دیوارهای اوین
برای اولین بار پائیز 56 بود که برای ملاقات برادرم به اوین
رفتم. از اتوبوس پیاده شدم، در ضلع جنوب شرقی چهار راهی که به اوین منتهی می شد،
لوناپارک قرار داشت (سالها بعد، در دوران جمهوری اسلامی، پارکینگ لوناپارک به بخشی
از اوین تبدیل شد). راهی ده اوین-درکه شدم، قبل از رسیدن به ده، راه زندان از آن
جدا می شد، سرازیری تندی در پیش رو داشتم، تا از دره زیبای اوین و نهری دل گشا که
در عمق آن جاری بود بگذرم، اوین در آن سوی دره قرار داشت. مردم عادی و بسیاری از
جوانان، راه ده را در پیش می گرفتند، تا به خانه های خود بروند و یا راهی دره اوین-درکه
شوند برای راهپیمائی و کوه نوردی و لذت بردن از طبیعت زیبای آن.
سمت چپ، درست پیش از آنکه از پلی که بر نهر اوین درکه در
اعماق دره زده بودند بگذرم، رستورانی قرار داشت، با حوضی بزرگ در وسط آن و تختهائی
که در اطراف چیده بودند. در آن روزها این رستوران-قهوه خانه برای من آخرین نشانه
مدنیت بود. در آن سال و تا پیش از انتقال محمود به قصر (احتمالا) در اوایل پائیز
57، بارها در آنجا و یا در قهوه خانه ای که بالای "سرازیری اوین" قرار
داشت نهار خورده بودم.
در آن سالها هنوز سعادت آباد توسعه نیافته بود. هرگز راه
جاده ای که از مقابل اوین می گذشت را پی نگرفته بودم. گویا اوین آخر دنیا بود.
طول دیوارهای اوین در حاشیه این جاده کوتاه بود. در انتهای
دیوار، چند درختی قرار داشت. در زیر آن درختها به انتظار می نشستیم. با خانواده ها
دیگر زندانیان آشنا می شدیم. تعداد از دوستان پشت دیوارهای اوین به دوستان و
عزیزان همیشگی ام تبدیل شدند، مادر لطفی و مادر پرتوئی از آنان بوده و هستند.
ساختن زندان اوین، گویا، در اواخر دهه چهل آغاز شده بود. در
آغاز اوین زندان ساواک بود. چیزی متناسب با مدرنیته ی یک دیکتاتور تازه به دوران
رسیده، در مقایسه با همزادهای پیر آن، کمیته مشترک ضدخرابکاری و یا زندان قصر. برای
اولین ملاقات محمود، چند ساعتی را پشت دیوارهای اوین انتظار کشیدم و پس از آنکه ما
را با "وسایل مدرن" بازرسی کردند، به داخل چادری هدایت شدیم، چادری که
مثلا سالن انتظار بود، برای انکه منتظر شویم که عزیزان مان را برای ملاقات
بیاورند. ملاقات ها در کابین های چوبی که با یک دیوارک یک متری سیمانی و میله های
آهنی به دو قسمت تقسیم شده بود، انجام می شد. همه چیز حکایت می کرد که کسی به این
نکته فکر نکرده بود که زندانی به بزرگی و مدرنی اوین به تجهیزات ملاقات نیز نیاز
دارد. احتمالا فکر می کردند که زندانی در زیر فشار شکنجه و سلول های انفرادی
طولانی مدت و بی خبری باید تسلیم شود. تنها پس از آن است که ملاقات معنی پبدا می
کند و در چنین شرایطی دلیلی برای نگاه داشتن او در زندان وجود ندارد. پس سالن
ملاقات بی معنی است. اما احتمالا روی کار آمدن کارتر در آمریکا، و شاید کشتار چریک
ها در اواخر سال 54 و اوایل 55 و افزایش اعتماد به نفس رژیم برای از میان برداشتن
سازمان های مخالف سیاسی، مسئولان را "متقاعد" کرده بود که به زندانیان
اوین هم ملاقات بدهند. سالن ملاقات کوچک اوین چند ماه بعد آماده شد.
در همان دفعات اول ملاقات، گاه زندانیان معروف نظیر زنده
یاد طالقانی را برای ملاقات به چادر انتظار می آوردند. در یکی از این دفعات بود که
مادرم با آقالی طالقانی روبرو شد. آقای طالقانی به مادرم دلداری می داد و می گفت
که مایه مباهات است که چنین فرزندی را پرورش داده است.
بارها برای ملاقات محمود با دوستانم راهی زندان اوین می
شدم. آنان یا در پشت دیوارهای اوین و یا در قهوه خانه بالای "سرازیری اوین"
به انتظار پایان ملاقات می ماندند، بدون آنکه زیاد نگران این مسئله باشند که این
اقدام آنان میتواند باعث دردسر شود.
******************************
انقلاب دیوارهای اوین را بیش از پیش محدود کرد. در ماه های
پایانی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، سال 57، زندان اوین و دیگر زندان ها بیشتر زندان
ساواکی هائی بود که خود را از چشم مردم پنهان می کردند (این توصیف را از زنده یاد
هبت معینی به عاریت گرفته ام).
پیروزی انقلاب سبب
باز شدن در همه زندان ها شد. نمی دانم چرا علاقه ای نداشتم که برای دیدن اوین و
کمیته مشترک بروم. شاید به این دلیل بود که می دانستم که ماه هاست که این زندان و
بازداشتگاه تخلیه شده اند. شاید هم احساسی ناشناخته به من می گفت که بزودی پایم
دوباره به این زندان ها کشانده خواهد شد.
***************************
از خرداد 60 تا شهریور 67، شکنجه و کشتار در کمیته مشترک،
اوین، قزل حصار و گوهردهشت و دیگر زندان های ایران بیداد می کرد. اما اوین چیزی
فراتر از یک زندان بود. دولت اسلامی برای آنکه سرکوب و ابعاد آنرا برای مردم و به
ویژه مخالفان و منتقدان خود "ملموس" و "قابل فهم" نماید، نیاز
داشت که نمادهائی را برای آن بسازد. اوین یکی از این نمادها و به جرات میتوان گفت،
مهمترین نماد "سیاست خشونت" در جمهوری اسلامی بود.
برای آنکه "شهر اشوب" (عبارتی از سعید حجاریان،
از مهمترین مسئولین امنیتی آن سالها) پس از خرداد 60 را جمع و جور کنند، لازم بود
خشونت و بیرحمی سازمان یافته و گسترده در زندانها جریان داشته باشد، اما مهمتر این
بود که وحشت از بیرحمی جمهوری اسلامی با مخالفانش بر تمام ایران سایه بیاندازد.
بنا بود زندان سیاسی در جمهوری اسلامی به نماد "اشداء من الکفار" تبدیل
شود و برای اینکار چه کسانی بهتر از اسدالله لاجوردی و هم پاللکی هایش میتوانستند
باشند؟ نه تنها به آنان اختیار تام داده شد که زندانیان بی پناه را بدرند، بلکه
این بی رحمی و خشونت افسار گسیخته تشویق و در رسانه ها با بی شرمی آنرا در منظر
عمومی قرار می دادند.
زمانی که لاجوردی با افتخار می گفت که بسیاری از زندانیان
وقتی از سرازیری اوین رد می شوند "توبه" می کنند، وضعیت را به درستی
توضیح نداده بود. او از چنان تیز هوشی ای برخوردار نبود که دریابد که سیاست گذاران
جمهوری اسلامی و مهمترین مسئولین امنیتی آن سالها، دست او را باز گذاشته اند تا
سایه وحشت بر سراسر این "مرز پرگهر" پراکنده شود و آوازه بیرحمی های
اوین، بسیاری را پیش از بازداشت به "توبه" وادار کند. سیاستگذاران و
مجریان اصلی آن در مجلس، حزب جمهوری اسلامی، نخست وزیری و اطلاعات سپاه می دانستند
که برای به اجرا گذاشتن سیاست خشونت، به انسانهای بیرحمی نظیر لاجوردی نیاز دارند
و وقتی دیگر لاجوردی را نیاز نداشته باشند، دست او را از "اوین" کوتاه
خواهند کرد.
اوین در زبان مردم نیز نقش خود را بر اساس نیاز حاکمان بازی
می کرد و می کند: "با این کارهات سر از اوین در می آوری" یا "اخر
گذارت به اوین می افتد" و بسیاری عبارت های مشابه، که نشان می دهد که "زندان
اوین" از یک اسم خاص به یک اسم عام برای خشونت و بیرحمی دولتی، زندان و شکنجه
تبدیل شده است.
****************************
چند روزی به عید نوروز سال 63 پس از حدود دویست روز بازداشت
تحت شکنجه در بند 3000 اوین (کمیته مشترک ضد خرابکاری) به اوین منتقل و سه روز اول
را در بند 209، بندی که شعبه های بازجوئی، بساط شکنجه و سلول های انفرادی قدیمی
قرار داشتند، نگاه داشته شدم. سپس به بند یک آموزشگاه منتقل شدم (این اسم ها چه
مناسب انتخاب شده اند، شاید بتوان مدعی شد که سیستم آموزشی ایده آل جمهوری اسلامی
برای اولین بار در اوین و دیگر زندان ها پیاده و سپس به همه جامعه بسط داده شد).
اولین ملاقاتم پس از بازداشت در شهریور 62، در اوایل سال 63
بود، سالن ملاقات کوچک اوین را از سالهای پیش از انقلاب به خوبی به یاد داشتم، اما
سالن ملاقات جدید الاحداث، تعداد زیادی تلفن داشت، که میباید، امکان ملاقات دو
هفته یکبار چندین هزار زندانی را فراهم آورد. کاملا واضح بود که زندان اوین با "تلاش
مجدانه" مسئولین توسعه ای باور نکردنی یافته بود. از سال شصت پارکینگ لونا
پارک را، احتمالا برای ممانعت از ازدحام و حضور خانواده ها در مقابل در زندان، به
محل تسلیم مدارک برای ملاقات و برای اعلام خبرهای شوم انتخاب کرده بودند.
