به ما تلفن زده بودند که به کمیته تهران پارس برویم. از خانه امان در کرج تا کمیته تهرانپارس 60-70 کیلومتر راه بود. من همراه مادر و پدرم نرفتم. در خانه منتظر بودیم. ساعتها به سختی می گذشت. وقتی از کمیته برگشتند، تنها دو ساک با خود آورده بودند. دو تا ساک کوجک که برای مسافرت چند روزه هم به سختی جای وسایل مورد نیاز اولیه را دارند. ساکها را به امید یافتن اثری از وصیت نامه و یا دست خطی و یا چیزی که به ما بگوید که در لحظات آخر آنان به چه چیزی فکر می کردند، زیر و رو کردیم. هیچ چیزی پیدا نکردیم. آیا محمود و محمد علی وصیت نامه ای نوشته بودند؟
به یاد ندارم که به پدر و مادرم گفته بودند که مراسم نگیرند। اگر هم گفته بودند، ما توجهی به آن نداشتیم. در خانه باز بود و دوستانی که خبر هولناک قتل عام را شنیده بودند برای همدردی به خانه می آمدند. یادم نیست که مراسم را در چه روزی برگزار کردیم. جمعیت بیش از 150 نفر می شدند. عید اول را هم به همین ترتیب برگزار کردیم. اتوبوسی می گرفتیم که از تهران دوستان را به کرج بیاورد. در تمام مراسمی که برگزار می شد مادرم بی تابی می کرد. حق داشت. او شایسته زندگی شیرینی بود. رنجهای بسیاری کشیده بود تا بچه هایش را به ثمر برساند و جمهوری اسلامی یکی یکی آنها را از او گرفته بود. پدرم هرگزدر آن روزها گریه نکرد. اما فشارهای آن سالها سبب شد که تعادل روان خود را از دست بدهد. شاید گمان می کرد که او مقصر است که چنین بلائی سر بچه هایش آمده است.
آنان هم قربانی این جنایتها بودند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر