خبر اعدام بچه ها را که در آذر ماه 67 به ما دادند، بی پناهی عمیقی را احساس می کردم. تنها سندی که از اعدام بچه ها به ما داده بودند، ساک آنها بود. هیچ نهادی رسما اعدام ها را اعلام نکرد. برای من و به گمانم برای بسیاری از خانواده ها مهم بود که بدانند در این دنیا کسانی هستند که جنایت انجام شده را به رسمیت می شناسند و به ان اعتراض می کنند؟ گوشهایم را به رادیو می چسباندم که بشنوم خبر این جنایت چگونه در جهان منعکس می شود. انتظار داشتم جهان از جنایت هولناکی که اتفاق افتاده به خروش آید. چنین نبود. برای شنیدن صدای همدردی به ایستگاههای رادیوئی مختلف سر میزدم تا مگر در جائی اسم بستگانم را که اعدام کرده اند را بشنوم.
رادیو زحمتکشان (رادیوی وابسته به فدائیان (اکثریت) و حزب توده) متنی را خواند در مورد خانواده بهکیش و پنجه شاهی، مطلب را ضبط کردم و در یکی از مراسم آنرا پخش کردم. روزی دیگر رادیوی زحمتکشان خاطره ای را از برادرم محمود می خواند، آنرا هم ضبط کردم. گمان می کردم که نویسنده آن مطلب را می شناسم، برایم چه شیرین بود که کسی در یک گوشه ای هنوز ما را به خاطر دارد و دلش به همراه ما از اعدام محمود به درد آمده است.
برایم مهم بود که کسانی خطر می کنند و برای زنده نگاهداشتن خاطره قربانیان، عکس و شرح حال آنان را در نشریات ممنوعه منتشر می کنند. از همین رو بود که با اشتیاق دفترچه ای را که یکی از گروههای هوادار حزب توده ایران تهیه کرده بود را می خواندم. حتی مادر و پدرم که محتاط بودند و گمان می کردند که این قبیل مطالب می تواند برای ما که جوانتر بودیم دردسر ایجاد کند، هم به دیدن و خواندن انها اشتیاق نشان می دادند.
در مراسمی که به مناسبت چهلم و یا اولین عید برگزار کردیم، مطلبی را از کار (اکثریت) خواندم، مطلب بر دلم می نشست و هنوز بخشی از آنرا به خاطر دارم: شهیدان بی کفن در راه، شهیدان بی کفن در خاک، شهیدان زنده پای چوبه دار و سینه دیوار
۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر