۱۳۹۳ شهریور ۲۰, پنجشنبه

سیاست حافظه(1)

 به نقل از رادیو زمانه

سال گذشته چند اظهار نظر در مورد کشتارهای دهه شصت مرا به شدت تحت تاثیر قرار دادند. محمد اعظمی و محمدرضا نیکفر به مسئله چگونگی طرح مسئله دادخواهی، چگونگی به خاطر آوردن قربانیان جنایتهای دولتی و هویت اعدام شدگان پرداختند و اینکه اعدام شدگان اعضای گروه های سیاسی مخالف و منتقد حکومت بودند. آنان شورشیانی بودند که تمامیت خواهی را بر نتافتند و گوشه عزلت نیافتند. شورش آنان بر علیه تمامیت خواهی عادلانه بود. در مقابل آنان محمد سهیمی، اکبر گنجی و دیگران مستقیم و غیر مستقیم به ما گوشزد می کردند که اعدام شدگان دهه شصت جنایتکار بودند و آغازگر خشونت در جمهوری اسلامی. آنان بزرگوارانه اعلام می کردند، هر چند اعدام آنان درست نبود، اما چنین اقداماتی از یک دولت بر آمده از انقلاب و درگیر جنگ با عراق قابل درک است و علاوه بر آن اگر حکومت پس از انقلاب دست مخالفان می افتاد، همان گونه و یا بدتر از آن عمل می کردند.

در نوشته زیر تلاش می کنم نشان دهم که شکل گیری حافظه جمعی در مورد وقایع دهه شصت موضوع یک کشمکش سیاسی مهم است. بدون شک ما یک روایت واحد از این حوادث نخواهیم داشت، اما پرسش این است که کدام روایت بیشتر مورد قبول عامه قرار می گیرد؟ و چه عواملی سبب می شوند که این یا آن روایت دست بالا را پیدا کنند؟ در اینجا لازم است متذکر شوم که چگونگی رویاروئی با گذشته و شکل گیری حافظه جمعی به عوامل مختلفی بستگی دارد. برخی از این عوامل عبارتند از: 1) تناسب قوای سیاسی و مدنی، 2)چگونگی گذار از دولت دیکتاتوری به دولتی دمکراتیک (مثلا آیا گذار نتیجه انقلاب است؟)، 3) زمان سپری شده از جنایتهای سازمانیافته و گسترده، 4) شرایط اقتصادی و اجتماعی، 5) شرایط منطقه ای و جهانی و 6) زمینه های فرهنگی و عقیدتی. قصد من این است که به اجمال تنها از یک زاویه مشخص، تاثیر تناسب قوای نیروهای حامی دادخواهی و مخالفان آنرا مورد بررسی قرار دهم و به همین دلیل آگاهانه از بررسی تاثیر عوامل دیگر بر مسئله چگونگی رویاروئی با گذشته و شکل گیری حافظه جمعی پرهیز می کنم.
*********************************

زمانی که میر حسین موسوی کاندید انتخابات ریاست جمهوری 88 و یا محمد خاتمی پیروز انتخابات ریاست جمهوری سال 76 شد، این سئوال طرح شد که مسئولیت اصلاح طلبان در قبال جنایتهای دهه شصت چیست؟ این پرسش از جمله بدین جهت مطرح شده بود که اصلاح طلبان، خط امامی هائی بودند که در دهه شصت و با پشتیبانی ایت الله خمینی دست بالا را در تمام شاخه های حکومت داشتند. این پرسشها به سرعت خاموش شد. نه تنها توسط وزارت اطلاعات، بنیادگرایان و یا اصلاح طلبان دولتی، بلکه از جانب بخش مهمی از مردم که امیدوار بودند، با انتخاب موسوی و یا خاتمی و در روزهای اخیر روحانی شرایط زندگی بهتر خواهد شد و زندگی آرامتری را خواهند داشت.

علاوه بر آن در جریان و پس از سرکوب گسترده و سازمانیافته جنبش سبز در سال 88، جنبش دانشجوئی در تیر 78 و قتل های سیاسی پائیز 77، این سئوال در بین برخی از شهروندان طرح شد: که شاید در دهه شصت نیز جوانان، روشنفکران و فعالان سیاسی به دلیل آنکه به تمامیت خواهی تن نداده بودند، بیرحمانه سرکوب شده اند؟ شاید آن شورش مشروعیت داشته است؟ این سئوال ها بی پاسخ ماند.  

در ضمن، در سی و چند سال گذشته بستگان اعدام شدگان دهه اول انقلاب، به روشهای مختلف درخواست خود برای حقیقت و عدالت را برای مسئولین ارسال کردند. مثلا خانواده های اعدام شدگان نامه هائی را برای محمد خاتمی ارسال کردند و به ایشان وظایفشان را در مورد پاسداشت قانون اساسی (فصل حقوق مردم) و تعهدات بین المللی جمهوری اسلامی در پاسداشت حقوق بشر گوشزد کرده بودند. اما، تا آنجا که من اطلاع دارم، این نامه ها بی پاسخ ماند. در سال 67، تنها چند ماه پس از کشتار بزرگ زندانیان سیاسی در تابستان 67، خانواده ها دادنامه ای را برای حسن حبیبی، وزیر دادگستری وقت، ارسال کردند که بی پاسخ ماند. حتی شکایت های رسمی نیز در دادگستری بایگانی شدند. این نامه ها و شکوائیه ها در دوران احمدی نژاد و روحانی نیز بی پاسخ مانده است.   

احتمالا برای بسیاری از خوانندگان، سکوت و انکار مقامات و مسئولان جمهوری اسلامی (از جمله اصلاح طلبان دولتی) تعجب برانگیز نیست. تجربه نشان داده است که معمولا کارگزاران یک حکومت دیکتاتوری و تمامیت خواه، در مقابل کشف حقیقت جنایتهای دولتی مقاومت می کنند، چرا که کشف حقیقت، مشروعیت آنان را زیر سئوال برده و در یک نظام دمکراتیک، آنان را از مشارکت در قدرت محروم می سازد.

اما شرایطی پیش میاید که سکوت در مقابل پرسشهای مردم درباره جنایتهای رژیم های دیکتاتوری میتواند به زیان باشد، شرایطی که توازن قوا به نفع نیروهای حامی تغییر بنیادی در جامعه تغییر کرده است. مثلا در شیلی، با دستگیری پینوشه در لندن در سال 1998 و طرح دعاوی مختلف علیه وی در دادگاه های شیلی در سالهای دهه اول قرن بیست و یکم، نیروهای راستگرا، کسانی که در جنایتهای دولت پینوشه شریک بودند و تا سالهای آغازین دهه اول همین قرن، سرسختانه از پینوشه دفاع می کردند، تلاش کردند که تا آنجا که برایشان مقدور است، از جنایتهای دوران دیکتاتوری پینوشه خود را کنار بکشند. چنین پشتیبانی پس از دستگیری پینوشه در لندن و فاش شدن فساد گسترده پینوشه و خانواده اش و واکنش منفی بخش مهمی از مردم شیلی به آن، از نظر سیاسی دیگر به صلاح نبود.

در ایران چنین شرایطی در جریان جنبش سبز پدید آمد، شرایطی که مردم بیرحمانه در خیابانها سرکوب می شدند و دستگیریهای سازمانیافته و گسترده در کار بود تا جنبش سبز را مهار کنند. همان سیاستی که بر علیه نیروهای مخالف و منتقد در سال های دهه شصت استفاده شده بود و پس از 7-8 ماه (به قول حجاریان-در مصاحبه با چشم انداز) شهر آشوب جمع شده بود. طعنه امیز آن است که جنبش سبز هم تقریبا در همین مدت "جمع و جور" شد و در دی ماه بود که سور عزای ما را به سفره نشستند. در چنین شرایطی، از نظر سیاسی، لازم بود که اصلاح طلبان در مورد نقش خود در جنایتهای دهه شصت توضیح دهند.

برخی از اصلاح طلبان، از جمله مصطفی تاجزاده، تلاش کردند که به این پرسشها پاسخ دهند. آنان به خوانندگانشان می گویند که دولت برآمده از انقلاب و درگیر جنگ با عراق، در زیر فشار ترورهای مجاهدین، متاسفانه اشتباهاتی مرتکب شده است و از این اشتباهات عذر خواهی می کند. اما همزمان این را یادآور می شوند که این اشتباهات سیستماتیک و سازمانیافته نبوده است. بر عکس، اندیشه راهنمای خط امامی ها و انقلاب اسلامی با استانداردهای یک کشور دمکراتیک هم پایه است (کدام دولت دمکراتیک است که چنین اشتباهاتی مرتکب نشده باشد؟). این روایت مقبول عامه قرار می گیرد. شجاعت مصطفی تاجزاده در اعتراف به اشتباه مورد ستایش قرار می گیرد. کمتر کسی به این نکته توجه می کند که این روایت تفاوتی چشمگیر با روایتی که سی و چند سال از تمام تریبونهای نظام تکثیر شده است ندارد. چرا روایت های حکومتی و یا روایتهای نزدیک به روایت حکومتی (از جمله روایت تاجزاده، سهیمی و گنجی) مورد قبول عامه قرار می گیرند، اما روایت بستگان اعدام شدگان و روایتهای نیروهای سیاسی که در دهه شصت سرکوب شده اند تا حدود زیادی نادیده گرفته می شوند؟

برای آنکه ادامه استدلالهایم برای خوانندگان معنی پیدا کند، اجازه بدهید قدری به گذشته باز گردیم و جنبش دادخواهی در سالهای 50 تا 57 را مورد بازبینی قرار دهیم. در آن سالها سازمان چریکهای فدائی خلق و سازمان مجاهدین خلق فعالترین احزاب و نیروهای سیاسی در ایران بودند. اکثریت قریب به اتفاق اعدام شدگان و زندانیان سیاسی، در دوره مورد نظر، به این دو جریان تعلق داشتند. همزمان، در خارج از کشور، یک جنبش قدرتمند دانشجوئی وجود داشت که از این دو جریان حمایت می کرد. سازمانهای بین المللی مدافع حقوق بشر، از جمله عفو بین الملل، از طریق فعالین سیاسی و مدنی در خارج از کشور، در جریان جنایتهای دولتی قرار می گیرند و از قربانیان این جنایتها حمایت و جنایت را محکوم می کنند. اما این نهادها، از هویت زندانیان سیاسی و یا اعدام شدگان سخنی به میان نمی آوردند، از نظر این نهادها، زندانیان سیاسی و اعدام شدگان قربانیان سرکوب سازمانیافته یک رژیم دیکتاتوری بودند که حقوق شهروندانش را به رسمیت نمی شناسد.

تعریف هویت زندانیان سیاسی و اعدام شدگان بر عهده سازمانهای سیاسی، روشنفکران و فعالین سیاسی و مدنی قرار داشت. وقتی که شاملو برای زیبرم شعر می گوید و این شعر توسط هزاران جوان زمزمه می شود، هویتی برای چریک فدائی ساخته می شود. وقتی فدائیان و مجاهدین در اعلامیه های خود به ستایش همرزمان از پای افتاده خود می پرداختند، و وقتی این اعلامیه های توسط هزاران دانشجو و جوان ایرانی با ولع خوانده می شد و محتویات آن در ذهن و شعور آنان لانه می کرد، هویتی برای فدائیان و مجاهدین ساخته می شد. این جنبش قادر بود که صدای خود را به دانشجویان و روشنفکران برساند و روایت دولتی که با همه امکانات حکومتی تبلیغ می شد را به چالش کشد و با اطمینان میتوان گقت که جنبش فدائیان و مجاهدین، که بستگان زندانیان سیاسی و اعدام شدگان خود را بخشی از آن می دانستند، در این امر موفق بودند. 

می خواهم بر این نکته تاکید کنم که در آن زمان ما شاهد یک جنبش اجتماعی قدرتمند بودیم و زندانیان سیاسی و اعدام شدگان به چنین جنبشی تعلق داشتند. این جنبش هنرمندان، روشنفکران، فعالین سیاسی و مدنی خود را داشت و توده ای گسترده که جنبش را زنده نگاه می داشتند و با آن زندگی می کردند. بستگان اعدام شدگان و زندانیان سیاسی در آن زمان تنها نبودند. صدای آنان در یک جنبش اجتماعی طنین می یافت و سپس در جامعه نفوذ و رسوخ می کرد.

شرایط حاکم بر ایران در سالهای شصت یکسره متفاوت بود. از سال شصت، سرکوب گسترده و سازمانیافته بر جامعه حاکم گردید. تمام روشنفکران دگراندیش، فعالین مدنی مستقل و فعالین سیاسی مخالف و منتقد حکومت مورد تعقیب قرار گرفتند، دانشگاه ها که در سال 59 با نام انقلاب فرهنگی بسته شده بودند، تنها در سال 61 و 62 و پس از یک تصفیه گسترده دانشجویان و استادان دگر اندیش بازگشائی شدند. هنرمندان و نویسندگان و دیگر روشنفکران به سکوت وادار شدند، به زندان افتادند و یا راهی تبعید شدند. نهادهای مدنی مانند کانون وکلا، انجمن حقوقدانان، کانون نویسندگان، اتحادیه ها و سندیکاهای کارگری و کارمندی و خلاصه همه نهادهای مدنی به تعطیلی کشانده شدند.
  
