ششمین هفته اعتراضات گسترده پس از مرگ مهسا امینی
در بازداشتگاه گشت ارشاد تهران گذشته است. هر چند نشانههایی از جمله تغییر در
احساسات مردم (مانند فرو ریختن ترس در میان بخش قابل توجهی از مردم و احساس رضایت
از مشارکت در این جنبش) و تبدیل شدن همراهی یا مخالفت با این جنبش به یک مسئله
هویتی (به واکنش سلبریتیها و برخی از رسانهها نگاه کنید) بر در جریان بودن یک انقلاب
دلالت میکنند، اما برای من که دستی از دور بر آتش دارم و حوادث ایران را تنها با
کسب اطلاعات از اینترنت و رسانهها و مشاهده دیگران دنبال میکنم، دشوار است در
این مورد قضاوتی داشته باشم از این رو کسانی را که در ایران هستند بیشتر شایسته
قضاوت در این مورد میدانم. اما گمان میکنم که شواهد کافی در دست است که ادعا کنم
ایران پس از این جنبش، نتیجهاش هر چه باشد، دیگر شبیه ایران پیش از آن نخواهد
بود.
***********
پس از سرکوبهای دهه شصت که همه صداهای منتقد و مخالف
را به بیرحمانهترین شکل خاموش کردند، در دهه هفتاد جنبشی که خواستار از میان
برداشتن تبعیض بر علیه زنان بود به یکی از مهمترین چالشهای جمهوری اسلامی بدل شد.
این جنبش که با همت فعالان سکولار در داخل کشور سازمان یافته بود با ابتکاراتی
مانند جنبش یک ملیون امضا گسترده شد. اگر در دهه هفتاد و اوایل دهه هشتاد امکان
یک همزیستی میان فعالان جنبش زنان و برخی از زنان اصلاحطلب دولتی متصور بود،
کمپینهای شکلگرفته در دهه نود نشان از آن داشت که جنبش زنان این تصور را بهتدریج
به کناری گذاشته است.
اما در کنار این جنبش ، مبارزه بسیار مهم دیگری در
کف خیابان در جریان بود که در بسیاری موارد نادیده گرفته میشد. زنانی که به حجاب
اجباری تن نمیدادند و به هزار طریق تلاش میکردند که نارضایتی و عدم تمکین خود را
نشان دهند. گشت ارشاد رژیم برای سرکوب این نافرمانی مدنی تاسیس شده بود. بسیاری از
زنان جوان در زندگی روزمره خود با این گشت برخورد داشته، تحقیر، شکنجه و حتی
محاکمه و مجازات شدهاند. برخی کمپینها از جمله آزادیهای یواشکی، که با انتشار
این نافرمانی خود دیگر یواشکی بودن آنرا انکار میکردند ادامه این جنبش بود.
سپس اعتراض مدنی زنان به حجاب اجباری با اقدامات دختران
انقلاب که روسری خود را برداشتند و به مانند پرچمی آنرا به نشانه یکی از برجستهترین
نمادهای نافرمانی مدنی آشکار برافراشتند، وارد مرحلهای شد که رابطه میان این جنبش
و تمام بخشهای حکومت (از جمله اصلاحطلبان و تکنوکراتهای حکومتی) از میان رفت. جنبش
مخالفت با حجاب اجباری که در نهاد خود مخالفت با همه نوع تبعیض جنسیتی را حمل میکرد
از همان ابتدا بسیار رادیکال و عمیقا ساختار شکن بود و در عمل به یک جنبش رادیکال
برای تغییر حکومت تبدیل شد. چه کسی میتوانست جمهوری اسلامی بدون حجاب اجباری را
تصور کند؟ همانگونه که تصور جمهوری اسلامی بدون زندانی سیاسی و عقیدتی ناممکن است.
این جنبش در روز خاکسپاری مهسا امینی به یکباره به
پیشتاز جنبشی عمومی برای تغییر حکومت تبدیل شد. شعار زن-زندگی-آزادی که در مراسم
خاکسپاری مهسا سر داده شد به یکباره به شعار جنبش ایرانیان در داخل و خارج ایران
بدل گردید.
************
من عمیقا و با تمام رشتههای وجودم با این جنبش
همراه بودهام. بیش از پنج هفته است که با دیدن و خواندن شرح آنچه در ایران میگذرد
اشک از دیدگانم جاری میشود، نه تنها به دلیل غمی که با از دست دادن عزیزانم در
خیابانها بر دلم نشسته است، بلکه اشک شوق و شادی، اشک غرور از اینهمه جسارت نظری
و عملی که در میان جوانان وطنم مشاهده میکنم.
برخی از مطالب منتشر شده برای من اهمیت ویژه ای
داشتهاند. علاوه بر مطالبی که از داخل کشور توسط جوانان تهیه و منتشر میشوند و
بسیاری از آنها نشان از آگاهی عمیق آنان دارد، مصاحبه
صفحه دو بی-بی-سی با سه جوان بیست ساله ساکن
خارج از کشور بسیار جالب توجه بود. احتمالا تا شکلگیری جنبش زن-زندگی-آزادی
بسیاری از ما که پا به سن گذاشتهایم با نگاهی عاقلانه به جوانان میهنمان نگاه میکردیم
(و هنوز هم بسیاری از همنسلان من چنین میکنند) با این گمان که آنچه جوان در آینه
بیند، پیر در خشت خام میبیند. غافل از اینکه قافله سالهاست حرکت کرده است و ما جوانان
دوران انقلاب 57 که میخواستیم جهان را تغییر دهیم حقیقتا از این قافله جا ماندهایم.
نمونههای بدخیم این تصور نادرست را میتوان در بسیاری از چپگرایان، ملیگرایان،
ملی-مذهبیها و اصحاب رسانهای که در دامان رسانههایی که توسط اطلاعاتی-امنیتیهای
روزنامهنگار وابسته به اصلاحطلبان حکومتی در دهههای چهل، پنجاه، شصت و هفتاد رشد
و نمو کردهاند و هنوز جهان را از همان دریچه تنگ نگاه اردوگاه سوسیالیسم، شریعتی و آل
احمد، ناسیونالیسم تنگنظر و بهویژه اصلاحطلبی حکومتی ارزیابی میکنند سراغ گرفت.
آموختههایمان، اگر ارزشی داشته باشند، تنها با
بازبینی در این شرایط و فضای جدید قابل فهم و استفاده است. یکی از بهترین راههای
آن نیز نوشتن صادقانه خاطرات و تجربیات خود است تا جوانان تجربیات ما را بخوانند و
به محک تجربه و آموختههای خود زنند و از آنها استفاده کنند.
**************
در این روزها تلاش کردهام روایتهای بسیاری را
بخوانم و بشنوم با این تصور که اگر بخواهم تصویری واقعیتر از آنچه میگذرد به دست
آورم و از آن بیاموزم، تنها با خواندن، شنیدن و دیدن بیشتر و بیشتر این روایتها عملی خواهد شد. گاه اندوه تمام وجودم را فرا میگیرد،
در بسیاری موارد آنجا که راوی از سخن باز میایستد و دیگر یارای ادامه روایت را
ندارد و غمی سنگین راه گلوی او را میبندد و شاید هراسان است از بازگو کردن واقعیتهای
هولناکی که تجربه کرده است، من یکباره گویا به خود میآیم و تلاش میکنم که روایت
ناگفته را برای خود مجسم کنم. یکی از این روایتهای تکاندهنده روایت شهره بیات از
حجاب از سر برداشتنش در برنامه چند
شنبه با سینا جمعه 29 مهر 1401 بود (به نظرم رسید
مجریان این برنامه خود درکی روشن از عمق درد شهره بیات نداشتند).
شهره بیات، شطرنجباز برجسته و تنها داور بینالمللی
زن اسیا، در دی 1398 در مسابقات جهانی شطرنج داور بود به دلیل عقب بودن روسریش از
طرف رئیس فدارسیون تهدید شده بود. اما فردای آنروز او با عقبتر بردن روسری خود به
این تهدیدها تن نداده بود. سپس حیرتزده مطلع میشود که رسانههای دولتی برای او
خط و نشان کشیدهاند. رئیس فدارسیون هم در تلاش بود که او را به عذرخواهی (اعتراف)
اجباری وادار کند. او که از این فشارها و تهدیدها جان به لبش رسیده بود روایت میکند:
مسلمه که نمیتونستم عذرخواهی کنم، چون هر کسی
برای خودش یک اعتقاداتی داره دیگه، خوب، من اون لحظه نمیتونستم از حجاب دفاع کنم
یا عذرخواهی کنم. اینجوری بود که آن لحظه که من اینقدر شاکی بودم مثلا پاشدم رفتم
پائین چون با بچهها قرار داشتیم که توی رستوران مثلا شام بخوریم بعد من رفتم بهاشان
گفتم که اینجوری شده ..." (از
42:55 تا 43:20)
در اینجا بغض گلوی شهره بیات را میگیرد و از صحبت
باز میماند و ما نمیدانیم که در آن لحظه چه گذشته است. اما میتوانیم حدس بزنیم.
شاید بچهها که دوست او بودند خودشان را جمعکرده بودند، نگران از اینکه نکند
نافرمانی شهره دامن آنان را نیز بگیرد. یا شاید به او گفته بودند که شهره تو به یک
راه بدون بازگشت رفتهای و دیگر نمیتوانی به ایران بازگردی، یا ... و ما اینجا بغض
و قطع شدن روایت شهره را با اتکا به تجربیات خود معنی میکنیم.
جنبشهای اجتماعی بزرگ یا کوچک صحنه رویارویی
روایتها نیز هست و اینکه کدام روایت برای ساختن آینده ایران به کار گرفته خواهد
شد. اینک روایت سرکوبشدگان بیش از هر زمانی شنیده و باور میشود. اینک بیش از هر
زمانی روایت حکومت مورد تردید قرار گرفته است.
*************
تظاهرات سراسری خارج از کشور شنبه نهم مهر 1401 به
دعوت حامد اسماعیلیون، سخنگوی انجمن خانوادههای قربانیان پرواز PS752 که در دی 1398 توسط موشکهای سپاه سرنگون
شد، شکل گرفت. حامد اسماعیلیون و انجمن خانوادههای پرواز PS752 در سازماندهی تظاهرات 30 مهر نیز نقشی اصلی
داشتند. گفته میشود که تعدادی از اعضای خانواده قربانیان این پرواز دست در دست هم
در صف اول تظاهرات برلین حضور داشتند (شاید رویای من نیز این باشد که در صف اول
این تظاهرات نمایندگان همه قربانیان جنایتهای دولتی باشند). حامد اسماعیلیون که
همسر و دخترش را در سرنگونی هواپیمای اوکراینی از دست داده است و میهن روستا از
خانوادههای اعدام شدگان تابستان 1367 از جمله سخنرانان تظاهرات بزرگ برلین بودند.
به گمان من حضور این افراد در صف مقدم این جنبش در
خارج از کشور از اهمیتی بسیار زیاد برخوردار است. من که در انقلاب 1357 فعالانه
مشارکت داشتم و شاهد بودم که چگونه میتوانیم ما نیز مرتکب جنایتهای هولناک شویم،
از گسترش خشونتهای وحشتناک هراسان هستم. به یاد بیاوریم که انقلاب 1357 با
عبدالکریم لاهیجی، مهمترین فعال حقوق بشر ایرانی، چنان کرده بود که او که تمام عمر
حرفهای خود را برای پایان دادن به محاکمات ناعادلانه و دفاع از حقوق بشر صرف کرده
بود اعلام میکند که "تمام
جنایات انجام شده توسط عوامل رژیم گذشته محکومیت اعدام دارد."
(کیهان
5 بهمن 1357- ص 8) در اینجاست که لازم بود همه
ما از وحشت عطای این انقلاب را به لقای آن ببخشیم. اما همه ما (تقریبا همه ما) مشتها
را گره کردیم و نه تنها از دادگاههای انقلاب خمینی برای اعدام مسئولان حکومتی
حمایت کردیم بلکه برخی حتی خواستار گسترش دامنه آن شدیم و از خمینی و دیگر مسئولان
جمهوری اسلامی برای سرکوب قاطعانه ضد انقلاب و صدور احکام غیرعادلانه در دادگاههای
انقلاب حمایت کردیم و فراموش کردیم که یکی از اهداف انقلابهای ایران و شاید
مهمترین آنها، از مشروطه تا 1357، تاسیس عدالتخانه برای پایان دادن به محاکمات
غیرعادلانه بود.
جنبش دادخواهی ایرانیان در دوران جمهوری اسلامی با
این واقعیت هولناک روبرو شد که هنوز پس از هفتاد سال از جنبش مشروطه عدالتخانه
آرزویی دور دستها به نظر میرسد. اما غالب اقدامات، گفتهها و نوشتههای فعالان
جنبش دادخواهی موید این نکته است که ما آموختهایم برای آنکه نام کشتهشدگانمان
برای همیشه زنده بماند لازم است که تلاش کنیم برای رویارویی با جنایتهای دولتی و
غیر دولتی به شکلی انسانی برخورد کنیم. در زمانی که گاه شنیده میشود که طنابهای
دار آویخته از تیرهای چراغبرق یا درختان ولیعصر منتظر گردن مسئولان و آخوندها
هستند، میتوانیم اهمیت سخنان
میهن روستا در
تظاهرات برلین را بفهمیم آنجا که میگوید:
ما نه میبخشیم
و نه فراموش میکنیم، اما خواهان انتقام نیستیم. امروز دادخواهیم در جستجوی حقیقت
و اجرای عدالت از راه برگزاری دادگاههای صالح و محاکمه قانونمدار آمران و عاملان
این کشتارها. (از
4:19 تا 4:50)
یا آنجا که حامد
اسماعیلیون میگوید:
همه ما رویایی داریم، در این رویا زندانیان در سه
دقیقه محاکمه و اعدام نمیشوند، در این رویا دژخیمان تسمه به گردن نویسنده و شاعر
نمیاندازند، در این رویا کسی جرات نمیکند اقلیتها را سرکوب کند، کسی جرات نمیکند
کارگری را به جرم نوشتن یا اعتصاب زندانی کند و زیر شکنجه بکشد، در این رویا
معلمان و کارگران و سینماگران و فعالان مدنی در زندان نیستند، در این رویا کسی را
یارای آن نیست که به هواپیمای مسافربری شلیک کند، خبرنگاری را بدزد و یا هزاران
هزار نفر را در خیابان به گلوله ببندد، در این رویا باد در گیسوان زنان خواهد وزید
... ." (از
ابتدا تا 1:11)
شاید من یا شما با این یا آن خواسته و این یا آن
رویکرد برخی از فعالان جنبش دادخواهی همراه نباشیم، اما جنبش دادخواهی ایرانیان با
تلاش برای یافتن حقیقت و اجرای عدالت و مخالفت با مجازات اعدام و دیگر مجازاتهای
غیرانسانی در جهت تحقق رویاهای همه قربانیان جنایتهای دولتی اعم از وابستگان رژیم
پهلوی که ناعادلانه محاکمه و محکوم شدند، بستگان قربانیان از اقلیتهای قومی و
مذهبی، مادران و خانوادههای خاوران و دیگر خانوادههای قربانیان کشتارهای دهه شصت
و تابستان 67، خانوادههای قربانیان قتلهای سیاسی زنجیرهای، ترورهای خارج از
کشور، جنبش دانشجویی 1378، جنبش سبز و مادران پارک لاله، دی 1396، ابان 1398،
پرواز PS752 و ... گام
برداشته است. به گمان من جنبش دادخواهی وجدان ملتی است که عمیقا از جنایتهای
دولتی آسیب دیده و در تلاش است تا بر آن نقطه پایانی نهد.