انگیزه ها مشوق انان در پذیرش این تجربه دردناک بوده است. همچنین زندانیان تغییر کرده اند، فردی که ده سال قبل روایتش را بیان کرده، امروز ممکن است دیگر آن انگیزه اولیه برایش اهمیتی نداشته باشد. نویسندگان نامه اعتراضی چنین ادعا می کنند که تنها بیان خاطراتی که با انگیزه افشا چهره جمهوری اسلامی و تقدیس مبارزانی که جان در راه مبارزه با جمهوری اسلامی نهادند، مجاز و قابل دفاع است. این نوع از برخورد باید بیش از همه مدافعین و فعالین حقوق بشر را بر آشوبد.
یک نکته که کمتر مورد توجه قرار گرفته، این است که قربانی برای بیان روایتش به فضای امن نیاز دارد. جنایتی که بسیاری از ما تجربه کرده ایم سنگینی خود را بر زندگی ما تحمیل کرده است. بسیاری از ما هنوز هم کابوس می بینیم. از تکرار آنچه بر ما گذشته است وحشت داریم. مهم نیست که زندان را قهرمانانه پشت سر گذاشته ایم و یا در مقابل زندانبانان سر خم کرده و احیانا برای رهائی به اقداماتی مغایر با ارزشهایمان دست زده باشیم. بسیاری از ما تلاش کرده ایم که آن خاطرات را تا حد ممکن به دورافتاده ترین زاویه های مغزهایمان عقب نشانده و زندگی خود را تا حد امکان با "فراموش کردن" آن بخش از زندگی خود ادامه دهیم.
تجربه (کمیسیونهای حقیقت) نشان داده است که قربانیان برای یاد آوری آنچه بر آنها روا داشته اند و روایت آن، نیاز به همدلی و همدردی مخاطبان خود دارند. بدون چنین فضای همدلانه ای گمان اینکه قربانیان به سخن در آیند و از آنچه بر آنها گذشته است سخن بگویند، خیالی بیهوده است. نامه اعتراضی به ایجاد چنین فضائی نه تنها کمکی نکرده است، که نشان از آن داشت که برخی از زندانیان "مقاوم" تنها پس از توبه مجدد زندانیان "غیر مقاوم" حاضرند به آنها اجازه دهند که روایتشان را (با تغییرات مورد نظر آنان) بیان کنند.
نامه اعتراضی و اغلب نقدهائی که بر کتاب خانم نمت نوشته شده است چنین به من تفهیم می کند که توابین باید روایتشان را به حسب سلیقه و دستگاه ممیزی زندانیان مقاوم تغییر دهند تا اجازه و مقبولیت بیابند. این هفتمین و آخرین نکته است که به آن می پردازم. چنین نوع از برخورد صراحتا با آزادی بیان که مورد ادعای بسیاری از امضاء کنندگان نامه اعتراضی است مغایرت دارد. آنان می خواهند "توابین" را مجبور کنند که تفکراتشان را بنا به میل این دوستان تغییر دهند. آنان به این نکته ظریف توجه نمی کنند که خانم نمت حق دارند که یکسره زندانیان مقاوم را نادیده بگیرند. این حق ایشان است، چه به مزاق ما خوش بیاید، چه خوش نیاید.
نتیجه گیری
برای بدست آوردن تصویری نزدیک به واقعیت از آنچه در زندانهای جمهوری اسلامی در دهه 60 اتفاق افتاده بود، تنها در دست داشتن روایت زندانیان "مقاوم" کافی نبوده و نیست و ایجاد فضای لازم برای سخن گفتن زندانیان غیر مقاوم که از سوی رژیم و زندانیان "مقاوم" "تواب" نامیده می شوند لازم و ضروری است. اگر انگیزه زندانیان مقاوم مبارزه بر علیه رژیم جمهوری اسلامی است، زندانیان غیر مقاوم به احتمال زیاد با انگیزه های به کلی متفاوت، به میدان خواهند آمد. باید انتظار داشت که کشمش میان زندانیان "مقاوم" و "توابین" در بیرون زندان نیز تداوم یابد. نامه اعتراضی به بنگاه انتشاراتی پنگوئن و انتقادات زندانیان "مقاوم" از خانم نمت همه نشان از این رویاروئی دارد. امیدوار هستم که با دفاع از آزادی بیان و به ویژه با پذیرش حق "توابین" در بیان خاطراتشان، آنچنان که خود می پسندند، اطلاعات ما از آنچه در زندانهای جمهوری اسلامی در دهه 60 گذشته است را غنا بخشند. امیدوارم که اشتباهات احتمالی ما در زندان، به شکلی دیگرگون در خارج از زندان تکرار نشود. اشتباهاتی که میتواند سبب خساراتی جبران ناپذیر گردد.
***********************
توضیحات:
1-
http://www.shahrvandpublications.com/fa/Default.asp?Content=NW&CD=LC&NID=36
http://www.utoronto.ca/prisonmemoirs/Protest.pdf
2-
http://www.bbc.co.uk/persian/arts/2008/12/081229_wmj-rosenblat.shtml
3-
http://nobelprize.org/nobel_prizes/peace/laureates/1992/tum-bio.html
http://almaz.com/nobel/peace/1992a.html
4-
http://www.middlebury.edu/academics/ump/majors/es/hours/affiliated/dstoll.htm
5-
http://chronicle.com/colloquy/99/menchu/re.htm
http://chronicle.com/colloquy/99/menchu/background.htm
6-
http://query.nytimes.com/gst/fullpage.html?res=9A07E5D7163AF931A25751C0A96F958260
7-
http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=17604
8- ایرج مصداقی، نه زیستن نه مرگ (جلد سوم)
9- همانجا (جلد دوم)
10- عفت ماهباز، فراموشم مکن
11- نسرین پرواز، زیر بوته لاله عباسی
http://www.nasrinparvaz.com/Book/List.htm
12- یکی از اهداف کمیسیونهای حقیقت نیز این بوده که با ایجاد فضائی مناسب شهادت قربانیان (و جنایتکاران) را گرد آوری کنند و به حقیقت آنچه اتفاق افتاده است نزدیک شوند.
13- به عنوان یک نمونه به روایت دو تن از زندانیان سیاسی زن از بایکوتهای درون زندان اشاره می کنم. خانم زهره تنکابنی روایت خانم منیره برادران را از جریان بایکوتها صحیح نمی دانند.
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=17282
14- منظور دوستان از "چهره مقاومت" در زندان کدام چهره است؟ آیا رفتاری است که زندانیان در بازجوئی دنبال می کنند یا آن چیزی است که به ویژه پس از حکم گرفتن در بند انجام می داده اند؟ از این پرسش نمی خواهم در وجود مقاومت در زندان تردید کنم (که ممکن نیست)، بلکه توجه دوستان را می خواهم به این نکته جلب کنم که متاسفانه در برخی موارد مقاومت زندانیان به کمدی بیشتر شبیه بود و در بدترین حالات این مقاومت و سر موضع بودن شرایط غیر انسانی را در زندان و اطاقهای در بسته به وجود می آوردند. تجربه من نشان می دهد که تحمل زندان جمهوری اسلامی در سالهای 62-63 در اطاقهائی که زندانیان در ظاهر امر خود را مدافع گروههای سیاسی خود نمی دانستند قابل تحمل تر بود. در چند ماهی که در اطاق 22 بند 1 آموزشگاه اوین زندانی بودم، با زنده یاد جلال شمس قنات آبادی از راه کارگر سیگار می کشیدم. در همان اطاق که زندانیان مجاهد خود را هوادار سازمانشان اعلام نمی کردند، ظاهرا روابطی دوستانه بر قرار بود. اما انتقال من به اطاق 66 بند 3 آموزشگاه اوین، حقیقتا انتقال به جهنم بود. متاسفانه آن مرزبندی ها و بایکوتها را نمی توانم جز با کوته نظری و ناآگاهی زندانیان سیاسی با صفت دیگری توصیف کنم.
15- در جلسه معرفی کتاب خاطرات خانم ماهباز در تورنتو سخنرانان ایشان را ستایش کردند که شکسته شدن خودشان را نیز نشان داده اند. کتاب ایشان را با دقت خواندم تا ببینم چه اثری از آنچه من در زندان از شکست و تسلیم تجربه کرده بودم در این کتاب یافت می شود؟ آیا خانم ماهباز به تجربه آن هم اطاقی من (اطاق 22 بند 1 آموزشگاه از اواخر اسفند 62 تا شهریور 63) که برایمان گزارش رد می کرد اندکی نزدیک شده است؟ من اثری از این تجربه در کتاب خانم ماهباز و دیگر خاطرات زندان نیافته ام.16- به یاد دارم که وقتی به بند 3 اوین منتقل شدم، یکی از زندانیان توده ای که گویا اطلاعات قابل توجهی را در جریان بازجوئی در اختیار بازجویان قرار داده بود، کیک جشن تولد حزب را درست می کرد. سالها بعد که به تجربه زندانم بازگشتم، رفتار این زندانی غیر مسئولانه به نظرم میرسید. آیا او برای اثبات خود نیاز داشت که به چنین اقدامی متوسل گردد؟
هدف از این نوشته نقد کتاب "زندانی تهران" نیست (که در آن صورت، برای روشن شدن بسیاری از جنبه های مبهم و دور از تجربه ها و شنیده هایم، نیاز به کاری تحقیقی و چه بسا ساعتهای متمادی مصاحبه با خانم نمت و هم بندان ایشان دارد، که در محدوده این مقاله که در پیش روی شماست نمی گنجد) بلکه نقد روش برخورد برخی از دوستانم که سالها رنج زندان و شکنجه جمهوری اسلامی را تحمل کرده اند، با مسئله مکتوب کردن خاطرات زندان، میباشد.
"زندانی تهران" روایتی از زندانهای سیاسی دهه 60 و واکنش تعدادی از زندانیان سیاسی سابق
با انتشار کتاب "زندانی تهران" به قلم خانم مارینا نمت از طرف انتشارات پنگوئن در سال 2007، مخالفت با انتشار این کتاب در میان برخی از زندانیان سیاسی سابق در دهه 60 آغاز شد. اوج این مخالفت ها، نامه ای اعتراضی به بنگاه انتشاراتی پنگوئن بود که در همان زمان برای اطلاع عموم نیز انتشار یافت (1). در همان زمان در صحبت با یکی از دوستان امضاء کننده، ارسال چنین نامه ای را درست ندانستم. کپی اولیه متنی که در ادامه می آید در همان زمان و پس از مطالعه کتاب خانم نمت نوشته شد. اما به دلیل پیچیدگی مسئله و انتقاداتی که یکی از دوستانم بر متن نوشته داشتند، ترجیح دادم که در آن زمان و بدان ترتیب از انتشار آن خودداری کنم.
یکی دو ماه قبل که مسئله دروغ بودن خاطرات آقای هرمن روزنبلت از طرف خبرگزاریها منتشر (2) و بنگاه انتشاراتی پنگوئن از ایشان خواست که به دلیل ساختگی بودن داستان، تمام دستمزد دریافتی برای نوشتن کتاب را پس دهد و انتشار کتاب متوقف شد، بر آن شدم که با تجدید نظر در آن نوشته، اقدام به انتشار آن کنم.
یک مورد بحث برانگیز در خاطره نویسی
از مهمترین مواردی که نویسنده یک خاطرات (خاطرات سیاستمداران را به کناری بگذاریم که همیشه دروغهای بزرگی در آنها یافت می شود) به دروغ پردازی متهم شده است، مورد خانم ریگوبرتا منچو(3)، برنده جایزه صلح نوبل در سال 1992، است. خانم منچو خاطرات خود را در سال 1983 با عنوان "من ریگوبرتا منچو: یک زن بومی در گواتمالا" منتشر کرد، کتاب که مصاحبه با خانم منچو بود توسط الیزابت بورگوس-دبره، همسر رژی دبره تنظیم و منتشر و توسط خانم آن رایت به انگلیسی ترجمه شد. انتشار این کتاب و توجه جهانی به آن بدون شک یکی از دلایلی بود که کمیته جایزه صلح نوبل خانم منچو را برای دریافت چنین جایزه ای انتخاب کردند. کتاب خاطرات خانم منچو به یکی از کتابهائی تبدیل شد که در مدارس و دانشگاهها تدریس و مورد بررسی و تحقیق قرار می گیرد.
دیوید استول (4)، استاد انسان شناسی در دانشگاه میدلبری آمریکا، پس از سالها تحقیق در گواتمالا در سال 1999 کتابی را بر اساس 120 مصاحبه با هم ولایتی های خانم منچو، منتشر کرد و خانم منچو را به دروغپردازی و غلو در بیان خاطراتش متهم کرد. ایشان با مراجعه و جمع آوری شواهد مدعی شد که در بسیاری از موارد خانم منچو دروغ گفته و یا در بیان واقعیت غلو کرده است. انتشار کتاب دیوید استول مجادله ای جدی را در میان حامیان و منتقدان خانم منچو بر انگیخت (5) و تا آنجا پیش رفت که برخی از منتقدان خواستار شدند که جایزه نوبل خانم منچو پس گرفته شود. خانم منچو در سال 1999 قبول میکند که او داستان دیگران را با سرگذشت خودش مخلوط کرده است تا توجه جهانی را به جنایتی که در گواتمالا در جریان است جلب کند (6). حملات شدیدی که بر علیه خانم منچو سازمان داده شد و از حمایت برخی از معتبر ترین روزنامه های ایالات متحده برخوردار بود، سبب شد که کمیته نوبل اعلام کند که جایزه نوبل خانم منچو صرفا به دلیل کتاب خاطرات ایشان نبوده و از باز پس گرفتن جایزه ایشان خودداری کرد.
خانم منچو هنوز هم یکی از فعالترین حامیان توسعه حقوق بشر و از فعالترین مدافعین حقوق ساکنین بومی هستند و بسیاری از موسسات آموزش عالی هنوز هم کتاب خانم منچو را به عنوان یکی از مواد درسی خود مورد مطالعه و تحقیق قرار می دهند.
چند نکته در مورد نامه اعتراضی به انتشارات پنگوئن
در نامه به انتشارات پنگوئن سه محور عمده برای نشان دادن داستانسرائی خانم نمت ذکر شده است:
1- صحنه اعدامی که خانم نمت شرح می دهد، آنقدر غیرواقعی است که تنها می تواند از تخیل نویسنده ناشی شده باشد.
2- فضای بی درو پیکر و خارج از کنترل زندان و ورود و خروج بی مانع زندانی به همراه بازجو، تصویر سلولهای انفرادی ٢٠٩، زندان و رفتار بازجوها و نگهبانان که همگی برای مناسب شدن داستان مارینا نمت شکل می گیرند، با واقعیت اوین در آن سالها کاملا بیگانه است.
3- فضائی که بطور زیرکانه در این کتاب برای حذف چهره دیگر زندان، یعنی چهره مقاومت، صورت می گیرد، از نظر ما توهین به تمامی زندانیان سیاسی ایران، بهویژه زندانیان سیاسی زن است.
اول عدم تطابق یک خاطره را با حقیقت آنچه اتفاق افتاده است را نمیتوان صرفا با استناد به تجربه شخصی افراد و یا اسنتناجات این و آن اثبات کرد. مثلا نمی شد اینگونه نتیجه گرفت که چون سیمهای خاردار اطراف اردوگاه مرگ بوخون والد بلند بوده و برجهای نگهبانی در فاصله های نزدیک به هم قرار داشتند، پرتاب میوه برای زندانیان کاری است بسیار دشوار، پس داستان آقای روزنبلت حقیقت ندارد. اینکه پرتاب خوراکی در آن شرایط دشوار امری است بعید شاید منشاء تحقیقی بوده است که امروز نتایج آن اعلام شده است. همچنین دیوید استول برای مبالغه آمیز و یا دروغ بودن خاطرات خانم منچو، رنج یک تحقیق جامع را بر خود هموار کرده بود.
عمده انتقاداتی که بر نوشته خانم نمت منتشر شده است نشان از چنین تحقیقی ندارند. مثلا روشن نیست که چگونه منتقدان مدعی می شوند که امکان ندارد نام فردی را که برای اعدام میبرند بر پیشانی او بنویسند؟ اینکه منتقدان این مسئله را تجربه نکرده اند به معنی دروغ بودن آنچه خانم نمت گفته نیست. به ویژه که در آن دوره خاص اعدام مصنوعی یکی از انواع شکنجه هائی بود که استفاده میشد و آیا ممکن نبود که بازجویان و پاسداران که می دانند زندانی را تنها برای اعدام مصنوعی میبرند، برایشان مهم نباشد که اسم قربانی را کجای بدن او بنویسند؟
شاید تنها کار جدی در مورد کتاب "زندانی تهران" را آقای همنشین بهار انجام داده باشند. ایشان مدعی می شوند که فردی به نام "علی موسوی" (بازجوی اوین که خانم نمت با او ازدواج می کند) در میان زندانیان سیاسی زمان شاه وجود نداشته و همچنین نامی به نام آرش (دوست پسر خانم نمت در قبل از انقلاب) در میان شهدای 17 شهریور تهران به چشم نمی خورد (7). اما تحقیقات ایشان نشان نمی دهد که آیا خانم نمت با یکی از بازجویان (پاسداران) اوین ازدواج کرده اند یا نه؟ معلوم نیست که اگر ازدواجی صورت گرفته، سرنوشت آن چه شده است؟ آیا همسر سابق ایشان هنوز زنده است؟ و اگر در قید حیات نیست، به مرگ معمولی فوت کرده، در جنگ کشته شده، توسط مجاهدین ترور شده و یا به دلیل اختلافات داخلی جمهوری اسلامی ترور شده است؟ این نکته قابل ذکر است که نمونه ازدواج زنان زندانی با بازجو و پاسداران وجود داشته. آیا آقای همنشین بهار مدعی هستند که داستان این ازدواج بالکل ساختگی است؟
منتقدین خانم نمت با تکیه بر تجربه شخصی و استنتاجاتشان (که گاها این گمان را به وجود می اورد که آنان خود را تنها مرجع قابل وثوق در مورد خاطرات زندان می دانند) نتیجه گرفته اند که داستان خانم نمت در بسیاری از موارد تنها داستانسرائی است. می پذیرم که به دست آوردن شواهدی مستند که "دروغپردازی" و "داستانسرائی" خانم نمت را اثبات کند، در حالی که منتقدان ایشان دسترسی به این اسناد ندارند، امری بسیار دشوار است.
نکته دوم آقای مصداقی می گویند که به نسخه اولیه خاطرات خانم نمت دسترسی دارند و نسخه اولیه با نسخه منتشر شده تفاوتهای بسیاری دارد. به نظرم، این مسئله ای پر اهمیت است، اما در میان خاطرات ایرانیان که توسط بنگاههای انتشاراتی در همین چند سال گذشته انتشار یافته است، چنین تغییراتی برای آنکه خاطرات را "هیجان انگیزتر" کنند و خوانند را به خواندن آن ترغیب کنند وجود نداشته است؟ من با آقای مصداقی موافق هستم که چنین کاری صحیحی نیست، اما آیا این بدان معنی است که محورهای اصلی داستان زنداگی خانم نمت دروغ است؟
نکته سوم به غریب بودن برخی از روایتهای خانم نمت از بند 209 و دیگر چیزها مربوط می شود. در برخی از روایتهای زندان که من به تازگی خوانده ام و یا به آنها دسترسی دارم ماجراهائی روایت شده است که با تجربه شخصی زندانیان دیگر می تواند مغایر باشد و یا با عقل جور در نیاید، منظورم این نیست که این روایتها حقیقت ندارند، بلکه تنها بر غریب بودن آنها انگشت گذاشته ام. به ذکر چند نمونه قناعت می کنم. اولین نمونه حضور چند روزه آقای مصداقی در راهروی مرگ در جریان قتل عام زندانیان سیاسی در زندان گوهر دشت است. ایشان در حالی که لنگی بر چشم دارند روزهای متعددی را در راهروی مرگ نشسته اند و نظاره گر جنایتی هستند که جنایتکاران حتی از چشم محرمترین کسانشان نیز پنهان نگاهداشته اند (8). یا آنجا که ایشان پس از بی تابی از شرایط غیر انسانی قبرها آمادگی خود را برای مناظره به حاج داوود اعلام می کند و حاج داوود لوطی منشی می کند و ایشان را به بند باز میگرداند (9). یا خانم ماهباز (10) در بند 209 و در جریان بازجوئی همسرشان یکباره در اطاق بازجوئی را باز می کنند و می گویند می خواهند با همسرشان دیدار کنند و بازجویان که حیرت زده شده اند، به ایشان اجازه این ملاقات را می دهند و یا آنجا که در بند 209 از دور شاهپور را می بینند و بدون آنکه اجازه ای گرفته باشند به کنار شاهپور که در گوشه ای نشسته میروند و از او سئوالی می کنند و پس از پاسخ شاهپور، چنان غرق شادی می شوند که بوسه ای از گونه شاهپور می کنند که صدای آن در بند می پیچد. آیا روایت خانم ماهباز با تجربیات دیگر زندانیان همخوانی دارد؟ ایا باور کردن اینکه آقای مصداقی برای روزهای متوالی در راهروی مرگ نشسته دشوار نیست؟ چرا آنها را باور می کنیم؟ شاید علت آن است که آنان "آن چهره دیگر زندان" را نشان می دهند و ما با انان احساس همدلی و همراهی می کنیم و به خود اجازه نمی دهیم که در این روایت که قهرمانی و مقاومت زندانیان و شقاوت زندانبانان را نشان می دهد، تردید کنیم؟
چهارمین نکته مورد نظرم محدود بودن تجربه زندانی است. خاطرات زندان خانم ها نسرین پرواز (زیر بته لاله عباسی) (11) و عفت ماهباز (فراموشم مکن) و منیره برادران (حقیقت ساده) را ورق میزنم. گاها شاید آنان در یک زمان در یک اطاق حضور داشته اند ولی هیچ اثری از "دیگری" در روایت انها به چشم نمی آید. گویا زندانیان "دیگر" به عنوان شخصیتی حقیقی وجود خارجی ندارند در این میانه "توابین" که جای خود را دارند و محلی از اعراب نداشته و ندارند. تنها گاها اشاره ای به هویت فردی زندانبانان می شود. قصدم انتقاد از این دوستان نیست، شاید "صادقانه ترین" شکل بیان روایت همینگونه است، چرا که به نظر می رسد در زندان چنین زندگی کرده اند. بنا بر روایتهای منتشر شده زندانیان در زندانهای کوچکی که شاید آنرا کمون می نامیدند نیز محصور و محبوس بودند. از همین روست که روایت زندان آقای مصداقی، خانم ماهباز ، خانم پرواز و خانم برادران اهمیت می یابند. هر کدام از این خاطرات گوشه از شرایط دهشتناک زندان های سیاسی را آشکار می کنند (12). علاوه بر این تاثیر شخصیت، موقعیت اجتماعی و طبقاتی، اعتفادات سیاسی و ایدئولوژیک راوی درزمانی که زندانی بوده و زمانی که روایت خود را بیان می کند، بر شکل گیری هر روایت تاثیر محسوس و نا محسوس داشته و خواهد داشت و این بر گونه گونی و تفاوت روایتهای زندان خواهد افزود (13).