پس از چند ماهی به بند سه آموزشگاه منتقل و در اوایل آذر
همان سال، بدون آنکه اتهام مشخصی داشته و به دادگاه رفته باشم، و پس از انجام
مصاحبه ای کوتاه در حسینیه اوین، که در آن زمان شرط آزادی از اوین بود، آزاد شدم (شرح بازداشت و چگونگی آزادیم را در جائی دیگر نوشته ام).
اما با آزادیم، رابطه من و خانواده ام نیز همانند بسیاری از
فعالین سیاسی و مدنی با "اوین"، یا همان سیستم سرکوب دولتی، تداوم یافت.
تا سال 64 که هنوز محمود، محسن و محمد علی در زندان اوین نگاهداشته می شدند، هر دو
هفته یکبار به همراه پدر و مادرم به اوین می رفتم و چون سنم زیر سی سال بود و تنها
سالی یک بار مجاز به ملاقات عزیزانم بودم، باید در لونا پارک منتظر پدر و مادرم می
ماندم.
آن ساعتهای تنهائی در لونا پارک بسیار دشوار بود، در آن
ساعت های تنهائی، به این نکته فکر می کردم که برخلاف زمان شاه، کسی جسارت آنرا
ندارد تا ما را تا پشت "دیوارهای اوین" همراهی کند. وحشت همه جامعه را
فراگرفته است و ما مجبور هستیم که سرنوشت هراس انگیز عزیزانمان را در پشت در زندان
ها و یا در کنج خانه هایمان، به تنهائی انتظار کشیم.
زمان به کندی می گذشت و پدر و مادرم پس از ساعتی، خسته و
تحقیر شده باز می گشتند.
محسن در اردیبهشت 64، اعدام شد، بدون آنکه حتی فرصت
خداحافظی آخر را به مادر و پدرم و به محسن داده باشند.
در اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد، برای ملاقات محسن به
همراه مادر و پدرم به اوین رفته بودم. گفتند تنها پدرم می تواند برود. به شدت
نگران شدیم. هر چند گمان نمی کردیم که محسن را اعدام کنند، اما وحشت اعدام تمام
وجودمان را فرا گرفته بود. علاوه بر آن نگران بودیم که مبادا پدرم را تحت فشار
بگذارند و آدرس منصوره را از او بخواهند. پس بلافاصله راهی شدم که برای احتیاط هم
شده منصوره را از وضعیت آگاه کنم و بلافاصله به لوناپارک برگشتم. پس از ساعتها
پدرم خسته و پیر شده بازگشت. چیزی به ما نگفت، به خانه برادر بزرگم رفتند، روز بعد
بود که دانستم، خبر اعدام محسن را به او داده اند.
چندی بعد، محمود و محمد علی به زندان گوهردشت (در کرج) منتقل
شدند. کمابیش رابطه من و خانواده با اوین برای چند سالی قطع شد. محمود و محمد علی،
به احتمال زیاد و بنا بر شهادت هم بندیان اشان، در پنجم شهریور 67 در زندان گوهردشت
اعدام شدند.
در اوایل سال 69، در پادگان قصر فیروزه دو به اجبار مشغول
انجام دو سال سربازی بودم، از طرف حفاظت و اطلاعات پادگان به من اطلاع دادند که
باید برای ادای توضیحاتی به اوین بروم. در آن سال چندین بار به اوین رفتم. پرسش ها
در مورد گذشته و حال و چگونگی گذران زندگی و فعالیت های سیاسی و اجتماعی من بود.
در انتها هم برایم روشن نشد که به چه دلیل مرا دوباره احضار کرده بودند.
از آن سال دیگر به داخل زندان اوین نرفتم. اما این رابطه
شوم، تداوم یافت. در اوایل دهه هفتاد، یکی دوبار مادرم را احضار کردند و این زن
زخم دیده را باز هم بیشتر آزار دادند. در همان ایام گذر دیگر اعضای خانواده به
اوین افتاد.
آخرین بار هم همین چند سال قبل بود. منصوره را در اسفند 88
بازداشت کردند. به طور مرتب به اوین زنگ می زدم، بند 209 را می خواستم و اصرار می
کردم که می خواهم با منصوره صحبت کنم. یکی دوبار کسی که تلفن را برمی داشت، با
اصرار من مبنی بر اینکه من ساکن کانادا هستم و حق من است که بتوانم از این راه دور
لااقل برای چند دقیقه ای هم که شده با خواهرم صحبت کنم، رفت و از کس دیگری در
اینمورد پرس و چو کرد. اما در هر بار جواب منفی بود، امکان تماس تلفنی وجود نداشت.
جعفر بهکیش
مهر 1394
به نقل از رادیو زمانه، ارسال در 12 مهر 1394 و منتشر شده
در 26 مهر همان سال با عنوان "دو دهه ملاقات خانوادگی":