در چنین شرایطی، بستگان اعدام شدگان و زندانیان سیاسی، تنها می توانستند بر نیروی خود تکیه کنند. در تهران، بستگان زندانیان سیاسی و اعدام شدگان چپگرا، که بیشتر آنان در گورهای فردی و جمعی گورستان خاوران به خاک داده شده بودند، توانستند تلاشی مستقل برای دادخواهی را سازماندهی کنند. گورستان خاوران و پشت درهای زندانهای اوین و گوهردشت و احتمالا قزل حصار، مرکز سازماندهی چنین تلاشهائی بود. خانواده ها در پشت درهای زندان و یا در گورستان خاوران گرد می آمدند و دردها و نگرانی های خود را با هم در میان می گذاشتند و نقشه می کشیدند که چه کنند که به بهبود شرایط زندانیان منجر شود و یا مسئولین را به پاسخگوئی در برابر بیرحمی هایشان مجبور نمایند و یا چگونه اخبار را به گوش هموطنان، سازمانهای بین المللی ناظر بر حقوق بشر و رسانه های خارج از کشور برسانند. این تلاشها یک گسست کامل از تجربه پیشین بستگان زندانیان سیاسی و اعدام شدگان بود که معمولا تحت رهنمودهای احزاب سیاسی انجام می شد. از سال شصت بتدریج یک حرکت مستقل دادخواهی شکل می گیرد.

من در اینجا قصد ندارم که تاریخچه فعالیت خانواده ها زندانیان سیاسی و اعدام شدگان را طرح نمایم، برای اطلاع یافتن از این تاریخچه خوانندگان میتوانند به سایت بیداران و دیگر سایتها خبری و تحلیلی مانند اخبار روز مراجعه کنند. من می خواهم بر این نکته تاکید کنم که شاید برای اولین بار، به دلیل شرایط محیطی، قطع شدن رابطه میان بستگان زندانیان سیاسی و اعدام شدگان چپگرا و سازمانهای سیاسی که زندانیان و اعدام شدگان بدانها تعلق داشتند (عمدتا به دلیل سرکوب گسترده و بیرحمانه و خطراتی که این رابطه ها میتوانست برای فعالین سیاسی داشته باشد) و هوشیاری خانواده های اعدام شدگان و زندانیان سیاسی، جنبش مستقلی برای دادخواهی در ایران شکل گرفت(2). در چنین جنبشی، اهداف دادخواهی نه بر اساس منافع این یا آن حزب سیاسی، بلکه بر اساس حقوق اعدام شدگان و بستگان آنان تعریف شد. این دستاورد بسیار مهمی است که باید با وسواس از آن مراقبت کرد. این جنبش مستقل با همراهی و حمایت تعدادی از روشنفکران و فعالین سیاسی و مدنی و برخی از رسانه های جمعی، سیاست سکوت و انکار جمهوری اسلامی را در حوزه محدودی با چالش روبرو کرده است. اما ظرفیتهای این جنبش مستقل محدود است. به گمان من این جنبش از حداکثر ظرفیتهای خود استفاده کرده است و تنها میتواند در شرایطی متفاوت توسعه یابد.

اجازه بدهید به رویکرد محمد اعظمی و محمدرضا نیکفر بازگردیم. به گمان من محمد اعظمی و محمدرضا نیکفر یک نکته مهم را نادیده گرفته اند. اتفاقا گروه های سیاسی که اعدام شدگان به آنها تعلق داشتند به شکلی افراطی بر تعلقات سیاسی و هویت آنان تاکید می کنند. به نشریات حزب توده، سازمان فدائیان- اکثریت، سازمان فدائیان- اقلیت، سازمان راه کارگر و سازمان مجاهدین نگاه کنید. در این نشریات به شکلی مبالغه آمیز بر این تعلقات تاکید شده است. اما چرا این تاکیدها اثری در جامعه ندارد؟ و چرا روایت اکبر گنجی و محمد سهیمی که، به گمان من، در بیشتر جنبه هایش، قلب واقعیت، و به روایت رسمی جمهوری اسلامی بسیار نزدیک است، میتواند مقبولیت پیدا کند و به روایت غالب در نزد ایرانیان منتقد حکومت تبدیل شود؟

متاسفانه، 1) سرکوبهای گسترده سی و چند سال گذشته که رابطه میان این احزاب با جامعه و مردم را گسسته است، 2) بحران ایدئولوژیک در سطح بین المللی که احزاب مخالف جمهوری اسلامی را از جنبه نظری ناتوان کرده است، 3) نازائی فکری و عملی این احزاب و تبدیل شدن آنان به محافل محدودی که به درگیری در میان خود مشغول هستند و همان اندیشه سی و چند سال پیش را زمزمه می کنند و از تاریخ کمتر آموخته اند، 4) تبدیل شدن برخی از این احزاب به فرقه هائی بنیادگرا، سبب شده است که گفتمان این احزاب تاثیری در شرایط سیاسی و اجتماعی نداشته باشد. حتی اندیشه ها و عملکرد برخی از این احزاب، به زیان جنبش مستقل دادخواهی بوده و هست. 

من سعی کردم که نشان دهم که یک جنبش دادخواهی موفق تنها میتواند در تعامل با جامعه مدنی، احزاب سیاسی و در جریان کنش و واکنش با ساختار قدرت پیش، در جریان و پس از دوران انتقال به یک رژیم دمکراتیک شکل گیرد. در غیاب یک نیروی سیاسی تاثیر گذار که همزاد جنبش مستقل دادخواهی باشد(3)، تمامی وظایف برقراری چنین رابطه ای بر عهده بستگان اعدام شدگان قرار می گیرد. به گمان من جنبش مستقل دادخواهی، که یکی از مهمترین وظایف ان اعاده حیثیت از قربانیان است، همان چیزی که محمد رضا نیکفر بر آن تاکید می کنند، کما بیش در این مسیر تنهاست. همزادهای این جنبش در جامعه مدنی و سیاسی بسیار ضعیف و نحیف هستند. آن دسته احزاب چپگرا هم که بر هویت سیاسی اعدام شدگان تاکید می کنند، به گمان من همزاد جنبش مستقل دادخواهی نیستند. حتی بخش مهمی از فعالین حقوق بشر، خود را با این جنبش همراه نمی دانند. جای خالی این فعالین در گورستان خاوران و یا در مراسم بزرگداشت قربانیان جنایتهای دهه اول انقلاب خالی است. یک مراجعه کوتاه به رسانه های همین چند روزه میتواند به ما نشان دهد که انتخاب فعالین حقوق بشر، که بسیار هم برای ما محترم هستند، چیست؟

در مقابل جنبش اصلاحات که مهمترین نیروی سیاسی منتقد در داخل جمهوری اسلامی است، از نفوذ کلام گسترده ای در جامعه برخوردار است. روایت محمد سهیمی و اکبر گنجی که به اصلاح طلبان نزدیک هستند، با حمایت مادی و معنوی جنبش اصلاحات است که میتواند از نفوذ و اعتبار زیادی در میان عامه مردم برخوردار شود(4). روایتی که تلاش می کند که به مردم بقبولاند که موسوی اردبیلی، صانعی، موسوی تبریزی، موسوی خوئینی ها، موسوی، محمد خاتمی و بسیاری دیگر از اصلاح طلبان که در دهه اول انقلاب در بالاترین رده های حکومتی حضور داشتند، در قبال جنایتهای دهه آغازین انقلاب مسئولیتی (جدی) ندارند. آنان تاکید می کنند که اعدام شدگان مسئول آغاز خشونتهای دهه اول انقلاب هستند. این روایت منافع اصلاح طلبان را تامین می کند. این روایت، در عمل به تثبیت روایت رسمی جمهوری اسلامی از جنایتهای دهه اول انقلاب یاری می رساند؛ روایتی که محصول مشترک خط امامی ها و محافظه کاران (مثلا موتلفه) است.
*************************

به گمان من، تلاشهای مادران و خانواده های خاوران، یکی از مدنی ترین تلاشهای ایرانیان در سه دهه گذشته بوده است. آنها با آرامش و متانتی بی نظیر، در خاوران حضور یافتند، بازداشت شدند، باز هم آمدند، به مقامات مراجعه کردند، جوابی نیافتند، باز مراجعه کردند، درهای خاوران را برویشان بستند، به پشت درهای بسته امدند، به مقامات نامه نوشتند، با رادیو ها و نشریات مصاحبه کردند، تا بتوانند، به هموطنانشان بگویند، که اعدام شدگان آن سالها برای یک جامعه انسانی تلاش کردند و بر علیه تمامیت خواهی قد علم کردند. اینکه این تلاش آنان مشروع بود و باید بر آن ارج گذاشته شود. اما این صدا بدون حمایت گسترده اجتماعی و بدون آنکه از یک جنبش اجتماعی تغذیه نماید، رو به افول خواهد گذاشت. مادران و پدرانمان پیر و فرتوت می شوند و هر ساله، تعدادی از بستگان اعدام شدگان از میان ما می روند. فشارهای مداوم خانواده ها را به احتیاط بیشتر وادار می کند. به عکسهای مراسم امسال یادمان کشتار بزرگ تابستان 67 در خاوران نگاه کنید. ایا نمی توان گفت که رژیم در خاموش کردن تدریجی صدای مادران و خانواده های خاوران موفق بوده است؟ در این شرایط دیگر چه نیازی به لشگر کشی به خاوران وجود دارد؟ 

جنبش خانواده ها برای تداوم خود نیاز به حمایت جامعه مدنی و جنبشهای سیاسی موجود دارد، جنبشی که دارای نفوذ کلام در جنبش سیاسی و اجتماعی ایران باشد. متاسفانه، متحد مناسبی برای جنبش دادخواهی مستقل که به گمان من جنبشی مدرن و به روز است، در میان احزاب سیاسی وجود ندارد. باید امیدوار بود که روشنفکران و فعالین سیاسی و مدنی رادیکال قادر باشند که جریانی پویا را در ایران سامان دهند. چنین جریانی میتواند همزاد جنبش دادخواهی باشد. اگر چنین جریان قدرتمندی به وجود آید، روایتی که کشتگان آن سال را انسانهای شریفی قلمداد می کند، نفوذ و اعتبار شایسته خود را خواهد یافت. در غیر اینصورت، جنبش مستقل دادخواهی، در میان دوقطب مخالف، یکی جریانی که خواهان مماشات و مصالحه است و بر فراموشی یا ببخش و فراموش نکن تاکید می کند و جریانی که خواهان سرنگونی جمهوری اسلامی است و بر شعار نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم تاکید می نماید، از میان خواهد رفت.

جعفر بهکیش
دهم شهریور 1393 مطابق با اول سپتامبر 2014



************************
توضیحات
1- این متن برای جلسه پالتاکی "همبستگی برای حقوق بشر در ایران" تهیه شده است و در تاریخ 31 آکوست، در جلسه پالتاکی این جمع، ارائه شده است.
2- این بدان معنی نیست که کسانی که در تلاشهای بستگان زندانیان سیاسی و اعدام شدگان فعال بودند، هیچ گرایش سیاسی نداشتند، چنین ادعائی به غایت نادرست است. من بر این نکته انگشت می گذارم که گرایشهای سیاسی متفاوتی در میان خانواده ها، به ویژه جوانترها وجو.د دارد، اما آنها آگاهانه و گاه تحت فشار شرایط موجود، آموختند و می آموزند که نباید تعلقات سیاسی خود را مبنای همکاری های و هماهنگی های میان خانواده ها قرار دهند. آنان پذیرفته بودند که با تسامح رفتار کنند. رنگارنگی در میان خانواده های خاوران بی مانند است و علیرغم اختلاف نظرهای فراوان، آنان آموخته اند که به یکدیگر احترام بگذارند و با یکدیگر اقدام کنند. این روند البته همیشه به نرمی پیش نرفته است. لحظاتی بوده که تقابلها، فضای نامناسبی را به وجود آورده است، اما با تلاش جمعی این تیرگی ها بر طرف شده است.
3- در اینجا لازم می دانم بر یک نکته اشاره کنم. جنبش دادخواهی یک جنبش رادیکال است. حتی ملایمترین درخواستها برای حقیقت و عدالت، زلزله ای در ساختار یک رژیم دیکتاتوری و تمامیت خواه ایجاد می کند. مثلا، خانم فهیمی، مادر سهراب اعرابی- از قربانیان سرکوب جنبش سبز، می گویند در صورت آزادی زندانیان سیاسی و پایان حصر رهبران جنبش سبز ایشان از خون فرزنشان می گذرد. تصور کنید که جمهوری اسلامی زندانیان سیاسی را آزاد نماید و به حصر رهبران جنبش سبز پایان دهد، چه زلزله ای در ساختار این رژیم پدید می آید. حوادث سالهای پس از سرکوب جنبش سبز نشان می دهد با افت رادیکالیزم (منظورم اصلاح طلبی رادیکال است) در جامعه و غلبه مشی اعتدال حسن روحانی به وضوح میتوانیم ببینیم که اصلاح طلبان حکومتی تمایل ندارند که چنین درخواستهائی را دنبال کنند. از همین روست که اعتقاد دارم که همراه و متحد جنبش دادخواهی، یک جریان سیاسی رادیکال میتواند باشد.
باید اضافه کنم که من به وضوح میان یک جریان رادیکال و افراطی فرق می گذارم.
4- منظورم این نیست که این افراد تنها به دلیل نزدیکی به مراکز قدرت، حرفهایشان مورد توجه قرار می گیرد. آنان از چنین رانتی برخوردارند و این رانت به آنان فضای مناسبی برای بروز استعدادها و توانائی هایشان را می دهد.

۱۳۹۳ شهریور ۱۱, سه‌شنبه

درگذشت سیمین بهبهانی و صف آرائی نیروهای سیاسی و اجتماعی در برابر یکدیگر

از همان روزی که خبر بستری شدن و به کما رفتن خانم بهبهانی منتشر شد، به این نکته توجه ام جلب شد که چگونه بخشهای مختلف جامعه ایران به این مسئله و مرگ احتمالی ایشان واکنش نشان خواهند داد؟
از یک طرف سیمین بهبهانی از اعضای بسیار شناخته شده "کانون نویسندگان ایران" بود، از طرف دیگر ایشان به شکلی فعال در جنبش زنان حضور داشته و فعالانه از اهداف این جنبش دفاع می کرد. علاوه بر ان سیمین بهبهانی غزل سرائی بی نظیر بوده است (من تخصصی در این زمینه ندارم و به سخنان دکتر براهنی، مجید نفیسی در این زمینه اتکا می کنم) و افقهای جدیدی را برای غزل فارسی گشوده است. در ضمن ایشان در دیگر فعالیت های اجتماعی نیز مشارکت می کرده است. در کنار همه این مشغولیتها ایشان معلم بوده و زندگی خصوصی خویش را داشت. کدام جنبه های این شخصیت چندگانه مورد توجه هر بخش از جامعه قرار می گیرد؟ سیاست این گزینشها چیست؟ 

1- در تاریخ معاصر ایران، نام کانون نویسندگان ایران با تلاش های روشنفکران (مستقل) برای ازادی بیان گره خورده است و به همین دلیل فشارهای زیادی را، چه در زمان حکومت شاهنشاهی و و چه در زمان حکومت اسلامی، تحمل کرده است. جمهوری اسلامی تمام تلاش خود را کرده است تا این نهاد مدنی را از بیخ و بن براندازد. کانون، در سی و چند سال گذشته، همیشه تحت فشار قرار داشته است، اما این فشارها پس از خرداد 60 و پس از انتشار نامه معروف به "ما نویسنده ایم" با امضای 134 نفر از نویسندگان شناخته شده کشور (21 زن، از جمله سیمین بهبهانی، آنرا امضا کرده بودند) افزایش چشمگیری یافت. تعدادی از اعضای کانون نویسندگان در جریان اعدامهای سال شصت (سعید سلطانپور و جعفر اقدامی) و یا قتلهای سیاسی پائیز 77 (احمد میر علائی، غفار حسینی، محمد مختاری و محمد جعفر پوینده) به قتل رسیدند. بسیاری راه تبعید (ساعدی، کوشان، کسرایی، سرکوهی...) را در پیش گرفتند و یا زندانی شدند (به اذین، رئیس دانا، زرافشان، سرکوهی...) و بسیاری در داخل کشور تحت فشار قرار داشته و دارند. شاید با این امید که اعضای کانون بتدریج پیر می شوند و هنرمندان و نویسنگان جوان هم به دلیل خطرات عضویت در کانون نویسندگان، از نزدیک شدن به کانون پرهیز خواهند کرد و بدین ترتیب شمع وجود کانون بتدریج خاموش خواهد شد. علاوه بر آن برای کاهش اقبال نویسندگان و هنرمندان جوان به کانون، جدا کردن نویسندگان و شاعران مطرح از کانون نویسندگان، مانند دولت آبادی و بهبهانی حائز اهمیت است.

سیمین بهبهانی از سال 57 عضو کانون نویسندگان بود. ایشان حداقل برای سه دوره عضو هیئت رئیسه کانون نویسندگان ایران بوده و بنا به قول اعضای کنونی کانون نویسندگان، ایشان تا پایان عمر خویش عضو این کانون باقی مانده است. به گمان من بخشی از شخصیت اجتماعی سیمین بهبهانی با عضویت او در کانون نویسندگان گره خورده است و نمی توان این بخش از شخصیت ایشان را نادیده گرفت (همانگونه که نمی توان از مثلا عبدالفتاح سلطانی سخن گفت و از عضویت ایشان در کانون مدافعان حقوق بشر سخنی به میان نیاورد).

اما به نظر می رسد که تنها هنرمندان که به کانون نویسندگان نزدیک هستند و فعالین مدنی و سیاسی رادیکال و گروه های چپگرا به مسئله عضویت سیمین بهبهانی در کانون نویسندگان اشاره کرده و یا بر آن تاکید کرده اند. حتی وابستگان به ملی-مذهبی ها، جبهه ملی نیز از این وابستگی سخنی به میان نیاورده اند. شخصیتهای شناخته شده مانند شیرین عبادی و شهلا لاهیجی (که اتفاقا از امضا کنندگان نامه "ما نویسنده ایم" هستند) در پیامها و دل نوشته های خود از نام بردن کانون پرهیز کرده اند. به نظر من قابل فهم بود که نیروهای دولتی و یا اصلاح طلبان دولتی تمایلی به توجه به این وجه از شخصیت خانم بهبهانی نداشته باشند. اما چرا نیروهای خارج از حکومت و به ویژه بخشی از فعالین حقوق بشر و حقوق زنان از نام بردن کانون پرهیز کرده اند؟ آیا این بدان علت است که این افراد به دلیل حساسیت دولت به کانون نویسندگان، ترجیح داده اند که این وجه از شخصیت خانم بهبهانی نادیده گرفته شود و گمان کرده اند که با نادیده گرفتن آن لطمه ای به شخصیت ایشان وارد نمی شود؟ اما نام نبردن از کانون نویسندگان، به یک معنی رسمیت دادن به حذف آن نیست؟

2- سیمین بهبهانی، بدون تردید همراهی همیشگی در جنبش زنان بوده است. حضور سیمین بهبانی در جنبش زنان را میتوان به خوبی در نوشته های نرگس طیبات، منصوره شجاعی، نوشین احمدی خراسانی، شهلا لاهیجی و دیگران یافت. آنان این جنبه از شخصیت سیمین بهبهانی را برجسته کرده اند. این صدا طنین مناسبی را در میان بخشی از فعالین سیاسی و مدنی یافته است. فعالین سیاسی و مدنی رادیکال، و به ویژه فعالین جنبش زنان، این وجه از شخصیت سیمین بهبهانی را بررسی و یادآوری کرده اند. اما در مطالب کسانی که به دولت نزدیک بوده اند، به این جنبه های از شخصیت اجتماعی سیمین بهبهانی توجه نشده است و به ویژه در مراسم تشییع جنازه سیمین بهبهانی هیچ نشانی از این جنبه از شخصیت اجتماعی ایشان وجود ندارد.

3- به نظر می رسد که در قدرت بیان و تاثیر گذاری سیمین بهبهانی در تجدید حیات شعر کهن فارسی کمتر تریدی وجود دارد. او از طرف همه دوستدارانش به عنوان بانوی غزل ایران شناخته می شود و بنا به شهادت متخصصان، او در این زمینه تبحری بی مانند داشته است (مقاله و سخنرانی مجید نفیسی، مصاحبه رضا براهنی و مقاله پرتو نوری علا). این جنبه از شخصیت هنری سیمین بهبهانی نیز به خوبی مورد توجه قرار گرفته است. این نویسندگان بر این نکته تاکید می کنند که جنبه های اجتماعی و سیاسی اشعار بهبهانی، ابداع در شعر کهن فارسی را ضروری می کرد.   

4- و معلم بودن و زندگی خصوصی سیمین بهبهانی که در حوزه مشخصی مورد توجه قرار گرفته است. سخنرانی شجریان، شاید از جنبه ای به این مسئله پرداخته است. اما این سخنان به شدت مورد انتقاد قرار گرفته است. شاید حتی زنانگی سیمین بهبهانی نیز آنچنان که شایسته و بایسته یک زن هنرمند و فعال برجسته اجتماعی مورد توجه قرار نگرفته است.

آنچه در بالا اوردم، به وضوح کشمکش بر سر اینکه سیمین بهبهانی کیست را نشان می دهد. برای حکومت و کسانی که به حکومت به طریقی نزدیک هستند، اهمیت دارد که بانوی غزل ایران به کانون نویسندگان، به جنبش زنان و حتی به شعر اجتماعی و سیاسی مربوط نباشد. هیچ کدام از سخنرانان، حتی محمود دولت آبدی، از اعضای کانون که به اصلاح طلبان نزدیک است و سخنران مراسم نیمه رسمی تشیع جنازه سیمین بهبهانی بود، نیز نامی از کانون نویسندگان نمی برند. کانون نویسندگان کلا از مراسم تشییع و خاک سپاری خانم بهبهانی سانسور می شوند و به همین دلیل برخی از اعضای کانون از شرکت در این مراسم امتناع می کنند. حتی اجازه نمی دهند که سیمین بهبهانی در امامزاده طاهر دفن شود، چون احتمالا رابطه او با شاملو، مختاری و پوینده اشکار می شود. پس باید به بهشت زهرا تبعید شود. 

نه تنها کسی از میان فعالین جنبش زنان در میان سخنرانان حضور نداشت، بلکه هیچ زنی اجازه نمی یابد که صحبت کند. کسی نبود که از حضور پیگیر سیمین بهبهانی در تلاشهای زنان کشورمان برای مقابله با تبعیض جنسیتی سخن بگوید. حتی سخنان شجریان، از نظر بسیاری از فعالین، تحقیر زنان، بود، تا ارج گذاشتن بر حضور مداوم و پیوسته سیمین بهبهانی در جنبش برابری خواهانه زنان در ایران.

اما مردم و برخی از هنرمندان، سیمین بهبهانی را چنان به یاد آوردند که شایسته او بود. شهرام ناظری، دوباره می سازمت وطن، یکی از شعرهای اجتماعی سیمین بهبهانی، که به سرودی ملی تبدیل شده است، را می خواند و مردم با او همصدائی می کنند. شاید همراهی حضار با شهرام ناظری و بی توجهی آنان به بخشی از درخواستهای برگزار کننده مراسم، نشان آن است که حاضران در مراسم، بیشتر چهره اجتماعی و به ویژه شخصیت منتقد و مستقل سیمین بهبهانی را دوست می دارند. اما تلاش برای باز تعریف شخصیت سیمین بهبهانی ادامه خواهد یافت. این هنوز آغاز راه است.  

جعفر بهکیش
دهم شهریور 1393

۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

برای آنکه فراموش نکنیم؛ سخنی کوتاه با آقای مهاجرانی

برای آنکه فراموش نکنیم 
سخنی کوتاه با آقای مهاجرانی

جعفر بهکیش
• پس از گذشته بیست و یکسال از آن زمان، اولین گام جدی در به رسمیت شناختن این جنایت از جانب اصلاح طلبان که به دلیل موقعیت و روابط خود به اطلاعاتی دسترسی داشته و دارند که برای هیچ یک از شهروندان معمولی قابل دسترس نمیباشد، افشای اطلاعات و نقل روایت خویش از آن جنایت است. تا بدین وسیله به کشف حقیقت که در وهله اول حق قربانیان و بازماندگان آنان و حق مردم ایران و جهان است، یاری رسانند ...
اخبار روز: www.akhbar-rooz.com 
دوشنبه  ۲۷ مهر ۱٣٨٨ -  ۱۹ اکتبر ۲۰۰۹

آقای عطاالله مهاجرانی در مطلبی با عنوان "ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه ها…" می گویند:
... همه ما که در برابر کشتار جوانان در سال ۱٣۶۷ ساکت ماندیم. گمان می کردیم شرایط جنگ و تهدید خارجی می تواند مجوزی برای چنان جوان کشی باشد، که در تاریخ ما کمتر نظیری برای آن می توان یافت.آن روز ها تنها یک صدا از سراسر مسئولان کشور و نظام برخاست. صدای آیه الله منتظری، به جوان کشی اعتراض کرد، و از موقعیت سیاسی که داشت برکنار شد. در برابر اقدامی که او کرد آن موقعیت سیاسی که ارزش و اعتباری نداشت. به تعبیر امام علی علیه السلام حکومت برای احقاق حق است و گرنه بی بها تر از آب بینی بز است! (1).

مایه خوشحالی است که آقای مهاجرانی پس از بیست و یک سال به این نتیجه رسیده اند که واکنش آیت الله منتظری به قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان 67 صحیح، شرافتمدانه و اصولی بوده است. برخی شواهد موید آن است که اعتراضات آقای منتظری، سبب نجات جان تعدادی از زندانیان سیاسی شده باشد. آیت الله منتظری سپس با انتشار خاطرات خود که حاوی اطلاعات و مکاتبات خود با آقای خمینی درباره قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان 67 است، بخشی از حقیقت آنچه رخ داده است را افشا کردند.

میپرسم، آیا کسانی که تا امروز در مورد آن جنایت سکوت (تائید آمیزی) پیشه کرده بودند (از جمله آقای مهاجرانی) در وقوع آن جنایت و جنایتهای پیش و پس از آن مسئولیتی بر عهده دارند؟ به گمان من اگر اعتراض به قتل عام زندانیان سیاسی به آیت الله منتظری محدود نمانده بود و دیگر مسئولان و کارگزاران جمهوری اسلامی نیز صدای خود را به اعتراض بلند می کردند، و از آقای خمینی می خواستند که بر اساس قوانین بین المللی و داخلی عمل کنند، شاید هیچ کس جسارت صدور فرمان قتل عام زندانیان را نمی داشت. به همین دلیل است که ادعا میکنم که مسئولیت این جنایت تنها بر عهده کسانی که مستقیما در آن دست داشته اند نبوده و کسانی که با حمایت و سکوت تائید آمیز خود وقوع چنین جنایتی را در ایران ممکن ساختند، نیز در برابر قربانیان و بازماندگان آنان و بشریت مسئول هستند. از آقای مهاجرانی میپرسم، آیا گناه و مسئولیت آن پاسداری که زندانیان را به دار میکشید، بیشتر از مسئولان و کارگزاران جمهوری اسلامی است؟

در بیست و یکسال گذشته، خانواده های جانباختگان، فعالین و نهادهای حقوق بشر داخلی و بین المللی و برخی از شخصیت های سیاسی تلاش کرده اند تا از فراموش شدن این جنایت جلوگیری کنند. دهها خاطره از طرف زندانیان سیاسی جان به در برده از آن جنایت منتشر شده است که اطلاعات ارزشمندی در اختیار ما قرار داده است. این تلاشها سبب شده است آن فاجعه از خاطرها نرفته و گوشه هائی از آنچه در آن 50 روز اتفاق افتاده بود برایمان روشن شود. اما هنوز خانواده های جانباختگان نمی دانند که با بستگانشان چه کرده اند؟ بدون شک، بدون دسترسی به اطلاعات دولتی امکان کشف ابعاد ناروشن این فاجعه ممکن نخواهد بود.

هر چند دسترسی به اسناد دولتی، تا زمانی که تحولاتی جدی و عمیق در ایران به وجود نیاید، ناممکن به نظر میرسد، اما بدون هیچ تردیدی مسئولان و کارگزاران جمهوری اسلامی (از جمله اصلاح طلبان) اطلاعاتی را در اختیار دارند که میتواند به روشن شدن ابعادی از این فاجعه یاری رساند. اما اصلاح طلبان در طول بیست یکسال گذشته تنها به توجیه این جنایت پرداخته و یا سکوت اختیار کرده اند (و آنانی که به خارج کشور آمده اند تنها در پی آن بوده اند که گریبان خود را از اتهام همراهی با آن جنایت خلاص کنند). در حالی که می دانیم که بسیاری از آنان در آن روزها مهمترین مسئولیتهای اجرائی، سیاسی، قضائی، اطلاعاتی و نظامی را داشته اند. این رفتار با ادعای آنان مبنی بر تلاش برای توسعه حقوق بشر هم خوان نیست.

در برخی از موارد انکار اصلاح طلبان از اطلاع و یا مشارکت آنان در این جنایت مشمئز کننده می شود (2). مثلا آقای ابراهیم نبوی در مصاحبه با رادیو فرانسه می گویند (3) که ایشان تنها در سال 1376 که به خارج کشور آمده بودند از این قتل عام با خبر شده اند و از کشتار چپ ها تا همین یکی دو سال قبل اطلاعی نداشته اند. آقای رضا علیجانی در همین مصاحبه با تعجب می گویند که؛ هر کس در آن روزگار روزنامه خوان بوده، در جریان نامه های آقای منتظری در اعتراض به این قتل عام و مسائل مربوطه قرار گرفته بود. ایشان می پرسند؛ چگونه آقای نبوی می گویند که تا سال 1376 از این فاجعه بی خبر بوده اند!

آقای رضا علیجانی در همان مصاحبه در مورد اصلاح طلبان چنین می گویند (4) "من معتقد نیستم که افراد اصلاح طلب از این موضوع بی اطلاع باشند... ولی افرادی بودند که دقیقا در وسط میدان بودند، مشخصا می خواهم اسم ببرم از آقای حجاریان و آقای موسوی خوئینی ها که آقای حجاریان عضو وزارت اطلاعات بودند و آقای موسوی خوئینی ها دادستان کل کشور بودند و برخی از معاونین ایشان که الان اسم نمی برم، من نمی خواهم بگویم که اینها تصمیم گیر بوده اند ولی اینها کاملا مطلع بودند..."

بیگمان آقای مهاجرانی با من موافق هستند که جمهوری اسلامی همیشه کوشیده است با جلوگیری از روشن شدن حقیقت جنایتهائی که انجام داده است، گریبان خود را از پاسخگوئی در برابر افکار عمومی خلاص کند (همانگونه که اینروزها تلاش می کند که جنایتهایش در چند ماهه اخیر را پوشیده نگاهدارد) و همین نا آگاهی از آنچه رخ داده است زمینه ساز تکرار آن شده است. من بر این باور هستم که کشتار معترضان در سه- چهار ماه اخیر، از جمله به این دلیل است که در مورد جنایتهای دهه شصت و پس از آن، از جانب بسیاری، از جمله اصلاح طلبان، سکوت اختیار شده است. این نکته کما بیش مورد توافق فعالین حقوق بشر و حقوقدانان است که کشف و اشاعه حقیقت "جنایتهائی که در گذشته انجام شده است" یکی از موثرترین راههای کاهش احتمال تکرار چنین جنایتهائی است.

به همین دلیل، پس از گذشته بیست و یکسال از آن زمان، اولین گام جدی در به رسمیت شناختن این جنایت از جانب اصلاح طلبان که به دلیل موقعیت و روابط خود به اطلاعاتی دسترسی داشته و دارند که برای هیچ یک از شهروندان معمولی قابل دسترس نمیباشد، افشای اطلاعات و نقل روایت خویش از آن جنایت است. تا بدین وسیله به کشف حقیقت که در وهله اول حق قربانیان و بازماندگان آنان و حق مردم ایران و جهان است، یاری رسانند. اگر از نظر آقای مهاجرانی جنایتی اتفاق افتاده است، وظیفه اخلاقی و انسانی حکم می کند که سکوت خود را شکسته و آنچه را که می دانند بازگو کنند.

***

1- مطلب آقای مهاجرانی را می توانید در لینک زیر ببینید
www.rahesabz.net

2- برای اطلاعات بیشتر در مورد مواضع اصلاح طلبان در قبال قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان 67 می توانید به مقاله آقای محمد رضا معینی با عنوان "روشنفکران دینی و سالهای کشتار" در سایت بیداران مراجعه کنید.
www.bidaran.net
همچنین برای آشنائی با سخنان آقای سازگارا مصاحبه رادیو آلمان با آقایان سازگارا، حجاریان و خانم حقیقت جو در مورد قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان 67 را ببینید.
www.dw-world.de

3- مصاحبه آقای نبوی با رادیو فرانسه را می توانید در لینک زیر ببینید
www.rfi.fr همانجا