نویسندگان و امضاء کنندگان نامه به بنگاه انتشاراتی پنگوئن بر این باور هستند که خانم نمت روایت خود را به گونه ای بیان کرده است که "چهره مقاومت" را از زندانهای جمهوری اسلامی حذف کند (14). اگر فرض کنیم که درکی واحد از چهره مقاومت در زندان وجود دارد (که چنین نیست)، آیا زندان های جمهوری اسلامی به "چهره مقاومت" محدود بوده است؟ آیا هیچ کدام از نویسندگان نامه اعتراضی توانسته اند روایت کسانی که در مقابل فشارهای بازجوئی تاب نیارودند و در مقابل زندانبانان از خود "ضعف" نشان دادند و همکاری با زندانبانان را (به درجات مختلف) بر همراهی با زندانیان "مقاوم" ترجیح دادند را بازگو کنند؟ کدام یک از خاطرات منتشر شده از طرف امضاء کنندگان نامه اعتراضی حتی اندکی به این تجربه دردناک هزاران زندانی سیاسی "تواب" نزدیک شده است (15)؟ گناه از آنان نیست، آنان با آن تجربه بیگانه هستند و روایت "این چهره" از زندان را تنها می توان از زبان کسانی شنید که خود آنرا تجربه کرده اند.
رویکردی که نامه اعتراضی انتخاب کرده است، این نظر را تداعی می کند که آندسته از زندانیان سیاسی که آنان "تواب" می نامندشان، تنها با توبه ای مجدد از آن رویه ای که در زندان برگزیدند، مجاز هستند که روایت خود را بیان کنند، "توابان" باید سرافکنده باشند و با سرافکندگی به بیان جنایتی که در مورد آنان روا داشته اند و مشارکت خود در این جنایت بپردازند. نویسندگان نامه اعتراضی حق نادیده گرفتن "زندانیان مقاوم" را برای توابین به رسمیت نمی شناسند. و مهمتر اینکه به کسی حق نمی دهند که تمام مقاومتی که در زندانها انجام شده است را بیهوده و حتی زیان آور بدانند (16).
برخی (از جمله آقای مصداقی) خانم نمت را متهم کرده اند که با انگیزه پولدار شدن اقدام به نوشتن کتابشان کرده اند. من نمی دانم که انگیزه نوشتن این کتاب از طرف خانم نمت چه بوده است، همانگونه که در مواردی دیگر نیز بر این انگیزه واقف نیستم، این پنجمین نکته است که به آن می پردازم.
تجربه کمیسیونهای حقیقت را مرور می کنم، روشن است کسانی که داستان خود را بازگو می کنند، انگیزه ای یکسان نداشته اند. برخی برای افشای جنایتکاران اقدام به چنین کاری کرده اند، برخی بیان واقعیت و به رسمیت شناخته شدن جنایتی که در حق آنان انجام شده است انگیزه بیان روایتشان بود، برخی دیگر برای آن روایت خود را بیان می کنند که فضای جامعه چنین امری را بر آنان تحمیل کرده است، برخی دیگر به دلیل به دست آوردن جبران مالی لب به سخن گشودند. از طرف دیگر کمتر کسی در میان جنایتکاران یافت می شد که برای افشای جنایت لب به سخن گشوده باشد، برای آنکه آنان به سخن بیایند، برخی از کمیسیونهای حقیقت عفو آنان را مشروط به بیان همه حقیقت آنچه انجام داده بودند کردند.
متاسفانه من به منبعی که انگیزه نویسندگان را برای انتشار روایت زندانشان (در ایران) بررسی کرده باشد دسترسی ندارم، اما آشنائی محدود من با روایتهای زندان مرا به این نتیجه می رساند که نویسندگان انگیزه ها متفاوت داشته اند، برخی برای ادای دین به همراهانشان در زندان و افشای جنایتی که انجام شده دست به قلم بردند، برخی با انگیزه تقویت سازمان سیاسی خود چنین کرده اند، برخی دیگر برای توسعه مبانی حقوق بشر دست به این کار دشوار زده اند و برخی دیگر به خیال یافتن نامی و احیانا به دست اوردن ثروتی. به نطرم معقول می رسد که انگیزه بیان روایت برای زندانیان سیاسی تنها محدود به یکی از این موارد نبوده و احتمالا مجموعه ای از این انگیزه ها مشوق انان در پذیرش این تجربه دردناک بوده است. همچنین زندانیان تغییر کرده اند، فردی که ده سال قبل روایتش را بیان کرده، امروز ممکن است دیگر آن انگیزه اولیه برایش اهمیتی نداشته باشد. نویسندگان نامه اعتراضی چنین ادعا می کنند که تنها بیان خاطراتی که با انگیزه افشا چهره جمهوری اسلامی و تقدیس مبارزانی که جان در راه مبارزه با جمهوری اسلامی نهادند، مجاز و قابل دفاع است. این نوع از برخورد باید بیش از همه مدافعین و فعالین حقوق بشر را بر آشوبد.
