چند سال قبل که به کانادا مهاجرت کردم، به این فکر افتادم که با یکی از دوستان دانشگاهی خواهرم زهرا تماس بگیرم। می دانستم که در کالیفرنیا زندگی می کند। روزی به او زنگ زدم، خودم را معرفی کردم، با اشتیاق مرا پذیرفت। از چگونگی مرگ زهرا سئوال کرد। آنچه را که می دانستم برایش نقل کردم. از من تشکر کرد و گفت که دلش می خواسته عاقبت و چگونگی مرگ زهرا را بداند تا بتواند با آن کنار بیاید و آنرا بپذیرد. دیگر دلم نیامد که به او زنگ بزنم، بسیار دلگیر شده بودم که چرا پس از شنیدن چگونگی ماجرا مرگ زهرا را پذیرفت.
از آنروز بارها به این مسئله فکر کرده ام که خانواده های قربانیان اعدامهای سالهای 60 چگونه و در چه شرایطی می توانند مسئله مرگ عزیزانشان را بپذیرند و به زندگی معمولی خود بازگردند؟ از خودم می پرسم چه تفاوتی است میان مرگ محسن که می دانیم در چه تاریخی به قتل رسیده و کجا دفنش کرده اند با زهرا و محمدرضا و محمود و محمد علی که نمیدانم که چگونه به قتل رسیده اند و در کجا دفن شده اند؟ شاید یکی از مهمترین تفاوتهای قتل عام 67 با اعدامهای سالهای قبل همین نکته باشد که نمی دانیم عزیزانمان کی و در کجا به قتل رسیده اند و در کجا دفن شده اند. شاید اگر این حقایق برایمان روشن شود، من نیز بتوانم مانند دوست زهرا بگویم که مرگ آنها را پذیرفته ام؟
به کجا باید رفت؟
پاسخحذفبعد از خاطرههایی که همه هستی من
از آنها ست،
به کجا باید رفت؟
من به هر جا که نظر میبندم،
همه جا چهره تو ست، همه جا خنده تو ست
همه جا خاطره دارم با تو،
بعد از آن خاطره ها،
به کجا باید رفت؟
تو بگو به کجا...