۱۳۹۳ مرداد ۱۳, دوشنبه

گفتگو با اخبار روز در مورد دادخواهی و تلاشهای مادران و خانواده های خاوران


اخبار روز:  آقای بهکيش، چند تن از بستگان شما اعدام شده اند؟
ج-ب: خواهرم زهرا (37 ساله) گویا در سوم شهریور 1362 با خوردن سیانور و یا زیر شکنجه کشته شد، برادرانم محمود (37 ساله) گویا در 6 شهریور 1367 در زندان گوهردشت اعدام شد، محمدرضا (26 ساله) گویا در خیابان و بدون آنکه مسلح باشد به قتل رسید، محسن (21 ساله) در بیست و چهارم اردیبهشت 1364 در زندان اوین اعدام شد، محمد علی (24 ساله) گویا در 6 شهریور 1367 در زندان گوهردشت اعدام شد، مهرداد پناهی شبستری- برادر همسرم (33 ساله) گویا در 7 شهریور 1367 در زندان اوین اعدام شد و سیامک اسدیان- همسر خواهرم (26 ساله) در 13 مهر 1360 در یک درگیری مسلحانه در شمال کشته شد. 
اخبار روز: آيا قبل از اعدام، محاکمه شده و در حال گذراندن دوران محکوميت بودند يا هنوز حکمی نگرفته بودند؟
ج-ب: مهرداد در دیماه 62 در تهران بازداشت و توسط دادگاههای انقلاب به سه سال زندان محکوم شد و در شهریور 67 تنها چند ماهی به آزادی ایشان باقی مانده بود. خانواده همسرم از روند دادگاه و محاکمه مهرداد اطلاعی نداشتند.
محسن در سوم شهریور 62 بازداشت و توسط دادگاه انقلاب به اعدام محکوم شد. ما در جریان محاکمه ایشان قرار نداشتیم و اعدام وی به شکلی غیر مترقبه به خانواده ام خبر داده شد.
محمود، در سوم شهریور 62 بازداشت و توسط دادگاه های انقلاب به 10 سال زندان محکوم شد. ما از چند و چون محاکمه ایشان اطلاعی نداریم.
محمد علی در دوم شهریور 62 بازداشت و توسط دادگاه های انقلاب به 8 سال زندان محکوم شد. ما از چند و چون محاکمه ایشان اطلاعی نداریم.
محسن و محمد علی در زمان بازجوئی به شدت شکنجه شده بودند.
زهرا اگر پس از خوردن سیانور خود زنده مانده باشد، بدون محاکمه و در زیر شکنجه به قتل رسیده است.
محمد رضا و سیامک هم بازداشت نشدند.
محمود، مهرداد و محمد علی از قربانیان کشتار بزرگ زندانیان سیاسی در تابستان 67 هستند که به دستور ایت الله خمینی قتل عام شدند.
اخبار روز: چگونه در جريان خبر اعدام ها قرار گرفتيد؟
ج-ب- خبر کشته شدن سیامک را از خواهرم شنیدم. خبر کشته شدن محمدرضا را رادیو اعلام کرد بدون آنکه به اسم واقعی او اشاره کند و به شدت غیر مترقبه بود.
من و سه برادرم و خواهرم در روز دوم و سوم شهریور 1362 بازداشت شدیم. به همراه محمود، محمدعلی (که روز دوم شهریور بازداشت و به شدت شکنجه شده بود) و محسن به کمیته مشترک برده شدم. از سرنوشت زهرا هیچ اطلاعی نداشتم. در بازجوئی ها نیز هیچ در اینباره صحبت نشده بود. تا آنکه در اواخر تابستان 63 به بند سه زندان اوین منتقل شدم. در آنجا بود که یکی از هم پرونده ای های زهرا، خبر کشته شدن زهرا را به من داد. ماموران در همان روزی که برای دستگیری محسن و من به خانه پدر و مادرم آمده بودند، خبر بازداشت و کشته شدن زهرا را نیز به مادرم داده بودند.
خبر اعدام محسن بسیار دور از انتظار بود. آن زمان من از زندان ازاد شده بودم و به همراه پدر و مادرم برای ملاقات محسن به اوین رفته بودیم. به دلیل آنکه کمتر از سی سال سن داشتم تنها می توانستم سالی یکبار برادرانم را ملاقات کنم و در آن روز نمی توانستم برای ملاقات بروم و تنها پدر و مادرم را همراهی می کردم. زمانی که در خواست ملاقات کردیم، گفتند که پدرش باید به داخل زندان بیاید. فکر نمی کردیم که می خواهند خبر اعدام محسن را بدهند. چند ساعتی طول کشید و پدرم از زندان برگشت. هیچ به من و مادرم نگفت و به منزل برادر بزرگم رفتند. من هم سر کار رفتم. پدرم خبر اعدام محسن را در خانه برادرم به مادرم داده بودند. من نیز روز بعد از این خبر مطلع شدم. پدرم را بسیار آزار داده بودند. پدرم را که مسلمان معتقدی بود، تحقیر کرده بودند که چه طور مسلمانی است که بیشتر بچه هایش به خدا اعتقادی نداشتند و نا مسلمان بودند. این تحقیر بر جان و روان پدرم تاثیر بسیار نامطلوبی داشت.
اعدام محمدعلی، محمود و مهرداد هم که داستان طولانی دارد. در سال 67 محمود و محمدعلی در بند فرعی بیست زندان گوهردشت و مهرداد در بند شش آموزشگاه اوین زندانی بودند. ملاقاتها در تیرماه قطع شد و ما و به ویژه مادرم و مادر همسرم به هر دری زدیم که از سرنوشت آنان مطلع شویم. به خصوص که شایعه اعدامهای گسترده همه جا پخش شده بود. به هر کسی متوسل شده بودیم. تا اینکه در اوایل اذر ماه از ما خواستند که به کمیته انقلاب اسلامی تهران پارس برویم و مادر همسرم به کمیته انقلاب اسلامی واقع در خیابان زنجان مراجعه کنند. آنان مدعی شدند که محمود، محمدعلی و مهرداد اعدام شده اند و تنها ساکهائی را به ما دادند که گویا وسایل انان بود.  
اخبار روز: مقامات زندان در مقابل اين سوال که اعدام شدگان را کجا دفن کرديد، چه پاسخی به شما دادند؟
ج-ب- جسد سیامک اسدیان در یک بیمارستان در شمال بود، توسط خواهرم و عموی سیامک، نورالدین اسدیان که در مراسم سیامک بازداشت و اعدام شد، از بیمارستان گرفته شد و به زادگاه سیامک در خرم اباد برده شد. بسیاری در مراسم خاک سپاری سیامک شرکت کردند. حکومت به مراسم چهلم سیامک حمله کرد و بسیاری را بازداشت کرد و از آن میان چندین نفر اعدام شدند.
محل دفن محمد رضا را هرگز به ما نگفتند. مسئولان بهشت زهرا از دادن هر گونه اطلاعاتی در اینمورد خودداری کردند.
در مورد زهرا، مسئولان بهشت زهرا به مادرم گفته بودند که او را در خاوران دفن کرده اند. اما از دادن محل دقیق دفن او خودداری کردند. مادر و پدرم پس از مراجعه به خاوران و صحبت با خانواده ها شنیدند که در تاریخی نزدیک به زمان کشته شدن زهرا، کسی را در یک نقطه خاوران دفن کرده اند. از آن زمان، ما آن محل را به عنوان محل دفن زهرا در نظر گرفته ایم.
محسن در بهشت زهرا دفن شده است و محل دفن او را به ما اطلاع دادند.
از محل دفن محمود، محمد علی و مهرداد خبری نداریم. اما گمان می کنیم که در گورهای جمعی گورستان خاوران دفن شده اند. خانم ناجیه پیوندی، مادر همسرم، شبی خواب می بیند که مهرداد به او می گوید که من در این نقطه خاوران دفن شده ام و ایشان از آن سال، آن نقطه را محل دفن مهرداد می دانند. نقطه ای که مهرداد نشان داده است، بر روی گور جمعی ای است که در اوایل مرداد 67 کشف شده بود.
من برای آخرین بار در سال 81 به بهشت زهرا مراجعه کردم و از محل دفن برادران و خواهرم جویا شدم. قبلا دفتری در بهشت زهرا موجود بود که اسامی و محل دفن اعدام شدگان در آن ثبت شده بود و در اختیار مامور خاصی بود. ولی در آن سال، به من گفتند که این دفتر دیگر در دسترس نیست. در سالهای قبل، آنان با مراجعه به دفتر، تائید می کردند که اطلاعاتی در مورد محسن، زهرا و محمدرضا در این دفتر وجود دارد، اما از دادن اطلاعات در مورد زهرا و محمدرضا خودداری می کردند. گویا در آن دفتر نوشته شده بود که نباید اطلاعاتی در اختیار خانواده ها قرار گیرد. در آن دفتر هیچ اطلاعاتی در مورد محمود، محمدرضا و مهرداد که در جریان کشتار بزرگ زندانیان سیاسی در تابستان 67 به قتل رسیده بودند وجود نداشت. همچنین اسامی اعدام شدگان در بانگ اطلاعاتی بهشت زهرا، که در دسترس عموم است، وجود ندارد.
در اینجا لازم است به نکته مهمی اشاره کنم. همانطور که متوجه شده اید، ما از چگونگی اعدام و کشته شدن زهرا، محمدرضا، محمود، محمدعلی و مهرداد بی اطلاع هستیم. حتی با اطمینان نمی توانیم بگوئیم که آنان کشته شده اند. محل دفن آنان برای ما مشخص نیست، از زمان کشته شدن آنان اطلاع دقیقی نداریم. وصیت نامه ای به ما داده نشده است. آنان ناپدید شده اند. سرنوشت آنان نامعلوم است.
اخبار روز: از چه طريقی درجريان خبر دفن زندانيان اعدام شده در گورهای دسته جمعی در خاوران قرار گرفتيد؟
من برای اولین بار در پائیز 63 که از زندان آزاد شدم به خاوران رفتم. از خرداد 60 اغلب اعدام شدگان چپگرا در زمین بایری در جنوب گورستان ارامنه، در گورهای بی نشان دفن شده بودند. در آنجا با خانواده های زیادی آشنا شدم. خانواده ریاحی، پنجه شاهی، آبکناری، میلانی، قائدی، ملک زاده، امیر شکاری، رضائی و بسیاری دیگر. انسانهائی که با وجود فشارهای ماموران امنیتی و نظامی تسلیم نشدند و به خاوران می آمدند. متاسفانه اعدام ها ادامه داشت و به تدریج دیگران نیز به این جمع اضافه می شدند. از جمله خانواده ذکی پور، تابان و ابراهیمی.
در خرداد 67، تنی چند را اعدام و در خاوران دفن کردند. خانم تاج بخش (مادر لطفی) که پیش از انقلاب از پشت دیوارهای زندان اوین و قصر ایشان را می شناختم، با اعدام انوشیروان، به جمع خانواده های خاوران پیوست. سپس در 29 تیرماه سعید آذرنگ و فرامرز صوفی و چند نفر دیگر اعدام شدند. در هفتم این گروه بود که یک گور جمعی جدید در گورستان خاوران کشف شد. از آن عکس گرفته شد و به خارج از کشور ارسال شد و انتشار یافت.
ما نیاز داشتیم که محلی را به عنوان محل دفن عزیزانمان داشته باشیم. بعدا که گورهای جمعی جدید دیگر نیز کشف شدند، این باور را در میان بستگان اعدام شدگان تابستان 67 تقویت کرد که همه و یا بخش مهمی از اعدام شدگان این جنایت در این گورهای جمعی خاوران دفن شده اند. اما محل واقعی اعدام بستگان ما تنها با دسترسی به اسناد دولتی و آزمایشهای ژنتیکی بقایای اجساد قربانیان در گورهای جمعی در گورستان خاوران و جاهای دیگر میسر خواهد بود. تا آنزمان، خاوران را محل دفن عزیزانمان می دانیم.   
اخبار روز: خانواده ها به ويژه مادران زندانيان اعدام شده، درآن سال های حاکميت خفقان، چگونه ديوار سکوت را شکستند، جنايت حکومت و فاجعه کشتار زندانيان را علنی کردند و نگذاشتند پرونده اين جنايت با گذشت زمان گرد فراموشی بگيرد؟
ج-ب- اولا باید بگویم که با تعبیر شما در مورد شکسته شدن دیوار سکوت موافق نیستم. فکر می کنید چند نفر از روزنامه نگاران و فعالین حقوق بشر ایرانی به گورستان خاوران سر زده باشند؟ چند نفر از وکلای مدافع حقوق بشر به خانواده های ما مراجعه کرده اند و پیشنهاد دفاع از این خانواده ها را داده اند؟ شما به صفحات فیس بوک، وبلاگها و وبسایت های روزنامه نگاران، فعالین مدنی و سیاسی و حقوق بشر که در سالهای اخیر به خارج از کشور مهاجرت کرده اند مراجعه کنید، چند خبر در اینباره می بینید؟ وقتی ما حتی موفق نشده ایم این گروه ها را متقاعد کنیم که پرداختن به خشونتهای دولتی و سازمان یافته دهه شصت برای توسعه حقوق بشر و دمکراسی در ایران واجد اهمیتی حیاتی است، چگونه میتوانیم بگوئیم که ما دیوار سکوت را شکسته ایم؟
فکر می کنم که تلاشها و اصرار بستگان اعدام شدگان در خاوران، سیاست جمهوری اسلامی برای به فراموشی سپرده شدن این جنایتها را با چالشی جدی روبرو کرده است. بستگان اعدام شدگان کاری بزرگ انجام داده اند. در سی و چند سال گذشته، انان همه فشارها را تحمل کردند و حاضر نشدند که در زیر فشارها تسلیم شوند. حمایت و حضور معدودی از روشنفکران و فعالین سیاسی و مدنی در داخل ایران در مراسم گورستان خاوران و حتی در مراسمی که در منازل بستگان اعدام شدگان برگزار می شود و حمایت برخی از روزنامه نگاران، فعالین حقوق بشر، سیاسی و مدنی در خارج از کشور، آنان را کمک کرده است که صدایشان خاموش نشود و دیگران را مجبور کنند که به آنان گوش فرا دهند.
هر چند سیاست به انزوا کشاندن خانواده های اعدام شدگان تا حدودی با شکست مواجه شد. اما زمان می گذرد. مادران مان و پدرانمان مان پیرتر می شوند. در همین سال گذشته ما مادر پرتوئی و معینی و سرحدی را از دست دادیم. پیش از آن مادر رضائی، ریاحی و محسنی از میان ما رفته بودند. گمان می کنم با فوت هر کدام از مادرانمان، جمهوری اسلامی نفسی به راحتی می کشد. این مادران مزاحم بودند، اینها وجدان یک جامعه ای هستند که به بیماری فراموشی دچار شده است.
اخبار روز: با گذشت 25 سال از کشتاردسته جمعی هزاران زندانی سياسی در زندانهای جمهوری اسلامی، هنوز هيچ يک از مسئولان سابق و فعلی حکومت، صرف نظر از گرايش سياسی آنان حاضر نيستند در مورد اعدام های سال 67، حرف بزنند. به نظر شماعلت اين سکوت سنگين تاريخی چيست؟
چرا که نه؟ چه ضرورتی دارد که در اینباره صحبت شود؟ بسیاری از اینها مسئولیت مستقیم در آن جنایتها داشته اند. چرا سری که درد نمی کند را دستمال ببندند؟ کدام فشار گسترده اجتماعی وجود دارد که آنها را وادار به پاسخگوئی کند؟ 
فکر میکنم ایرادی ندارد که بدبین باشیم. سیاست رسمی جمهوری اسلامی این بوده است که با ایزوله کردن بستگان اعدام شدگان، صدای آنان را خفه کنند. به تدریج مادران و پدران پیر و از پا افتاده می شوند. زندانیان سیاسی سابق و معدود فعالین حقوق بشر و دانشگاهیانی هم که به این مسئله می پردازند، به تدریج خسته می شوند. مگر آدم چقدر تحمل دارد؟ به تدریج کسی دیگر نخواهد ماند که این جنایتها را به خاطر بیاورد. در اسناد رسمی سازمانهای مدافع حقوق بشر در داخل ایران هم چیز مهمی در اینباره گفته نشده است. آنوقت راحتتر می شود رزومه ای برای خود درست کنند که نشان می دهد که مسئولان جمهوری اسلامی از همان اول مدافع دمکراسی، حقوق بشر، صلح، دوستی و اشتی بوده اند.
به عنوان مثال به مصاحبه مصطفی تاجزاده با مجله چشم انداز نگاه کنید:
"رهبري فقيد انقلاب و نيز "نيروهاي خط امام" [منظور اصلاح طلبان کنونی- از من] در مجموع نه فقط به آزادي بيان، احزاب و انتخابات_ اساس هر رژيم دموكراتيك_ معتقد بودند. بلكه به علت حمايت مردمي براي پيروزي بر رقبا به اعمال روش‌هاي خشن و پليسي نياز نداشتند. آنان اگر چه خطاهايي مرتكب شدند اما اشتباهاتشان "استثناء" بود. اقتدارگراها درصددند اين استثناءها را به "قاعده"‌ تبديل كنند."
این گفته ها در مورد دهه شصت است. زمانی که در زندانها و بیرون از زندان جنایت دولتی بیداد می کرد. زمانی است که موسوی اردبیلی رئیس قوه قضائیه و صانعی و موسوی خوئینی ها دادستان کل کشور، میر حسین موسوی نخست وزیر و خط امامی ها حضور جدی در محلس شورای اسلامی داشتند.
فکر کنم با مثال بتوانم اندکی آنچه می گویم را روشنتر کنم. فرض کنیم جمعی از فعالین قصد دارند دنبال لایحه ای بروند که به نفع زنان، کودکان و یا کارگران در سیستم قضائی است. از یک طرف لازم است فتوای شرعی وجود داشته باشد و از طرف دیگرلازم است قوه قضائیه و وزیر دادگستری را متقاعد کرد که چنین لایحه ای را به هیئت دولت برده و از آن دفاع کنند. سخت است که به پور محمدی، موسوی اردبیلی و صانعی مراجعه کرد. نقش آنان در کشتار تابستان 67 و دهه شصت روشن است. اما از سوی دیگر نمی توان اصلاح امور را به بعد از کشف حقیقت و برقراری عدالت موکول کرد و باید به ترتیبی با همین افراد کار کرد. در انتها، منافع زنان، کودکان و کارگران بر اصول اخلاقی غلبه پیدا می کند. به پور محمدی، موسوی اردبیلی و صانعی مراجعه می شود. در هیچ یک از این ملاقاتها به موضوع کشتار زندانیان سیاسی در تابستان 67 و دهه شصت اشاره نخواهد شد (اگر در گذشته هم به شکلی جدی درباره جنایتهای دولتی حرف زده باشید که اصلا راهی به دفاتر فقها و مسئولین نخواهید داشت). پس نتیجه این می شود که به تدریج پورمحمدی مشروعیت پیدا می کند. همانگونه که امروز موسوی اردبیلی (که نقشی جدی در کشتار 67 و کشتارهای دهه شصت داشته) و صانعی مشروعیت یافته اند و فقهای اصلاح طلب هستند و کسی مشارکت آنان در آن جنایتها را به خاطر نمی آورد. می دانم زبانی که استفاده می کنم تلخ است. اما بدون شک وجهی از واقعیت سیاست ورزی در ایران را نمایش می دهد. به این میگویند سیاست واقع بینانه (رئال پولتیک) و یا آنچنان که جک دانلی می گوید سیاست قدرت.  
من متوجه هستم که فعالین مدنی و سیاسی با چه مشکلاتی روبرو هستند. متوجه هستم حتی بدست آوردن موفقیتهای کوچک، که اتفاقا گاه نقشی جدی در زندگی روزمره مردم بازی می کند، چقدر دشوار است. اما لااقل وقتی مجبور هستیم که برای مصالحی این نوع اقدامات را انجام دهیم ، یادمان نرود که اینها مسئولیت چه جنایتهای هولناکی را بر عهده دارند. آن جنایتها را فراموش نکنیم. از کسانی که مسئولیت جدی در آن جنایتها بر عهده دارند امامزاده درست نکنیم.
من تلاش کرده ام بر این نکته تاکید کنم که این پیچیدگی ها مورد بحث قرار نگرفته است. این مسئله در جامعه ما مورد بحث قرار نگرفته است که چگونه میتوان تعادلی میان کشف حقیقت و برقراری عدالت، که خواستی مشروع است و زندگی در صلح و آرامش و شرایط مساعد اقتصادی و اجتماعی، که آن هم خواستی مشروع است برقرار کرد؟ به گمان من باید فعالین مدنی و حقوق بشر و فعالین سیاسی را در این بحث درگیر کرد. رسانه ها نقشی جدی در این زمینه میتوانند ایفا کنند.
اخبار روز: آنچه در سال 67، در زندان ها اتفاق افتاد يک فاجعه ملی است. درباره جنايت های گسترده دهه 60، نزديک به 70 درصد جمعيت ايران که بعد از انقلاب به دنيا آمده اند، به دليل فضای حاکم برکشور اطلاعات کمی دارند. برای ارتقای آگاهی عمومی از اين رويداد ملی چه بايد کرد؟
من هم با شما موافق هستم که خشونتهای دولتی در دهه شصت و به ویژه کشتار بزرگ زندانیان سیاسی در تابستان 67 یک فاجعه ملی است. اما اجازه بدهید یک لحظه در همین جا توقف کنیم. این چگونه فاجعه ملی ای است که ملت از آن اطلاعی ندارد و بدتر اینکه در قبال آن بی تفاوت است؟ اکثریت مردم برای کسانی که بار مسئولیت آن جنایتها را بر دوش دارند (مهم نیست که به کدام جناح حکومتی تعلق دارند) دست می زنند و قربانیان را نکوهش می کند؟
از یکطرف، فراموشی، سکوت و به سکوت وادار کردن سیاست رسمی دولت جمهوری اسلامی در قبال جنایتهای دولتی بوده است. در شرایط عادی به صلاح جمهوری اسلامی نیست که کسی وقایع دهه شصت را به خاطر بیاورد و درباره آن صحبت کند.
از طرف دیگر، قربانیان و بستگان و حامیان آنان هم به رسانه های عمومی دسترسی نداشته اند (بسیاری از رسانه های خارج از کشور هم تمایلی به پرداختن به دهه شصت را ندارند) که در مورد این جنایتها صحبت کنند. سیستم آموزشی هم بالکل دور از دسترس است. پس طبیعی است که اکثریت مردم و به ویژه جوانان ندانند که در آن سالها چه گذشته است.
اما در همین جا از خودم می پرسم؛ وقتی بسیاری از کسانی که از واقعه اطلاع دارند و حتی کسانی که خود قربانی این جنایتها بوده اند، پرداختن به این مسئله را به زیان توسعه دمکراسی و حقوق بشر در ایران می دانند، چرا گمان می کنیم که اطلاع رسانی کافی میتواند به عطف توجه بیشتر مردم و به ویژه فعالین به این مسئله منجر شود؟
به نظر من لازم است به شکلی جدی به این مسئله پرداخته شود که: چرا طرح و پیگیری جنایتهای دهه شصت میتواند به توسعه دمکراسی و حقوق بشر در ایران کمک کند؟ اگر بتوانیم حداقل در میان جمع وسیعی از فعالین سیاسی منتقد جمهوری اسلامی و فعالین مدنی و حقوق بشر، توافقی را در این زمینه به دست آوریم، میتوانیم انتظار داشته باشیم که اطلاع رسانی گسترده در این زمینه بتواند بر سیاست ورزی در ایران موثر باشد.
اخبار روز: مادران خاوران و مادران پارک لاله با حضور فعالشان در صحنه، الهام بخش کوشش همه مدافعان پيگيری حقيقت و عدالت هستند. برای پژواک گسترده و جهانی کردن نام و صدای اعتراض مادران خاوران چه می توان کرد؟
ج-ب- وقتی با این سئوال روبرو می شوم، بسیار غمگین می شوم. سی و سه سال است که مادران و پدران و بستگان اعدام شدگان در گورستان خاوران علیرغم فشارهای طاقت فرسای جمهوری اسلامی، سیاست سکوت و فراموشی را به چالش کشیده اند. چرا این تلاش از طرف قریب به اتفاق فعالین سیاسی و مدنی نادیده گرفته شده است؟ به نظرم برای اینکه به سئوال شما پاسخ داده شود، ابتدا لازم است به این سئوال پاسخ داده شود.
نادیده گرفته شدن مادران و خانواده های اعدام شدگانی که در گورستان خاوران دفن شده اند، از یکطرف به ترکیب نیروهای سیاسی که پس از سرکوبهای دهه شصت به تدریج در ایران شکل گرفته، مربوط است. جنبش دوم خرداد تاثیری جدی در این مسئله داشته است. از خرداد 76 اصلاح طلبان تقریبا به عنوان تنها نیروئی در ایران ظهور کردند که گویا قادر هستند که زندگی را در جمهوری اسلامی برای شهروندان و جوانان قابل تحمل کنند. به گمانم در سایه حکومت اینان زندگی قابل تحمل تر نیز بود، ولی نباید این مسئله سبب می شد که مسئولیت اصلاح طلبان در جنایتهای دهه شصت نادیده گرفته شود.
ولی در عمل این آرایش سیاسی، نقشی تعیین کننده در نادیده گرفتن مادران و خانواده های خاوران داشته است. بستگان ما خواهان کشف حقیقت جنایتهای دهه شصت هستند. این درخواست با پروژه اصلاح طلبی هم خوانی ندارد. هر بررسی جدی آن جنایتها، پای اصلاح طلبان که در دهه شصت دست بالا را در تمام شاخه های حکومتی داشته اند را به میان می کشد و این مسئله به مصلحت نیست.
از طرف دیگر عمده فعالین مدنی و سیاسی و حقوق بشر مخالف سازمان مجاهدین خلق (که عمده اعدام شدگان دهه شصت به این گروه تعلق داشته) و سازمانهای سیاسی چپگرا هستند. آنان حاضر نیستند با دفاع خود از حقوق قربانیان جنایتهای دهه شصت و حقوق بستگان آنان، به مشروعیت یافتن این سازمان های سیاسی کمک کنند. چرا که اگر ابعاد این جنایتها آشکار شود، لااقل نشانه این است که خشونتهای دولتی یکی از علل تضعیف این نیروها و عدم حضور آنان در صحنه سیاسی کشور است، که به گمان بسیاری به زیان پروژه اصلاح طلبی است.
این دیدگاه لازم است به شکلی جدی مورد نقد قرار گیرد. باید بر این نکته تاکید کنیم که حقوق قربانیان سرکوب گسترده و سیستماتیک دهه شصت و حقوق بستگان آنان هم حقوق بشر است.
علاوه بر آن لازم است تلاشهای مادران و خانواده های خاوران به رسمیت شناخته شود. من از خودم می پرسم، ده ها و شاید صدها جایزه حقوق بشر به ایرانیان داده شده است. چرا تلاشهای مادران و خانواده های ما در خاوران جز از طرف بنیاد پژوهشهای زنان از طرف هیچ نهاد دیگری به رسمیت شناخته نشده است. احتمالا یک علت آن این است که اکثریت فعالین حقوق بشر ایرانی آنان را از خود نمی دانند.
گروه های سیاسی تندرو سلطنت طلب، چپ و مسلمان هم که خدا پدرشان را بیامرزد، به کمتر از سرنگونی جمهوری اسلامی، آنهم از نوع سوپر انقلابی آن، راضی نیستند. کارهائی که مادران و خانواده های ما می کنند، احتمالا مزاحم این ارزوی آنان است.
من نمی توانم راه کاری ارائه دهم. خودم سعی می کنم که در اینباره تحقیق کنم و بنویسم. شاید بد نباشد شما به عنوان یک وب سایت پر بیننده، فعالین مدنی و حقوق بشر ایرانی را به چالش بکشید. با انان مصاحبه کنید. دست کسانی مثل من از دامن این بزرگان کوتاه است.    
اخبار روز: 10 شهريور، روز فاجعه ملی و روز همبستگی با زندانيان ايران است. در داخل و خارج از کشور خانواده ها، فعالان حقوق بشر، احزاب و سازمان ها به اين مناسبت برنامه های مختلف برگزار می کنند. شما شش تن از نزديکترين های خود را در جريان مداوم قتل های سياسی در جمهوری اسلامی از دست داده ايد. خواسته تان از حکومت و جامعه ی جهانی، انتظارتان از مردم و نيروهای سياسی اپوزيسيون چيست، در يک کلام، چه بايد کرد تا اين زخم به مناسب ترين شکل درمان شود، اگر اصولا درمان پذير باشد؟
ج-ب- این سئوال را باید به چند قسمت تقسیم کرد.
اول از همه باید بگویم، اگر همت بستگان اعدام شدگان نبود، اگر بستگان اعدام شدگان در شهریور 68، تصمیم نگرفته بودند که روزی را به عنوان روز به خاطر آوردن جنایت هولناک تابستان 67 اعلام  و هر ساله زیر سخترین فشارها مراسم دهم شهریور ماه را برگزار کنند، امروز ما نمی توانستیم از وجود چنین روزی صحبت کنیم. من در مقابل این خانواده ها سر تعظیم فرود می آورم و به همت آنان درود می فرستم. آنان حقیقتا کار بزرگی کرده اند. به همت آنان است که به تدریج این روز به روزی تاریخی در ایران تبدیل خواهد شد. اما آیا این روز در حافظه جمعی ما به عنوان روز فاجعه ملی کشتار بزرگ زندانیان سیاسی در تابستان 67 جا افتاده است؟ من در این مسئله تردید دارم. نشانه های بسیاری دیده می شود که موید آن است که چنین اتفاقی نیافتاده است.
اما اینکه چه میتوان کرد؟ به نظرم باید در مورد آن بیش از پیش صحبت شود. باید فعالین حقوق بشر را قانع کرد که دادخواهی بخشی جدائی ناپذیر از جنبش حقوق بشر در ایران است. باید آنان را متقاعد کرد که وظیفه آنان است که به این مسئله بپردازند و در کنار بستگان قربانیان قرار گیرند. برای آنکه یک جنبش گسترده به وجود اید، لازم است بحثی گسترده وجود داشته باشد. کمبود یک گفتمان ملی در این زمینه به شدت محسوس است.
در انتها از شما و خوانندگان تان عذر خواهی می کنم که از چنین لحن تلخی در پاسخهایم استفاده کرده ام. فکر کردم که بسیاری بر موفقیتها و نقاط قوت تلاشها برای دادخواهی اشاره خواهند کرد. من خواستم که درد دل کنم. دادخواهی از یک جنبه هم این است که قربانیان و بستگان آنان بتوانند درد خود را با جامعه در میان بگذارند و جامعه با دقت به این دردها گوش دهد و روشهای اصلاح را در این کنش و واکنش پیدا کنند. شنیدن این دردها بخشی از پروسه دادخواهی است.