یک نکته که کمتر مورد توجه قرار گرفته، این است که قربانی برای بیان روایتش به فضای امن نیاز دارد. جنایتی که بسیاری از ما تجربه کرده ایم سنگینی خود را بر زندگی ما تحمیل کرده است. بسیاری از ما هنوز هم کابوس می بینیم. از تکرار آنچه بر ما گذشته است وحشت داریم. مهم نیست که زندان را قهرمانانه پشت سر گذاشته ایم و یا در مقابل زندانبانان سر خم کرده و احیانا برای رهائی به اقداماتی مغایر با ارزشهایمان دست زده باشیم. بسیاری از ما تلاش کرده ایم که آن خاطرات را تا حد ممکن به دورافتاده ترین زاویه های مغزهایمان عقب نشانده و زندگی خود را تا حد امکان با "فراموش کردن" آن بخش از زندگی خود ادامه دهیم.
تجربه (کمیسیونهای حقیقت) نشان داده است که قربانیان برای یاد آوری آنچه بر آنها روا داشته اند و روایت آن، نیاز به همدلی و همدردی مخاطبان خود دارند. بدون چنین فضای همدلانه ای گمان اینکه قربانیان به سخن در آیند و از آنچه بر آنها گذشته است سخن بگویند، خیالی بیهوده است. نامه اعتراضی به ایجاد چنین فضائی نه تنها کمکی نکرده است، که نشان از آن داشت که برخی از زندانیان "مقاوم" تنها پس از توبه مجدد زندانیان "غیر مقاوم" حاضرند به آنها اجازه دهند که روایتشان را (با تغییرات مورد نظر آنان) بیان کنند.
نامه اعتراضی و اغلب نقدهائی که بر کتاب خانم نمت نوشته شده است چنین به من تفهیم می کند که توابین باید روایتشان را به حسب سلیقه و دستگاه ممیزی زندانیان مقاوم تغییر دهند تا اجازه و مقبولیت بیابند. این هفتمین و آخرین نکته است که به آن می پردازم. چنین نوع از برخورد صراحتا با آزادی بیان که مورد ادعای بسیاری از امضاء کنندگان نامه اعتراضی است مغایرت دارد. آنان می خواهند "توابین" را مجبور کنند که تفکراتشان را بنا به میل این دوستان تغییر دهند. آنان به این نکته ظریف توجه نمی کنند که خانم نمت حق دارند که یکسره زندانیان مقاوم را نادیده بگیرند. این حق ایشان است، چه به مزاق ما خوش بیاید، چه خوش نیاید.
نتیجه گیری
برای بدست آوردن تصویری نزدیک به واقعیت از آنچه در زندانهای جمهوری اسلامی در دهه 60 اتفاق افتاده بود، تنها در دست داشتن روایت زندانیان "مقاوم" کافی نبوده و نیست و ایجاد فضای لازم برای سخن گفتن زندانیان غیر مقاوم که از سوی رژیم و زندانیان "مقاوم" "تواب" نامیده می شوند لازم و ضروری است. اگر انگیزه زندانیان مقاوم مبارزه بر علیه رژیم جمهوری اسلامی است، زندانیان غیر مقاوم به احتمال زیاد با انگیزه های به کلی متفاوت، به میدان خواهند آمد. باید انتظار داشت که کشمش میان زندانیان "مقاوم" و "توابین" در بیرون زندان نیز تداوم یابد. نامه اعتراضی به بنگاه انتشاراتی پنگوئن و انتقادات زندانیان "مقاوم" از خانم نمت همه نشان از این رویاروئی دارد. امیدوار هستم که با دفاع از آزادی بیان و به ویژه با پذیرش حق "توابین" در بیان خاطراتشان، آنچنان که خود می پسندند، اطلاعات ما از آنچه در زندانهای جمهوری اسلامی در دهه 60 گذشته است را غنا بخشند. امیدوارم که اشتباهات احتمالی ما در زندان، به شکلی دیگرگون در خارج از زندان تکرار نشود. اشتباهاتی که میتواند سبب خساراتی جبران ناپذیر گردد.
***********************
توضیحات:
1-
http://www.shahrvandpublications.com/fa/Default.asp?Content=NW&CD=LC&NID=36
http://www.utoronto.ca/prisonmemoirs/Protest.pdf
2-
http://www.bbc.co.uk/persian/arts/2008/12/081229_wmj-rosenblat.shtml
3-
http://nobelprize.org/nobel_prizes/peace/laureates/1992/tum-bio.html
http://almaz.com/nobel/peace/1992a.html
4-
http://www.middlebury.edu/academics/ump/majors/es/hours/affiliated/dstoll.htm
5-
http://chronicle.com/colloquy/99/menchu/re.htm
http://chronicle.com/colloquy/99/menchu/background.htm
6-
http://query.nytimes.com/gst/fullpage.html?res=9A07E5D7163AF931A25751C0A96F958260
7-
http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=17604
8- ایرج مصداقی، نه زیستن نه مرگ (جلد سوم)
9- همانجا (جلد دوم)
10- عفت ماهباز، فراموشم مکن
11- نسرین پرواز، زیر بوته لاله عباسی
http://www.nasrinparvaz.com/Book/List.htm
12- یکی از اهداف کمیسیونهای حقیقت نیز این بوده که با ایجاد فضائی مناسب شهادت قربانیان (و جنایتکاران) را گرد آوری کنند و به حقیقت آنچه اتفاق افتاده است نزدیک شوند.