آیا تلاش برای دادخواهی می تواند به توسعه دمکراسی و حقوق بشر در ایران کمک کند؟


رژیم های دیکتاتوری برای استقرار و تداوم حکومت خود جنایتهای هولناکی مرتکب می شوند. در دوره گذار به دمکراسی، چگونگی برخورد با میراث رژیم دیکتاتوری، از مهمترین مسائلی است که دولت انتقالی باید در مورد آن تصمیم گیرد.
دولتهای انتقالی روشهای متفاوتی را برای رویاروئی با میراث رژیم دیکتاتوری برگزیده اند. تا حدودی این انتخاب به نحوه تحقق این گذار مربوط بوده است. به این معنی که آیا گذاراز پی یک انقلاب و یا مداخله نظامی صورت گرفته و یا نوعی مصالحه میان مخالفان و دولت دیکتاتوری و یا استحاله نیروهای حکومتی زمینه را برای تغییرات فراهم کرده است.
ایران هر چند در این شرایط انتقالی قرار ندارد و جمهوری اسلامی محکم بر سر جای خود نشسته است، اما روند تحولات و ترکیب نیروهای سیاسی در داخل و پیرامون حاکمیت و رابطه آنها با اپوزیسیون اجازه می دهد که از تجربه عدالت انتقالی در این زمینه استفاده کرد.
بحث این نیست که ایا جنایتی اتفاق افتاده است یا نه؟ گمان می کنم در این مورد، در بین بیشتر مخالفان و منتقدان جمهوری اسلامی توافق وجود داشته باشد. مسئله این است که چگونه باید با این جنایتها برخورد کرد؟ و آیا تلاش برای دادخواهی میتواند به توسعه دمکراسی و حقوق بشر کمک نماید؟ من در این مقاله نشان خواهم داد که پاسخی قطعی به این پرسش وجود ندارد.
بغرنجی وضعیت این است که به دلیل سرکوبهای گسترده دهه شصت و تداوم آن تا امروز و ضعفهای ساختاری اپوزیسیون، نیروی سیاسی تاثیر گذاری در خارج از حکومت وجود ندارد. صحنه سیاسی کشور، عملا، به میدانی برای رقابتهای جناحهای مختلف حکومت تبدیل شده است. جناحهای حکومتی هم مانع و هم موتور تحولات در جامعه هستند.
از جمله اصلاح طلبان حکومتی (خط امامی های دهه شصت) که گویا با تجدید نظر در نگرش خود، به این نتیجه رسیده اند که برای نجات جمهوری اسلامی، لازم است فضای سیاسی جامعه باز شود.
آنها در دهه شصت، با پشتیبانی آیت الله خمینی دست بالا را در تمام شاخه های حکومت داشتند. به طور مشخص مهمترین مقامات قضائی در اختیار این نیروها بود (آیت الله موسوی اردبیلی، صانعی، خوئینی ها و موسوی تبریزی). آنان مسئولیتی جدی در تمام خشونت ها و اعدام های دهه شصت بر عهده دارن.
فعالان سیاسی، مدنی و حقوق بشر، پیش از آنکه انتقال به دمکراسی شروع شده باشد، در مقابل این سئوال قرار گرفته اند که چگونه می توان با نیروهائی که نقشی جدی در جنایت داشته اند، برای توسعه دمکراسی و حقوق بشر همراه و هم پیمان شد؟ آیا پرداختن به وقایع دهه شصت، به مصلحت است؟ پاسخهای متفاوتی به این پرسش وجود دارند.
بیشتر اصلاح طلبان در این مورد هم نظر هستند: که چرا باید به وقایعی که سی و چند سال پیش و یا ۲۵ سال پیش اتفاق افتاده است، رسیدگی شود؟ آیت الله خمینی که تا سال ۶۸ رهبر بلامنازع بود، فوت کرده است و بسیاری از مسئولین حکومتی آن دوره، امروزه مدعی هستند که به دمکراسی و حقوق بشر باور دارند.
پس چرا نباید از فراموشی ملی دفاع کرد؟ آنان می پرسند؛ دانستن حقیقت آن خشونت ها چه کمکی به ما در ساختن ایرانی دمکراتیک و سعادتمند خواهد کرد؟
آنان در پاسخ به این ادعا که فراموش کردن آن جنایت ها می تواند تکرار چنان فجایعی را تسهیل کند، می گویند تجربه تاریخی نشان داده است که کشورهائی مانند اسپانیا و ایرلند، بدون پرداختن به جنایتهای دوران فرانکو و یا سرکوبهای انگلیس در ایرلند شمالی، توانسته اند گذشته خود را پشت سر بگذارند. چرا تکرار چنین تجربه ای در ایران میسر نیست؟
چرا باید با طرح چنین مسائلی، موقعیت اصلاح طلبان حکومتی (و به تازگی اکبر هاشمی رفسنجانی و نزدیکان وی) در منازعات داخل حکومت را تضعیف کرد؟ آنها هم در شرایطی که این گروه ها می توانند ایران را از یک فاجعه نجات دهند. نجات ایران، ارزش آنرا دارد که گذشته را به فراموشی بسپاریم.
علاوه بر آن فرهنگ غالب و شرایط یک دولت نوپای انقلابی، وقوع چنین خشونتهائی را توجیه می کند.
بر اساس آن فرهنگ، وقتی مخالفان اسلحه دست گرفته اند، وظیفه دولت انقلابی بود که به "شهر آشوب" مجاهدین خلق به هر قیمتی خاتمه دهد (سعید حجاریان)، پس به عوض پرداختن به افراد، آن فرهنگ را نقد کنیم.
عباس عبدی می گوید که پرداختن به این زخمهای کهنه تنها می تواند کینه ها را دوباره شعله ور کند و به مصلحت است که آنرا فراموش کنیم. و حتی اگر بخواهیم به آن فجایع بپردازیم، همه در آن مسئول هستند و لازم است یک توبه ملی انجام شود (علوی تبار).
همچنین، درخواست مجازات مسئولین آن جنایتها، خود می تواند تکرار وقایع مشابه را سبب شود. به عوض آن چرا نباید بستگان اعدام شدگان را به بخشش دعوت کرد؟
بخشش خطا کاران میتواند، به آشتی میان گروه هائی که به شدت با یکدیگر دشمنی می کنند خاتمه دهد. بگذار حقیقت را جستجو کنیم و به عوض درخواست مجازات مجرمان، آنان را مورد بخشش قرار دهیم. بدین ترتیب جامعه می تواند از چرخه خشونت خارج شده و به سمت بهروزی قدم بردارد. (تقی رحمانی)
در مقابل، گروهی از مخالفان جمهوری اسلامی که سرنگونی آنرا پی می گیرند، می پرسند؛ مگر می توان انتظار داشت دولتی که تبعیض و جنایت در آن نهادینه شده است و تقریبا تمام مسئولان آن مستقیم و غیر مستقیم در انجام چنان فجایع هولناکی دخالت داشته اند، بتواند دمکراسی و حقوق بشر را در جامعه توسعه دهد؟
از نظر این گروه، تنها راه برای جلوگیری از تکرار این جنایتها، خاتمه دادن به حیات جمهوری اسلامی است. از نظر این گروه ها جمهوری اسلامی در بحران می تواند تداوم خود را تضمین نماید. و تنها با سرنگونی این رژیم است که می توان به این بحرانها خاتمه داد و یک دولت با ثبات در ایران به وجود آورد.
علاوه بر آن، در سی و چند سال گذشته، هر چند اکثریت بسیار بزرگی از بستگان قربانیان به سکوت وادار شده اند، اما جمعی از آنان (مادران و خانواده های خاوران، بستگان قربانیان قتلهای سیاسی پائیز ۷۷، بستگان قربانیان جنبش سبز و مادران پارک لاله) برای دانستن حقیقت آنچه بر عزیزانشان گذشته است، برگزاری آزادانه مراسم بزرگداشت (از جمله بزرگداشت قربانیان اعدام وسیع زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷)، دسترسی به دادگاه عادلانه و اعاده حیثیت از کشته شدگان، به این معنی که دولت قبول نماید که کشته شدگان قربانی یک جنایت دولتی شده اند، تلاش کرده اند.
در سی و چند سال گذشته قربانیان و بستگان آنان تلاشهای قابل توجهی برای شکل گیری یک گفتمان مستقل دادخواهی انجام داده اند. هر چند به دلایل متعدد از جمله فشارهای حکومت و بی توجهی فعالان حقوق بشر به جنبش دادخواهی، دستاوردهای چنین تلاشهائی محدود بوده است.
آنان می گویند که جنبش دادخواهی با در گیر کردن شهروندان در گفتگو درباره حقوقشان، با بسیج آنان برای دفاع از حقوق شهروندی قربانیان نقض حقوق بشر، با تشویق آنان برای مراجعه به مسئولین حکومتی و پرسش درباره جنایتهای دولتی، مخالفت با مصونیت از مجازات و تلاش برای کشف حقیقت و به وجود آوردن حافظه ای جمعی که بیشتر در جهت دفاع از حقوق قربانیان باشد، به شکلی موثر به توسعه حقوق بشر و دمکراسی کمک می نماید.
گفتمان مستقل دادخواهی و تلاشها برای حقیقت و عدالت در چنین فضای ملتهب و دشواری شکل گرفته و به حیات خود ادامه داده است. هر چند این تلاشها در ایران بر خلاف بسیاری از کشورها، از حمایت بخش مهمی از فعالان حقوق بشر محروم بوده است.
اما فعالان مدنی و سیاسی در تجربیات خود، همیشه با این سئوال روبرو شده اند که با "جنایتهای جمهوری اسلامی" چه باید کرد؟ زمانی که قتلهای سیاسی پائیز ۷۷ اتفاق افتاد و بخش قابل توجه ای از جامعه در بزرگداشت قربانیان آن و نکوهش سیستمی که وقوع چنین جنایاتی را ممکن می کند، به خیابانها آمدند، زمانی که دانشجویان در ۱۸ تیر ۷۸، در خانه خود مورد تهاجم چماقداران حکومتی و ماموران نظامی و انتظامی قرار گرفتند و مهمتر از همه، زمانی که جنبش سبز جمهوری اسلامی را با چالشی جدی روبرو کرد و صدها هزار شهروند معترض برای دفاع از حق شهروندی خود، به خیابانها آمدند و بیرحمانه سرکوب شدند، این پرسش در ذهن بسیاری زنده شد که آیا بی توجهی به فجایع دهه شصت، یکی از علل تکرار این وضع نبوده است؟ زمانی که ساز و کار های معیوب، که وقوع چنین جنایتهائی را ممکن می کند، هنوز بر جای خود قرار دارند و هیچ اصلاح معنی داری در آنها مشاهده نمی شود، چگونه می توان از تکرار آنها جلوگیری کرد؟
گفتگو درباره دادخواهی، مستقیما با فضای سیاسی و مبارزات سیاسی در جامعه در رابطه است. به عنوان مثال اگر جنبش سبز را ثمره اتحاد نانوشته میان بخش رادیکالتر اصلاح طلبان با جوانان در سطح خیابان بدانیم، رویکرد رادیکال این جنبش به تحولات سیاسی و سرکوب بیرحمانه آن، سبب شد که گفتمان دادخواهی جایگاهی ویژه در این جنبش بیابد.
در حالی که اتحاد شکل گرفته در حمایت از حسن روحانی را می توان اتحاد نوشته میان بخش محافظه کار اصلاح طلبان با هاشمی رفسنجانی و علی خامنه ای در نظر گرفت. این اتحاد اثری مستقیم بر گفتمان دادخواهی در کشور خواهد داشت. در چنین اتحادی سخن گفتن از جنایتهای دولتی معنائی نخواهد داشت (انتخاب مصطفی پورمحمدی تاکیدی بر همین نکته است). حتی کشته شدگان جنبش سبز نیز به فراموشی سپرده خواهند شد.
جنبش دادخواهی به شکلی مستقیم و غیر مستقیم متاثر از توازن نیروهای سیاسی در جامعه است، اما تجربه نشان داده است که بستگان قربانیان در مرکز هر جنبش دادخواهی قرار دارند. از همین رو لازم است فعالان جامعه مدنی و حقوق بشر بیش از گذشته برای همراهی با این خانواده ها تلاش کنند.
شکل گیری یک گفتمان مستقل دادخواهی در پیوند با جنبش حقوق بشر، نه تنها باعث رشد جنبش دادخواهی خواهد شد، بلکه به این دلیل که گفتمان دادخواهی بر استیفای حقوق قربانیان و بستگان آن متمرکز است، به گسترش و تعمیق جنبش حقوق بشر یاری خواهد رساند.
وجود چنین همراهی و همیاری، نه تنها اثرات تحولات سیاسی را بر جنبش دادخواهی کاهش خواهد داد، بلکه می تواند بر روند 
تحولات در کشور اثر گذاشته و به توسعه حقوق بشر یاری رساند.