13- به عنوان یک نمونه به روایت دو تن از زندانیان سیاسی زن از بایکوتهای درون زندان اشاره می کنم. خانم زهره تنکابنی روایت خانم منیره برادران را از جریان بایکوتها صحیح نمی دانند.
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=17282
14- منظور دوستان از "چهره مقاومت" در زندان کدام چهره است؟ آیا رفتاری است که زندانیان در بازجوئی دنبال می کنند یا آن چیزی است که به ویژه پس از حکم گرفتن در بند انجام می داده اند؟ از این پرسش نمی خواهم در وجود مقاومت در زندان تردید کنم (که ممکن نیست)، بلکه توجه دوستان را می خواهم به این نکته جلب کنم که متاسفانه در برخی موارد مقاومت زندانیان به کمدی بیشتر شبیه بود و در بدترین حالات این مقاومت و سر موضع بودن شرایط غیر انسانی را در زندان و اطاقهای در بسته به وجود می آوردند. تجربه من نشان می دهد که تحمل زندان جمهوری اسلامی در سالهای 62-63 در اطاقهائی که زندانیان در ظاهر امر خود را مدافع گروههای سیاسی خود نمی دانستند قابل تحمل تر بود. در چند ماهی که در اطاق 22 بند 1 آموزشگاه اوین زندانی بودم، با زنده یاد جلال شمس قنات آبادی از راه کارگر سیگار می کشیدم. در همان اطاق که زندانیان مجاهد خود را هوادار سازمانشان اعلام نمی کردند، ظاهرا روابطی دوستانه بر قرار بود. اما انتقال من به اطاق 66 بند 3 آموزشگاه اوین، حقیقتا انتقال به جهنم بود. متاسفانه آن مرزبندی ها و بایکوتها را نمی توانم جز با کوته نظری و ناآگاهی زندانیان سیاسی با صفت دیگری توصیف کنم.
15- در جلسه معرفی کتاب خاطرات خانم ماهباز در تورنتو سخنرانان ایشان را ستایش کردند که شکسته شدن خودشان را نیز نشان داده اند. کتاب ایشان را با دقت خواندم تا ببینم چه اثری از آنچه من در زندان از شکست و تسلیم تجربه کرده بودم در این کتاب یافت می شود؟ آیا خانم ماهباز به تجربه آن هم اطاقی من (اطاق 22 بند 1 آموزشگاه از اواخر اسفند 62 تا شهریور 63) که برایمان گزارش رد می کرد اندکی نزدیک شده است؟ من اثری از این تجربه در کتاب خانم ماهباز و دیگر خاطرات زندان نیافته ام.16- به یاد دارم که وقتی به بند 3 اوین منتقل شدم، یکی از زندانیان توده ای که گویا اطلاعات قابل توجهی را در جریان بازجوئی در اختیار بازجویان قرار داده بود، کیک جشن تولد حزب را درست می کرد. سالها بعد که به تجربه زندانم بازگشتم، رفتار این زندانی غیر مسئولانه به نظرم میرسید. آیا او برای اثبات خود نیاز داشت که به چنین اقدامی متوسل گردد؟
۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه
سخنی کوتاه با آقای نگهدار در مورد نوشته ایشان با عنوان "گفتگو با برخی کاربران سایت اینترنتی اخبار روز"
نمی دانم که دلیل آقای نگهدار برای انتشار این نوشته در حال حاضر چه بوده است؟ چرا که "کوران حوادث در کشور تندتر می شود. وظیفه فعالین است که شتاب گام های خود را الزاما تند تر کنند. ما یک دنیا کار پیش رو داریم. شاید این آخرین فرصتی باشد که من در این راستاها نوشته ام."
من سالهای بسیار طولانی است که از فعالیتهای تشکیلاتی کناره گرفته ام، نه آنکه ضرورت آنرا ندانم، بلکه بیشتر به آن دلیل که دیگر علاقه مند به مشارکت در فعالیتهای سیاسی و تشکیلاتی که هدف آن کسب قدرت سیاسی است نبوده ام. اما با دوستان عضو سازمان اکثریت از جمله آقای نگهدار در مورد نقد روش های سازمانی و اینکه چگونه باید اهداف سیاسی (در این زمینه مهم نیست که این اهداف رادیکال هستند یا محافظه کار) را به گونه ای پیشبرد که با اهداف و بنیانهای فکری حقوق بشر سازگار باشد صحبت کرده ام.
در آن زمان، یکی از مهمترین انگیزه هایم برای چنین کاری این بود که در آینده، که فرصت مناسب برای فعالیتهای سیاسی پدید آید، از گذر نقد گذشته، روشهای مبارزه سیاسی و ساختار تشکیلاتی را نوسازی کرده و آماده مشارکت در کنشهای سیاسی در ایران باشیم. همچنین، بر این باور بوده ام که برخی از سازمانهای سیاسی که ریشه در جنبش فدائی دارند، پتانسیل تبدیل شدن به یک حزب سیاسی مدرن، از مسیر نوسازی اندیشه های سیاسی و سازمانی خود را دارند.
از آن تلاش برای دامن زدن به چنین بحثی چند سالی می گذرد، همیشه نگران بودم که دیر بشود و ما با حوادثی روبرو شویم که دیگر فرصت آن نباشد که به مسائل "کم اهمیتی" مثل رعایت بنیانها و ارزشهای حقوق بشری در کنشهای سیاسی خود بپردازیم.