۱۳۹۳ مرداد ۱۲, یکشنبه

کشتار تابستان شصت هفت از دو منظر و چند سئوال؛

 ...مادرم با تلخ کامی می گوید، اگر می دانستیم که دارند بچه هایمان را می کشند

اوایل مرداد است و ملاقات ها در زندان گوهر دشت قطع شده است. هیچ کس ملاقات ندارد. مادر و پدرم نیز پشت در زندان هستند و با خانواده های دیگر در مورد این حادثه صحبت می کنند. همه نگران هستند. چند ساعتی پشت دیوار زندان باقی می مانند و اصرار می کنند که بدانند چه شده است. کسی پاسخ گو نیست. همه خانواده ها نگران هستند.
مادر و پدرم به خانه بر می گردند. مادرم، با تلفن با خانواده های زندانیان در بندهای دیگر تماس می گیرند. هیچ کس ملاقات نداشته است. قطع ملاقاتها ادامه پیدا می کند. زمان به سرعت می گذرد. نیمه دوم مرداد است. مادر و پدرم دوباره به گوهردشت می روند. هنوز هیچ کس ملاقات ندارد. خانواده ها بسیار نگران هستند. شایعه اعدام های گسترده بالا گرفته است. مادران با هم قرار می گذارند که مسئله را پیگیری کنند. هر چند باور نمی کنند که اعدام جمعی در میان است. تصور این است که به دلیل حمله مجاهدین در غرب کشور و یا به دلیل قبول قطع نامه خاتمه جنگ، فشارها بر زندانیان افزایش یافته است. خانواده ها با هم قرا ر می گذارند که به قم بروند. شاید اقای منتظری که قائم مقام رهبری است، و نسبت به وضعیت زندانیان حساسیت دارد، به مشکل آنان رسیدگی کند. هر چند آنان پیش از آن هم بارها به دفتر ایشان مراجعه کرده بودند و پاسخی نشنیده بودند (در اواسط دهه شصت، برخی از بستگان زندانیان سیاسی توانسته بودند از طریق ایشان بستگان خود را از اعدام نجات دهند).
صبح خیلی زود مادرم از کرج راه می افتد، تا به موقع به محل قرار با مادران در تهران برسد. در ترمینال جنوب، مینی بوسی را کرایه می کنند. هر کدام غذای مختصری برداشته اند. به همراه مادران دیگر به منزل اقای منتظری که به شدت مراقبت می شود می رسند. به یکی از مسئولین دفتر نگرانی هایشان را از قطع ملاقاتها طرح می کنند و می گویند که آمده اند که با آقای منتظری دیدار کنند. می گوید که منتظر باشید. پس از چند ساعت انتظار، و در حالی که پاسدار دم در خانه اقای منتظری آنان را مسخره می کند، یکی از مسئولین دفتر  بیرون می اید و می گوید که آقا نمی توانند آنها را به حضور بپذیرند، بهانه ای می اورد، هیچ احترام و یا همدردی دیده نمی شود. چیزی تغییر نکرده است. دفعات قبل هم همین بوده است. دفعات قبل هم کسی در دفتر آقای منتظری پاسخگو آنان نبود. مادرم و مادران، خسته و درمانده و تحقیر شده از در منزل آقای منتظری باز می گردند.
کار مادرم این شده است که صبحها یا به در زندان گوهردشت برود و از مسئولان زندانها از وضعیت برادرانم، محمود و محمد علی جویا شود و یا با مادران به دفاتر دولتی مراجعه کنند، تا مگر خبری از وضعیت زندانها به دست آورند. خبرهائی که از اعدامها در داخل زندانها شنیده می شود، همه را بی نهایت نگران کرده است.
باز هم قرار می گذارند که به قم بروند. داستان، شبیه همان بار اول است. کسی در دفتر آقای منتظری پاسخ گو نیست. تنها این بار، پس از ساعتها انتظار در مقابل خانه آقای منتظری، به مادران می گویند که از آقای منتظری کاری ساخته نیست و آقا خیلی زیر فشار هستند. مادران باز بی آنکه خبری از وضعیت بچه هایشان به دست آورده باشند، خسته و تحقیر شده به خانه ها باز می گردند. مادران نمی فهمند، اینکه آقا زیر فشار هستند، چه ربطی به موضوع عزیزانشان دارد. ما جوانترها هم چیزی نمی فهمیدیم.
در تمام تابستان و اوایل پائیز، همه مقامات حکومتی، به سکوت وفادار باقی ماندند. خانواده ها در بی خبری کامل، نمی توانستند باور کنند که دارند عزیزانشان را قتل عام می کنند. مگر می شود، دست به چنین جنایت هولناکی زد؟ مگر می شود چنین جنایتی در جریان باشد و همه سکوت کرده باشند؟ به همه جا سر زده بودند، دفتر نخست وزیری، مجلس، اداره زندانها، شورایعالی قضائی و خلاصه هر جا که به فکرشان می رسید.
مادرم با تلخ کامی می گوید، اگر می دانستیم که دارند بچه هایمان را می کشند ...
*********************************
بنا بر اظهارات آقای منتظری، در پنج شنبه، ششم مرداد 67، فرمان آیت الله خمینی مبنی بر قتل عام زندانیان سیاسی وابسته به سازمان مجاهدین خلق، صادر می شود. دو روز بعد یکی از قضات، فرمان آقای خمینی را به رویت ایت الله منتظری می رساند و آقای منتظری، در نامه ای مورخ نهم مرداد ماه می گویند "اعدام بازداشت شدگان حادثه اخیر [منظور عملیات مرصاد- از من] را ملت و جامعه پذیرا است و ظاهرا اثر سوئی ندارد ولی اعدام موجودین سابق در زندانها" قابل قبول نیست (خاطرات آیت الله منتظری- ص 521). ایشان در نامه ای دیگر در تاریخ 13 مرداد به نحوه اجرای فرمان آقای خمینی اعتراض می کنند و پس از شرح شکوائیه یکی از قضات خوزستان که از نحوه اجرای حکم نگران است، متذکر می شوند که تذکر این موارد را وظیفه شرعی خود می دانند. تا این زمان هنوز بستگان ما به دفتر ایشان مراجعه نکرده اند. پاسخ مورخ 15 مرداد آقای خمینی به نامه دوم ایت الله منتظری (آقای احمد خمینی پاسخ پدرش را نقل می کند، آقای خمینی حتی خودشان پاسخ مستقیم نمی دهند) تکاندهنده است:
نامه دوم جنابعالی موجب تعجب شد. شما فرد مذکور را بگوئید بیاید تهران تا مسائلش را بگوید و مطمئن باشید و باشد که مساله محرمانه می ماند. شما که می دانید من نمی خواهم سر سوزنی به بی گناهی ظلم شود. ولی دید شما در مورد ضدانقلاب و بخصوص منافقین را قبول ندارم. مسئولیت شرعی حکم مورد بحث با من است. جنابعالی نگران نباشید. خداوند شر منافقین را از سر همه کوتاه کند. (همانجا- ص 521)
در تاریخ 24 مرداد، آقای منتظری، آقایان نیری، اشراقی و پورمحمدی، اعضای هیئت مرگ  در تهران (منصوب شده از طرف آقای خمینی)، را فرا می خوانند و از آنان می خواهند که لااقل در دهه اول محرم اعدامها را متوقف کنند. آقای نیری در پاسخ به این درخواست می گوید "ما تا الان هفتصد و پنجاه نفر را در تهران اعدام کرده ایم، دویست نفر را هم به عنوان سر موضع از بقیه جدا کرده ایم، کلک اینها را هم بکنیم، بعد هر چه بفرمائید" (همانجا- ص 347).  
شاید این ملاقات همان روزی در جریان بوده است که مادرم و مادران در مقابل خانه آقای منتظری، بیصبرانه منتتظر بودند که خبری از ایشان در مورد وضعیت عزیزانشان بگیرند.
سپس اقای منتظری ادامه می دهند که (احتمالا در اوایل شهریور ماه) گویا فرمانی در مورد کشتار "افراد غیر مذهبی" نیز صادر می شود. آقای خامنه ای این نامه را می بینند و به قم نزد آقای منتظری می رود:
آن زمان ایشان رئیس جمهور بود، به دنبال مراجعه خانواده های آنان ایشان با متصدیان صحبت کرده بود که این چه کاری است که می خواهید بکنید، دست نگهدارید. بعد ایشان آمد قم پیش من با عصبانیت گفت "از امام یک چنین نامه ای گرفته اند و می خواهند اینها را تند تند اعدام کنند"، گفتم "چطور شما الان برای کمونیستها به این فکر افتاده اید؟ چرا راجع به نامه ایشان در رابطه با منافقین چیزی نگفتید؟" گفتند "مگر امام برای مذهبی ها هم چیزی نوشته؟" گفتم "پس شما کجای قضیه هستید. دو روز بعد از نوشته شدن، آن نامه به دست من رسید و این مسائل گذشته است، شما که رئیس جمهور این مملکت هستید چطور حبر ندارید؟" حالا نمی دانم ایشان واقعا خبر نداشت یا پیش من این صحبتها را می کرد. (همانجا- ص 347)
سپس آقای منتظری به مسئله افشای نامه ایشان در اعتراض به فرمان آقای خمینی می پردازد و به این نکته اشاره می کنند که نمی دانند که چه دستهائی در کار بود که نامه آقای منتظری به بی بی سی برسد و در نوروز 68 از این رادیو پخش شود و سپس داستانهای عزل ایشان از قائم مقامی رهبری شروع شود. ایشان افشای این نامه را به "غائله برکناری" خود مربوط می دانند.
نکته مهم این است، که خاطرات آقای منتظری نشان می دهد که تقریبا از همان ابتدا روشن بود که تلاشهای ایشان با شکست روبروست. کسی به اعتراض های ایشان توجهی ندارد. راه های توقف کشتار از طریق نوشتن نامه و یا احضار مسئولین همه مسدود است. آقای خمینی و نزدیکانش تصمیم گرفته اند که مسئله زندانیان سیاسی را با کشتار آنان حل کنند.
احمد خمینی در رنجنامه خود چنین می نویسد: نامه هاي اخير شما در دفاع از منافقين خيال مي كنيد كار خودتان بوده است بعداً سخنان آقاي مهدي هاشمي را مي آورم كه چگونه اين طيف در طول چند سال كار روي شما موضع شما را به طرف دفاع از منافقين سوق دادند و جنابعالي را به سقوط كا مل پيش حزب الله كشيدند. (رنجنامه احمد خمینی)
*************************************
آنچه در بالا ترسیم کردم، یک لحظه تاریخی مشخص، تابستان 67، از دو منظر است.
از نظر جمعی از مادران (مادر من هم یکی از آنان) که در تابستان 67، در حالی که فرزندانشان در زندان سلاخی می شدند، دوبار به دفتر آیت الله منتظری مراجعه کردند، هیچ تفاوتی میان آقای منتظری و دیگر مسئولان جمهوری اسلامی وجود نداشت. مراجعات مکرر آنان به دفتر آیت الله منتظری، بی ثمر بود. هیچ خبری از کشتار به آنان داده نمی شود. آنان در بی خبری مطلق نگاهداشته شدند.
در همان حال، از نظر آیت الله خمینی و مسئولان دفتر ایت الله خمینی (از جمله احمد خمینی و نزدیکان ایشان)، آیت الله منتظری، که با نوشتن دو نامه به ایت الله خمینی، اعتراض به آیت الله موسوی اردبیلی و احضار اعضای هیئت مرگ، تلاش می کند این کشتار را متوقف کند (و به احتمال زیاد اعتراض آیت الله منتظری و برخی از مسئولین سبب توقف کشتار "غیر مذهبی ها" در شهرستانها می شود)، خائن است. این موقعیت دوگانه را چگونه میتوان توضیح داد؟
علاوه بر آن، اگر این منظر را به کل مسئولان جمهوری اسلامی در آن زمان گسترش دهیم، به نظر می رسد بخشی مهمی از مسئولان جمهوری اسلامی، از صدور دستور قتل عام زندانیان سیاسی توسط ایت الله خمینی مطلع نبوده اند (اینکه این حکم توسط یکی از قضات به آقای منتظری داده می شود، میتواند موید چنین فرضی باشد) ولی به تدریج خبرها منتشر می شود. تعدادی از مسئولین، در ابتدا، با آن موافقتی نداشتند (میتوانیم فرض کنیم که مخالفت و اعتراض آقای خامنه ای، تنها نمونه ای از آن است). اما همه آنان از جمله آیت الله منتظری، ترجیح می دهند که موضوع را علنی نکنند و جامعه را از جنایتی که در جریان است مطلع نکنند (شاید با این تصور که با اعتراض و نفوذ خود بتوانند به این کشتار خاتمه دهند و یا علنی کردن این جنایت، مخالفت علنی با رهبر انقلاب است و خلاف مصالح نظام). آقای منتظری افشای نامه های اعتراضی خود به آقای خمینی را بخشی از توطئه مخالفانش برای اجرائی کردن "غائله برکناری" می دانند. علاوه بر آن این نکته مهم است که حتی آندسته از مسئولان که در جریان قتل عام و یا پس از آن از وقوع چنین جنایت هولناکی مطلع می شوند، (جز ایت الله منتظری که از مقام قائم مقامی رهبری بر کنار می شوند و عملا از حکومت رانده می شوند) برای حفظ کیان اسلام و جمهوری اسلامی، به توجیه گر آن و حتی (زمانی که لازم است) به مبلغان چنین جنایت هولناکی تبدیل می شوند.
*********************************
بدون شک اعتراض آقای منتظری به کشتار بزرگ زندانیان سیاسی در تابستان 67 و همچنین اعتراضات قبلی ایشان به شرایط زندانهای سیاسی، نمونه ای قابل تقلید برای مسئولین جمهوری اسلامی است. این اعتراضات، ایشان را به شخصیتی قابل احترام در تاریخ سی و چند ساله جمهوری اسلامی تبدیل کرده است.
آقای منتظری، درحالی که شدیدا به فرمان کشتار اعتراض کرده اند، اما از علنی کردن آن پرهیز داشتند. ایا این شیوه از منظر فعالین حقوق بشر قابل توجیه است؟ علاوه بر آن، آیا جهانشمول بودن ارزشها و استانداردهای حقوق بشر (از جمله اینکه نمیتوان اسیر را کشت)، با اندیشه های آقای منتظری همخوان است؟
آیا آقای منتظری و دیگر مسئولانی که از این جنایت مطلع و بدان معترض بودند، به ویژه زمانی که شکست تلاشهایشان برای جلوگیری از این کشتار مشخص شده است و میدانند که برنامه این است که این جنایت در سکوت و بی خبری برگزار شود، وظیفه نداشتند که جامعه و به ویژه بستگان زندانیان سیاسی را از موضوع مطلع کنند؟
جعفر بهکیش
پانزده سپتامبر2001