آقای نگهدار می گویند ایشان همیشه حاضر بوده اند که در چنین بحثی مشارکت نمایند. لااقل این ادعای ایشان در مورد گفتگو هائی که با هم داشتیم، دقیق نیست. من حدود دو سال قبل دعوتی را خطاب به سازمان اکثریت مبنی بر تشکیل "کمسیون تحقیق مستقلی" برای بررسی مواردی که اتهاماتی متوجه سازمان اکثریت است، منتشر کردم (در همان زمان نوشته ای دیگر را منتشر کردم با عنوان "در ستایش آنان که دوستشان دارم و نکوهش منتقدان" که جنبه ای دیگر از احساسات قلبیم را در این مورد بیان می کرد). آن فرصت از دست رفته است.
در آن زمان، آقای نگهدار، احتمالا به نمایندگی از سازمان اکثریت، با من تماس گرفتند تا در مورد پیشنهاد طرح شده صحبت کنند। ایشان در آن صحبت متقاعد شدند که طرح ارائه شده خوب و سازنده است و گفتند که از این ایده دفاع خواهند کرد، ایشان برای تحقق آن طرح چه کردند؟ و چرا در آن زمان که فرصت کافی وجود داشت، در اجرای این طرح مشارکت نکردند؟ تنها به همین دلیل عذر ایشان امروز نمی تواند پذیرفته باشد، ایشان فرصت کافی داشتند که برای روشن شدن بخشی از ابهامها در مورد فعالیتهای سازمان اکثریت اقدام کنند. گویا ما محکوم هستیم که همیشه کارهای جدی را برای شرایطی که فرصت آن وجود ندارد باقی بگذاریم.
من، به نوبه خود، با کمال میل حاضر هستم در فرصتی مناسب، در یک گفتگوی صریح و بی پرده با ایشان (و دیگر مسئولان سازمان اکثریت) به بررسی انتقادی آنچه گذشته است بنشینم. متاسفانه، امروز فرصت اینکار وجود ندارد و کارهای مهمتری در مقابلمان قرار دارد.
من سالهای بسیار طولانی است که از فعالیتهای تشکیلاتی کناره گرفته ام، نه آنکه ضرورت آنرا ندانم، بلکه بیشتر به آن دلیل که دیگر علاقه مند به مشارکت در فعالیتهای سیاسی و تشکیلاتی که هدف آن کسب قدرت سیاسی است نبوده ام. اما با دوستان عضو سازمان اکثریت از جمله آقای نگهدار در مورد نقد روش های سازمانی و اینکه چگونه باید اهداف سیاسی (در این زمینه مهم نیست که این اهداف رادیکال هستند یا محافظه کار) را به گونه ای پیشبرد که با اهداف و بنیانهای فکری حقوق بشر سازگار باشد صحبت کرده ام.
در آن زمان، یکی از مهمترین انگیزه هایم برای چنین کاری این بود که در آینده، که فرصت مناسب برای فعالیتهای سیاسی پدید آید، از گذر نقد گذشته، روشهای مبارزه سیاسی و ساختار تشکیلاتی را نوسازی کرده و آماده مشارکت در کنشهای سیاسی در ایران باشیم. همچنین، بر این باور بوده ام که برخی از سازمانهای سیاسی که ریشه در جنبش فدائی دارند، پتانسیل تبدیل شدن به یک حزب سیاسی مدرن، از مسیر نوسازی اندیشه های سیاسی و سازمانی خود را دارند.
از آن تلاش برای دامن زدن به چنین بحثی چند سالی می گذرد، همیشه نگران بودم که دیر بشود و ما با حوادثی روبرو شویم که دیگر فرصت آن نباشد که به مسائل "کم اهمیتی" مثل رعایت بنیانها و ارزشهای حقوق بشری در کنشهای سیاسی خود بپردازیم.
آقای نگهدار می گویند ایشان همیشه حاضر بوده اند که در چنین بحثی مشارکت نمایند. لااقل این ادعای ایشان در مورد گفتگو هائی که با هم داشتیم، دقیق نیست. من حدود دو سال قبل دعوتی را خطاب به سازمان اکثریت مبنی بر تشکیل "کمسیون تحقیق مستقلی" برای بررسی مواردی که اتهاماتی متوجه سازمان اکثریت است، منتشر کردم (در همان زمان نوشته ای دیگر را منتشر کردم با عنوان "در ستایش آنان که دوستشان دارم و نکوهش منتقدان" که جنبه ای دیگر از احساسات قلبیم را در این مورد بیان می کرد). آن فرصت از دست رفته است.
در آن زمان، آقای نگهدار، احتمالا به نمایندگی از سازمان اکثریت، با من تماس گرفتند تا در مورد پیشنهاد طرح شده صحبت کنند। ایشان در آن صحبت متقاعد شدند که طرح ارائه شده خوب و سازنده است و گفتند که از این ایده دفاع خواهند کرد، ایشان برای تحقق آن طرح چه کردند؟ و چرا در آن زمان که فرصت کافی وجود داشت، در اجرای این طرح مشارکت نکردند؟ تنها به همین دلیل عذر ایشان امروز نمی تواند پذیرفته باشد، ایشان فرصت کافی داشتند که برای روشن شدن بخشی از ابهامها در مورد فعالیتهای سازمان اکثریت اقدام کنند. گویا ما محکوم هستیم که همیشه کارهای جدی را برای شرایطی که فرصت آن وجود ندارد باقی بگذاریم.
من، به نوبه خود، با کمال میل حاضر هستم در فرصتی مناسب، در یک گفتگوی صریح و بی پرده با ایشان (و دیگر مسئولان سازمان اکثریت) به بررسی انتقادی آنچه گذشته است بنشینم. متاسفانه، امروز فرصت اینکار وجود ندارد و کارهای مهمتری در مقابلمان قرار دارد.
اشتراک در:
پستها (Atom)